•قسمت سوم•

359 105 17
                                    




جونگ کوک در اتاقش را پشت سرش کوبید. چند لحظه آنجا ایستاد و نمی دانست باید چه کند. مثل یک حیوان وحشی نفس می کشید و مثل جهنم خشمگین بود. با تصمیمی ناگهانی به حمام رفت و صورتش را با آب سرد شست و آرزو کرد که تمام مشکلاتش را بشوید. وقتی سرش را بلند کرد، مرد گمشده ای را در آینه دید، یک ضعیف، یک بازنده...

صدایی در ذهن جونگ کوک زمزمه کرد که تو حتی نمی توانی جان خود را بگیری. تو نمی توانی از کسانی که دوستشان داری محافظت کنی.

«خفه شو!» جونگ کوک دیوانه وار فریاد زد و مشتش آینه را کوبید. شیشه زیر چنگ قوی او تکه تکه شد، و جونگ کوک به تماشای پراکندگی آنها در اطراف زمین افتاد، غافل از خط نازکی از خونی که از مشتش می چکید.

تکه تکه... درست مثل قلب من.

جونگ کوک با چرخش از حمام بیرون آمد و به قاب عکسی که روی میز ایستاده بود نگاه کرد.

تو زیباترین چیزی هستی که تا به حال دیدم فرشته...

جونگ کوک در حالی که اشک در چشمانش حلقه زد با خود زمزمه کرد: «نه.»

عکس قاب شده را گرفت و روی تخت دراز کشید.

او زمزمه کرد: «متاسفم... متاسفم. دوستت دارم... من فقط تو رو دوست دارم...»

مواد چوبی را محکم در آغوش گرفت و اجازه داد اشک هایش بالش نرمش را لکه دار کنند.

صبح برای تهیونگ خیلی زود فرا نرسید. او نمی توانست درست بخوابد و دلش برای تخت و خانه خودش تنگ شده بود.

به محض اینکه خورشید اتاق کوچکش را پر کرد، با پرندگان طلوع کرد. بعد از یک دوش سریع از اتاق خارج شد و به دنبال سرخدمتکار رفت. او چیزی در مورد عمارت نمی دانست، بنابراین قبل از شروع به کار نیاز به راهنمایی داشت.

زمانی که تهیونگ او را پیدا کرد، سرخدمتکار پیر گفت: «من شیمادا هستم.من اینجا به عنوان سر خدمتکار و ارشدت هستم و اول از همه میخوام به من و بعد به بقیه خدمه و کارگرها احترام بذاری ، متوجه شدی پسرم؟»

تهیونگ به آرامی: «بله، شیمادا نیم.»

«خوبه... حالا، دنبالم بیا.»

با اتمام جمله اش، شیمادا تهیونگ را با خود برد و به  او جا به جای  عمارت نشان داد که چگونه کار می کند، و او چگونه می تواند تجهیزات مورد نیازش را از کجا پیدا کند.

«این راه به اقامتگاه ارباب جئون  منتهی می شه. ورود بهش بدون اجازه ممنوعه.»

تهیونگ سری تکان داد و بی صدا به دنبال پیرمرد رفت.

شیمادا در حالی که در را نشان داد: «اینم اتاق ارباب جوانه. البته ایشون به ندرت از اتاقشون خارج میشن.»

تهیونگ مودبانه پرسید:« میتونم بپرسم چرا؟ چرا شیمادا نیم؟»

پیرمرد گفت: «نمیدونم فکر کنم رفتارش الان دقیقا مثه یه بچه لوس و یه دننده باشه.» و شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد:«بیا، کارت در واقع تو آشپزخونه است. و امروز بهت میگه که چی باید درست کنید. »

the alleviationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora