تهیونگ نزدیکتر به جونگ کوک ایستاد و او در آپارتمانی در یک محله مجلل را زد.آنها روی پیاده روها دور از عمارت نشسته بودند تا اینکه جونگ کوک تصمیم خود را گرفت. سپس آنها را به اینجا آورد و گفت که اینجا خانه دوستش است.
پس از مدتی در باز شد و مرد جوانی پشت آن ظاهر شد. او موهای آشفته و قهوهای، چشمهای معمولی ولی گرمی داشت و روی گونه اش ، خال کوچکی بود. مرد لحظه ای به آنها نگاه کرد و سپس اولین چیزی که گفت این بود:«دلت برام تنگ شده به این زودی؟»
جونگ کوک به دوست همیشگی خود لبخند زد و سپس پاسخ داد:«آره، خیلی.»
یونگی در حالی که عقب می رفت، نیشخندی زد:« حالا چرا اونجا منتظر وایسادین؟ بفرمایید تو، بیا تو!»
جونگ کوک دست تهیونگ را گرفت و داخل شد. آنها کفش های خود را درآوردند و سپس به سمت تهیونگ برگشتند، جونگ کوک یونگی را به او معرفی کرد:«تهیونگ; یونگی هیونگ،» سپس به یونگی برگشت:« یونگی هیونگ; تهیونگ.»
تهیونگ به یونگی تعظیم کرد:«از آشنایی با شما خوشحالم، یونگی - شی!»
یونگی دستش را تکان داد و بعد با بی حوصلگی اضافه کرد: «اینجا هم همینطور».
جونگ کوک با لبخندی آرام، دست تهیونگ را گرفت و او را به اتاق نشیمن راهنمایی کرد. تهیونگ اشاره کرد که وقتی وارد اتاق بزرگ شدند، آپارتمان کاملاً مدرن و شیک بود. به محض ورود به داخل، تهیونگ با صدای بلند نفس نفس زد و سعی کرد با دست آزادش چشمانش را بپوشاند.
زنی در اتاق بود که چیزی جز شلوار توری اش نپوشیده بود و مشخصا منتظر بود تا یونگی را غافلگیر کند. جونگ کوک نگاهی به صورت زن انداخت و سپس به سمت معشوقش برگشت. سرخی صورت تهیونگ عمیق تر از سرخ شدن آن زن بود. جونگ کوک با لبخندی آهسته، صورت تهیونگ را به سینهاش فشار داد و بهطور مؤثر دید تهیونگ را پوشاند. در حالی که زن با عجله پارچه هایش را پوشیده بود، به آن زن هم نگاه نکرد.
این چیزی بود که جونگ کوک در مورد تهیونگ بیشتر از همه دوست داشت. او بلد بود سرخ شود. او برخلاف بسیاری از مردم احساس شرمندگی داشت. او در کودکی بی گناه بود الان هم مثل برف روی کوه بلند.
جونگ کوک با نگه داشتن کمر تهیونگ، او را به داخل هدایت کرد. زن صحبت نکرد، اما در حالی که جونگ کوک از کنار او می گذشتند، سرش را به علامت تکان داد. جونگ کوک روی کاناپه نشست و تهیونگ را که هنوز چشمانش را محکم با دستانش بسته بود به سمت خود گرفت. جونگ کوک در حالی که موهایش را نوازش می کرد، بوسه ای بر شقیقه تهیونگ کاشت و زمزمه کرد:«مشکلی نیست؛ حالا می تونی چشمات رو باز کنی لاو.»
تهیونگ به آرامی دستانش را پایین آورد و به صورت جونگ کوک نگاه کرد. جونگ کوک لبخندی به تهیونگ زد و سرش را تکان داد، سپس نگاهش را به سمت در چرخاند، جایی که یونگی و زن مشغول گفتگو بودند. تهیونگ نگاه جونگ کوک را دنبال کرد و شروع به تماشای مناظر نیز کرد.