•قسمت هفتم•

216 76 21
                                    


⚠️اخطار: این قسمت دارای صحنه های نامناسب مانند ت*جاوز ، ضرب و شتم و غیره می باشد لطفا با مسئولیت خودتون این قسمت را بخوانید ممنون.⚠️




تهیونگ با چشمان گشاد و ترسناک به مرد مقابل نگاه کرد. قبلاً چند بار آن مرد را دیده بود. او رئیس محافظان ارباب بود.

مرد با تنفر گفت: «برو، خودتو تمیز کن. ارباب منتظرته.»

تهیونگ از داخل کیف و کمدش وسایلی برداشت و به حمام رفت. لباس هایش را انداخت و با بی حسی زیر دوش رفت. او به رویداد آینده فکر نکرد، فقط روزی را که با جونگ کوک گذراند به یاد آورد. بعد از این شب همچین کاری نمی کرد.

سریع حمام را ترک کرد و جلوی آینه مه آلود ایستاد. با دستش تمیزش کرد و به بدنش که قطرات آب از آن چکه می کرد، خیره شد.

کثیف بود؟

اگر الان کثیف بود، بعد از اینکه آن مرد امشب او را لمس می کرد، چگونه خودش را صدا می کرد؟ یک چیز را مطمئن بود؛ او دیگر به چشمان جونگ کوک نگاه نمی کرد.

خودش و بعد موهایش را خشک کرد و تی شرت و شلواری را که جونگ کوک برایش خریده بود پوشید.

او تا آنجا که می توانست درنگ کرد، اما ترس مانع مرگ نمی شد. در نهایت او حمام را ترک کرد و مرد دیگر آرنج او را گرفت و در حالی که به داخل عمارت می رفت او را به سختی کشید.

تهیونگ از شرم صورتش را پایین انداخت که از سالن های بزرگ عبور می کردند. کارگران هر کاری که انجام می دادند متوقف کردند و در حالی که از کنارشان عبور می کردند به آنها خیره شدند. آنها می دانند...

آنها وارد اقامتگاه ارباب عمارت شدند و جلوی دری ایستادند.

نگهبان آرنج تهیونگ را آزاد کرد. او در را کوبید:« حالا درست رفتار کن.»و وقتی صدای ضعیفی را شنیدند، تهیونگ را به داخل هل داد و در را به شدت پشت سرش بست.

تهیونگ وقتی وارد اتاق کم نور شد احساس لرزش کرد. آنقدر بزرگ بود که تهیونگ فکر کرد بزرگتر از کل خانه آنها در جزیره است. اتاق مانند بقیه عمارت دارای مبلمان سنگین بود و یک تخت بزرگ در وسط اتاق قرار داشت و در کنار آن شکنجه گر جهنمی شخصی تهیونگ ایستاده بود.

مرد بعد از اینکه لیوان در دستش را روی یک اتاگر گذاشت به سمت تهیونگ رفت:« بیرون رفتن با پسرم خوش گذشت؟» در حالی که درست در مقابل تهیونگ ایستاده بود پرسید.

تهیونگ در حالی که به شدت می لرزید به پاهای او نگاه کرد. او ترسیده بود. اوه، خیلی ترسیده بود... یک بار از هیولای زیر تختش ترسیده بود، اما پدرش آن را بیرون انداخته بود. اما حالا، او تنها بود، کسی نبود که به او کمک کند.

the alleviationWhere stories live. Discover now