•قسمت هفدهم•

168 46 11
                                    







جیون آه عمیقی کشید. وقتی وارد آپارتمانش شد کیفش را کنار در گذاشت و به سمت اتاق نشیمن رفت، جایی که نور ضعیفی از راهرو منعکس شد. او بی‌صدا در اتاق قدم گذاشت و با دیدن مناظر دست‌هایش را روی سینه‌اش گذاشت.

به اصطلاح دوست پسرش روی زمین نشسته بود و سرش را روی مبل پشت سرش گذاشته بود. لبخند خوشحالی روی صورتش بود و پودر سفید باقی مانده روی میز قهوه همه چیز را توضیح می داد.

بهش هجوم آورد و پای چپ او را به سختی لگد زد:« علیک سلام!»

چشمانش را به آرامی باز کرد و لبخند احمقانه ای به او زد.

«لعنت بهت شیوون!»
او با عصبانیت فریاد زد و ادامه داد:« هر بلایی سرمون میاد ، به خاطر همین کوفت و زهرماری هاست! ما به راحتی میتونستیم با اون پول زندگی کنیم ولی ...نخیر جنابعالی باید تا قرون آخر رو واسه این لعنتی هدر میدادی!»نفس عمیقی کشید و بعد خودش را روی مبل پرت کرد با خودش زمزمه کرد :«چرا من هنوز با تو هستم؟»

شیوون در حالی که سیگاری روشن می کرد موهای سیاهش را از صورتش بیرون زد. او یکی را به جیون پیشنهاد داد که او با چشم غره ای  مرگبار آن را گرفت.

شیون در حالی که سیگار جیون را روشن می کرد گفت:«چون تو منو خیلی دوست داری؟»

قبل از اینکه نفس عمیقی بکشد: «چرت و پرت نگو جون من . برو خودتو ب*گ*ا»

شیوون با بازیگوشی: «نوچ نشد دیگه. یادت رفته کسی که این کارو میکنه منم ولی روی تو عزیزم.»

جیون چشمانش را گرد کرد و سپس به کاناپه تکیه داد.

شیوونبعد از مدتی پرسید:«بهت پول داد حالا؟»

جیون در حالی که به سقف نگاه می کرد: «نه. چی انتظاری داشتی بگم بهش، اوه، سلام جونگ کوک، من واقعا نمرده ام، و اگر لطف کنی، می تونی یکم بهم پول بدی؟ -با من شوخی میکنی؟ » او پرسید و سپس اضافه کرد: « انگار دیگه تو عمارت نمی مونه . یونگی می گفت که با باباش زدن تو تیپ و تار هم و جونگ کوک اینبار کوتاه بیا نیست  و حدس بزن چی شده ؟»

شیوون ابروهایش را بالا انداخت.

جیون با بغضی آشکار در صدایش:«یه معشوقه کوچولو جدید پیدا کرده !»

شیوون خندید:«چی، جیون، حسودی میکنی؟»

«آه خفه شو!»
بالشی را به سمت صورت او انداخت.

شیوون بدون تزلزل ادامه داد: «پس. ما چیکار می خواهیم بکنیم؟»

جیوون متفکرانه : «فکر نمی‌کنم الان اونقدر پول داشته باشه ».

شیوون تکرار کرد:«پس؟»

« پس، من باید یه جوری متقاعدش کنم که از باباش پول بگیره اما، مسئله این که ...» او چانه اش را خاراند و ادامه داد:« از قبل میونه شون خوب نبود و الانم که کلا باهم کار ندارن و من نتونستم بگم واقعیت چیه و اگه واقعیت رو هم بفهمه که عصبانی تر میشه .»
آه عمیقی کشید:« من می خواهم چه کار کنم؟»

the alleviationWhere stories live. Discover now