•قسمت چهارم•

320 92 6
                                    


⚠️توجه: این قسمت دارای الفاظ رکیک و رفتار زننده از جمله ت*جاوز به حریم شخصی و ...است. لطفا با مسئولیت خودتون بخونید . ممنون⚠️




جونگ کوک آن روز زودتر از تخت خواب بلند شد.

او باید با سنسی خود تمرین می کرد و ظهر نزد پدرش می رفت تا به او نشان دهد که بزرگ شده و مرد شده است.

به همان اندازه که جونگ کوک آن را غیر ضروری می دانست، می دانست که این سنتی است که نمی توانست از آن اجتناب کند. و اگر صادق بود، جونگ کوک می‌دانست که بیشتر از پدرش مرد است.

جونگ کوک لباس های سنتی خود را با احتیاط پوشید و کاتانای خود را در کمربند خود قرار داد. او با باله هایش خیلی راحت نبود، اما می توانست مدیریتش کند.

او در سکوت اتاقش را ترک کرد و به سرعت راهروها را طی کرد و خدمتکارانی را که با تکان سرش به او تعظیم کردند، تصدیق کرد.

وقتی بیرون آمد متوجه شد که هنوز برای آمدن سنسی اش زود است اما با این وجود به سمت دوجو رفت. مکان چوبی ساکت بود و جونگ کوک تصمیم گرفت که اصلاً نمی‌خواهد صبحش را آنجا بگذراند، بنابراین به آرامی مکان را ترک کرد، انگار از بیدار شدن آن می‌ترسید.

مدتی در ایوان ایستاد، دقیقاً همان جایی که چند روز پیش قصد خودکشی داشت. جایی که یک فرشته کوچک او را نجات داده بود.

اولین برخورد آنها و ملاقات در مزرعه به جونگ کوک نشان داد که تهیونگ چقدر معصوم و خالص است. و جونگ کوک نتوانست خود را از تماشای مخفیانه تهیونگ باز دارد.

او همیشه به دیگران لبخند می زد، لبخندی که می توانست کوه یخ را آب کند و خیلی سخت کار می کرد. جونگ کوک تصور می کرد که نقش اصلی او باید در آشپزخانه باشد، اما او را بارها در مزارع کوچک عمارت نیز دیده بود. او دوست داشت در حین کار آواز بخواند و جونگ کوک از هر ثانیه از آن لحظات دزدیده شده لذت می برد.

جونگ کوک در اعماق قلبش می‌دانست که دارد به آن معتاد می‌شود و اگر فقط صدای تهیونگ بود جونگ کوک خودش را خوش شانس می‌خواند. او خود را به خوبی می شناخت و می دانست که تغییری در راه است. او نمی توانست انگشتش را روی آن بگذارد، اما چیزی متفاوت در هوا برای او به وجود آمده بود.

جونگ کوک برای مدت کوتاهی تعجب کرد که واکیزاشی او کجاست، اما زیاد به آن توجه نکرد. احتمالاً یکی از خدمتکاران آن را پیدا کرده بود و در جایگاهی در دوجو قرار داده بود.

در حالی که به چیزهای مختلف فکر می کرد به جلو می رفت، اما وقتی به درخت بلوط کهنسالی که پشت عمارت بود رسید ناگهان ایستاد.

درخت بزرگ بود، با برگ های سبز تازه ای که از نسیم ملایم صبح می لرزیدند. صحنه زیبا و در واقع آرامش بخش بود، تا اینکه متوجه چیزی شد.

the alleviationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora