دستش رو با عجله جلوی لبهای پاپی برد تا صدای بلند خنده هاش به گوش کریس نرسه.
-هیششش، میخوای تو دردسر بیفتیم؟
بکهیون لبهاش رو بهم فشرد و سرش رو به دو طرفش تکون داد.
-نه دیگه بلند نمیخندم.
چانیول لبخند کوچیکی زد و زیر نور آباژور کوچیکی که روی دراور کنار تختش بود به چشم های پاپی خیره شد.
-تو خیلی زیبایی، خیلی به دل میشینی.
بکهیون لبش رو با خجالت گزید و تو بغل مرد فرو رفت.
-چانیولی
-جانم
-خیلی دوست دارم.
-پسر خوب
بکهیون بزاقش رو بلعید و با صدای ضعیفی لب زد:
-از اینکه دو هفته نمیتونم ببینمت میترسم. اما بعدش منو میبری پیش خودت مگه نه؟
چانیول بدون تعلل جواب داد:
-میبرمت، هر طوری شده میبرمت پیش خودم.
بکهیون نفس آسوده ای کشید و گردن مرد رو با علاقه بوسید.
-تو بخواب من قول میدم تا صبح بالای سرت نگهبانی بدم تا مستر وو پیدات نکنه.
چانیول با بهت خندید.
-هی ما که نیومدیم جنگ کنیم. تو هم چشماتو ببند. در اتاق قفله بخواد بیاد تو باید در بزنه.
هایبرید نخدی خندید و ملحفه رو تا روی چونه اش بالا کشید.
-نگران نباش مستر وو گفته دیگه قانونی نداریم و من میتونم تا لنگ ظهر بخوابم.
اخم های مرد تو هم رفت و کنجکاو پرسید:
-کریس گفته؟
بکهیون گوش های پشمیش رو گرفت و باهاشو ور رفت.
-آره، تازه بهم گفته رو هر مبلی که بخوام میتونم بشینم. وای میتونم پیتزا بخورم اما نه خیلی زیاد چون مریض میشم.
چانیول بازدمش رو رها کرد و با اخم دست هاشو دور پسر محکم تر کرد.
-اگه بخواد نگهت داره پیشش میمونی؟
بکهیون لبهاش رو تو دهنش برد.
-تو منو نمیخوای؟
-من میخوامت، اما اگه کریس هم بخواد نگهت داره چی؟
بکهیون چشم هاش رو ریز و مظلوم کرد.
-من مستر وو رو خیلی دوست دارم چون اون همیشه باهام بوده و نیاز هامو برطرف کرده اما وقتی تو اومدی، علاقه من به تو یطور دیگه است. خیلی دوست دارم شبیه همون زن و مرد توی تلویزیون...پس میخوام با تو باشم.
مرد با خیال راحت پلکهاش رو روی همدیگه گذاشت.
-خوبه، پس برای بردنت تلاشمو میکنم.
بکهیون پاهاش رو با خوشحالی رو تخت کوبوند و بدون خجالت رو شکم چانیول نشست.
-بهم یه اتاق میدی؟
-نخیرم قراره تو اتاق من باشی.
پاپی لبخند عریضی زد.
-یعنی لباساهام رو تو کمد تو بچینم.
-اوهوم
-بعد میذاری بازی کنم و فیلم ببینم؟
چانیول دستاشو بالا برد و رو پهلو های پسرک نشوند.
-هر کاری میخوای بکن.
-با هم حموم میریم؟چان آروم خندید.
-اوهوم، خودم حمومت میکنم.
بکهیون دستاشو تو هم گره زد و با خوشحالی چشم هاش رو بست.
-خیلی خوبه، همیشه با تو باشم حالمو خوب میکنه.
چانیول نفس عمیقی کشید و پسرک بازیگوش رو به آرومی کنار خودش خوابوند. پیشونیش رو نرم و ملایم بوسید.
-برام دعا کن، بعدش بخوابیم.
بکهیون نفس عمیقی از عطر تن مرد کشید و با صدای طنین اندازی لب زد:
-خدایا به چانیولی یه خواب خوب و آرومی هدیه بده.
-خدایا به بکهیونی یه خواب خوب و آرومی هدیه بده.
بکهیون صورتش رو چرخوند و لبهای مرد رو کوتاه و سبک بوسید.
-شبت بخیر.
-شب بخیر پاپی کوچولو.
___________________
-چانی...چانیولی
چند ضربه آروم به بازوی مرد زد و مضطرب به در اتاق نگاه کرد.
-چانیولی...بیدار شو. مستر وو بیدار شده میفهمه تو اینجایی...
مرد رو تکون محکمی داد و باعث شد پلکهاش تکون ریزی بخوره.
-چانیول بیدار شو
با صورت درهمی به در نگاه کرد و لبش رو گزید.
-چانی خواهش میکنم.
سرش رو اطرافش چرخوند و با اسفباری دستی به صورتش کشید.
با حرص به چهره غرقِ خوابش نگاه کرد و بدون واهمه سیلی آرومی به صورتش زد.
-بیدار شو
مرد شوک شده چشم هاش رو باز کرد و با دیدن چهره ترسیده بکهیون، بزاقش رو بلعید و با کمی تعلل، نشست.
خمیازه بلندی کشید و چشم هاش رو با انگشت هاش مالوند.
-چیشده؟
-مستر وو بیداره...مگه نگفتی نباید بفهمه...
با صدای پایی که نزدیک در اتاق شده بود هر دو ساکت شدن و با اضطراب به در زل زدن. اما کریس طبق گفته اش قصد بیدار کردن هایبرید رو نداشت.
چند باری پلک زد و چونه اش رو تکون داد. با صدای بم و خفه ای زمزنه کرد:
-من میرم.
بکهیون بی صدا سرش رو جلو برد و گونه مرد رو بوسید و همراهش تا کنار پنجره رفت.
-ممنون که دیشب کنارم خوابیدی.
چانیول با چشم های پف کرده لبخند زد.
-شاید تا قبل از مسافرتم نتونم به دیدنت بیام پس مراقب خودت باش.
پسر لبخند غمگینی زد و بر خلاف تپش قلب ناراحتش، مرد رو محکم بین بازوهاش گرفت.
-تو هم مراقب خودت باش. سعی کن زودتر پیشم برگردی.
چان پیشونی پاپی رو بوسید و گوش های نرم و پشمالوش رو با محبت نوازش کرد.
-خوب غذا بخور و استراحت کن...بهت پیام میدم و زنگ میزنم پس دلتنگ نشو و گریه نکن.
پاپی دمش رو دورشون پیچوند.
-دلم تنگ شد گریه نکنم؟
چانیول از بالا به چشم های فریبنده پاپی خیره شد.
-نباید اشکهات هدر برن، اینطوری هوا ابری میشه و بارون میگیره.
پاپی دماغش رو بالا کشید و با گوش های آویزون و صدای نازک و مظلومش لب زد:
-پس من گریه میکنم تا بارون بباره، اونوقت تو میفهمی من دلم تنگ شده و زودتر بر میگردی.
مرد آروم خندید و محکمتر فشارش داد.
-وقتی برگشتم یه عالمه میبوسمت.
پسر ریز خندید و تند سر تکون داد.
-منم برات لامبادا میپوشمو و دمم رو تکون میدم.
-این ذهن منحرفت آخرش کار دستمون میده.
بکهیون با اخم کنجکاوی نگاهش کرد.
-چیکار؟
چانیول دوباره به در نگاه کرد و آروم از پسر جدا شد.
-وقتی برگشتم بهت میگم. دیگه باید برم. مراقب خودت باش کوچولو.
بکهیون با عجله رو نوک انگشت های کوچیک پاش ایستاد و لبهای مرد رو سریع بوسید.
-منتظرت میمونم.
چان چشمک مجذوب کننده ای زد و راهی که شب قبل اومده بود رو برگشت.
___________________
" منم دلم میخواد سوار هواپیما بشم. "
" قول میدم مسافرت هامون رو با هواپیما بریم، چطوره؟ "
پاپی لبهاش رو آویزون کرد.
" باید ازت قول انگشتی بگیرم. "
" هر چی توله سگام بخواد. وقتی برگشتم بهت قول انگشتی میدم. "
پسر لبخند ملایمی زد و با کنجکاوی تایپ کرد:
" پروازت چه ساعتیه؟ "
" حدودا نیم ساعت دیگه. "
لبهاش رو روی هم فشرد و با ناراحتی نوشت:
" وقتی رسیدی برام زنگ میزنی؟ "
" حتما زنگ میزنم عزیزم. من دیگه باید برم، تو هم کتاب امروزت رو مطالعه کن. "
بکهیون لپهاش رو باد کرد و کلافه پوووف بلندی کشید.
نگاهش رو تو خونه چرخوند. دل آزرده و پریشون زیر لب غر زد:
-من همیشه تنهام...حالا دو هفته نمیبینمت، کاش بهت قول نمیدادم که ناراحت نباشم...اصن گریه میکنم تا اونجا بارون بباره و تو زودتر برگردی.
دستشو زیر بینیش کشید و با لبهای آویزون از روی مبل بلند شد. همونطور که پاهاش رو با حرص رو زمین میکوبوند سمت اتاقش رفت و زیر پتوی نرم و نازکش پناه برد.
-چانیولی باید زودتر برگرده...چون دلم تنگ میگیره گریه میکنم. اما قول دادم ناراحت نباشم...
پتو رو تا زیر چونه اش بالا کشید.
-هوا گرمه...
از شدت کلافگی با خودش هم لج کرد و پتو رو زیر پاهاش برد و از تخت به پایین پرت کرد. کمی فکر کرد و با رسیدن یه ایده جالب به ذهنش با صدای بلند، لب باز کرد:
-آها...وقتی میخوام گریه کنم، میخندم...هم اشک میریزم هم میخندم اونوقت قولی که به چانیولی دادم رو نمیشکنم.
با لبخند عریضی روی تخت نشست و تو کسری از ثانیه چشم هاش از حلقه های اشک پر شدن و چونه اش لرزید.
-اما نمیشه با گریه، خندید. مگر اینکه دیوانه شده باشم.
پلک کوتاهی زد و اولین قطره دلتنگی از روی گونه صاف و بی نقصش به پایین سُر خورد.
-بکهیونی قولشو شکوند.
با لبهای آویزون پاهاشو تو بغلش گرفت و گوش هاش رو پیشونیش افتادن.
__________________
-بکهیون کجایی؟
پسر پاهاش رو از تخت پایین گذاشت و بالاخره بعد از ساعت ها غمباد گرفتن و گریه کردن با اومدن کریس از تخت دل کند و وارد هال شد.
-بله
کریس کیسه های خرید رو توی آشپزخونه گذاشت و با لبخند نگاهش رو سمت هایبرید چرخوند.
چند باری پلک زد و با بهت به چشم های سرخ و گونه های خیسش نگاه کرد.
-چیزی شده؟
پسر با عجله صورت خیسش رو با پشت دستاش پاک کرد و من من کنان لب زد:
-ن..نه..نه اصلا...فقط یه کم معده ام درد میکرد.
-مطمئنی؟ حالت خوبه؟
پاپی تند سرش رو تکون داد.
-آره خوبم
مرد دست هاش رو باز کرد و با محبت گفت:
-بیا تو بغلم پسر کوچولوی من
بکهیون دماغش رو بالا کشید و با قدم های کوتاه و آهسته تو آغوش مرد پناه برد. نفس عمیقی کشید و لبخند بی رمقی زد. هیچ وقت گرما و محبت آغوش چانیول با کریس قابل قیاس نبود.
بکهیون بهش عشق می ورزید و حتی اگه بدن چان بوی عطری جز بوی تنش نمیداد، باز هم عاشق نفس کشیدن تو بغلش بود.
-حالشو داری با هم بیرون بریم؟
بکهیون به آرومی ازش فاصله گرفت و دمش رو دور خودش چرخوند.
-کجا بریم؟
-میخوام کسی رو بهت معرفی کنم.
پسر بازدمش رو رها کرد. نمیخواست بیشتر از این بخاطر رفتن چانیول گریه کنه و غمگین باشه پس بدون مخالفت سر تکون داد و سمت اتاقش رفت تا حاضر بشه.
___________________
-چرا اومدیم اینجا؟
کریس دستی به پشت پسر کشید.
-کم کم میفهمی.
بکهیون نگاهش رو اطرافش چرخوند و به تابلوی نصب شده به دیوار خیره شد. یه هایبرید با گوش های خال خالی که چهره زیبایی داشت.
-اینجا خونه کیه؟
-یکی از دوست های صمیمیمم...تا حالا ندیدیش برای همین آوردم که آشنا بشیم.
پسر لبش رو تو دهنش گرفت.
-چرا من باید دوست های شما رو...
با ورود مرد در کنار هایبریدی که همراهش بود، کریس لبخند کوچیکی زد و بی توجه به سوال نیمه کاره بکهیون صاف ایستاد.
پاپی بی میل ایستاد و لبخند زورکی زد. با احترام دستش رو جلو برد.
-بیون بکهیون هستم، از دیدنتون خوشحالم.
مرد راضی از صدای رسا و احترام هایبرید لبخند پهنی زد.
-خیلی خوش اومدین.
-سلام رزی هستم.
بکهیون با لبهای صاف و چشم های جدی، تعظیم کوتاهی کرد.
-خوشبختم
دختر با لبخند کنار صاحبش نشست.
-منم همینطور.
کریس به هایبرید زیبای مقابلش نگاه کرد و کنار گوش بکهیون زمزمه کرد:
-ازش خوشت اومده؟
بکهیون پاهاش رو بهم جفت کرد و بی صدا باقی مونده.
نمیخواست به کسی نگاه کنه پس تصمیم گرفت سرش رو پایین بندازه.
کریس زیر چشمی به هایبرید نگاه کرد و از کیک کاکائویی روی میز گرفت سمتش برد.
-یه کم بخور
کوتاه جواب داد:
-میل ندارم.
مرد با لبخند تصنعی از پاپی رو برگردوند و به دوست قدیمیش نگاه کرد.
-کار ها خوب پیش میره؟
بکهیون حتی نمیخواست حرف هاشون رو بشنوه. ای کاش میتونست تلفنش رو با خودش بیاره و با چانیول تماس بگیره حداقل اینطوری کمتر اذیت میشد.
سرش رو کمی بالا گرفت و متوجه نگاه خیره دختر به خودش شد پس بی معطلی نگاهش رو به پایین برگردوند.
بنظرش حرف های مستر وو با دوست قدیمیش خیلی حوصله سر بر بود و نمیخواست بیشتر از این تو اون موقعیت باقی بمونه.
بزاقش رو بلعید و لبهاش رو نزدیک گوش مستر برد.
-کی میریم؟
کریس با بهت به پاپی بی حوصله اش نگاه کرد. قصد داشت براش یه دوست پیدا کنه اما بنظر میرسید بکهیون تمایلی نداره.
-یه کم تحمل کن بعدش میریم.
___________________
-بکهیون
با شرمندگی به کریس نگاه کرد.
-بله
-چرا تا این حد ساکت بودی؟ چرا حرفی نزدی؟
پاپی لبش رو بین دندونش گرفت و دست هاش رو پشتش برد و تو هم قفل کرد.
-حوصله نداشتم.
کریس با اخم نگاهش کرد.
-یعنی چی؟ من بردمت که یه دوست داشته باشی نه اینکه تمام مدت ساکت یه گوشه بشینی...حتی به اون دختر نگاه هم نکردی.
-ازش خوش ام نیومد، متاسفم.
مرد بازدمش رو با حرص رها کرد.
-دلیل کار هاتو نمیفهمم، من هر کاری میکنم که حالت خوب باشه اما تو هر روز بیشتر تو خودت فرو میری.
پسر بی صدا نگاهش رو دزدید و سرش رو خم کرد.
-بکهیون با توام...باهام حرف بزن، چیزی شده؟
به چان قول داده بود از رابطه اشون حرفی نزنه پس نباید برای بار دوم قولش رو میشکست.
-تو میخوای ازدواج کنی، من یه هایبریدم و امکان نداره جیسو قبولم کنه پس چرا باهام خوب رفتار میکنی؟
مرد چند باری پلک زد و دستی به صورتش کشید.
-تو عقلتو از دست دادی؟ ده ساله باهام زندگی میکنی فکر میکنی ول کردنت تا این حد آسونه؟ که بخوام رهات کنم و بری پی زندگیت؟
بکهیون سرش رو دو طرفش تکون داد و با گوش های آویزونش لب زد:
-منم دوست دارم اما بعد ازدواجت میخوای چیکار کنی؟ من هیچ جایی ندارم. نمیدونم پدر مادرم کی بودن چون از زمان تولدم دیگه باهام زندگی نکردن...
-الان میترسی از خونه بیرون پرتت کنم؟
بکهیون نفس عمیقی کشید و لبهاش رو با بغض رو هم فشرد. نمیخواست دوباره گریه کنه.
کریس شونه های پسر رو بین دستاش گرفت.
-گوش کن پسر کوچولو...من دوست دارم تو برام یه پاپی خیلی بانمک و عزیزی که ده سال رو با حال خوب کنارت گذروندم.
-خب؟
-برای ازدواجم وقت هست تا اون موقع همه چیزو درست میکنم نگران نباش.
بزاقش رو بلعید و هوم کشداری گفت.
-برو لباساتو عوض کن.
بی رمق پاهاش رو حرکت داد و سمت اتاق خوابش رفت.
قبل از هر کاری میخواست صدای چانیول رو بشنوه پس در اتاقش رو قفل کرد و سراغ تلفن مخفیش رفت و با ذوق از بین لباساش بیرون کشید.
وقتی چند تماس بی پاسخ و پیامک از طرف چانیول دید لبخند عریضی زد.
" توله سگ کجایی؟ "
" داری نگرانم میکنی جوابمو بده. "
" بکهیونی حالش بده؟ "
" دو ساعته بی خبرم گذاشتی دارم از نگرانی میمیرم. "
لبش رو تو دهنش برد و با ذوق تایپ کرد:
" من حالم خوبه با مستر وو رفته بودم بیرون. "
" چانیولی خوبه؟ دلم برات خیلی تنگ شده. "
دماغش رو بالا کشید و سمت تختش رفت و دراز کشید.
زمان زیادی طول نکشید که اسمی که از چانیول ذخیره کرده بود رو صفحه گوشیش ظاهر شد.
[ چانیولیِ مهربون ]
با عجله تماس رو برقرار کرد.
-بکهیون خوبی؟
پسر با خوشحالی چشمهاش رو بست و گوش هاش رو بالا و پایین کرد. با صدای ضعیف تر از حد معمول جواب داد:
+من خوبم، تو چطوری؟
-وای خدا، چقدر خوبه که صداتو میشنوم...خوبم خیلی خوبم.
بکهیون نخدی خندید.
+دلت تنگ شده بود؟
-تنگ شده بود؟ داشتم میمردم...خیلی بهم ریختم وقتی جوابمو ندادی.
به پهلو چرخید و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و با ذوق لبش رو گزید.
+کی میای؟
صدای خنده مرد رو شنید و گوش هاش رو آویزون کرد.
+خیلی طول میکشه بیای؟
-تازه رسیدم، یه کم تحمل کن قول میدم زود کارامو تموم کنم.
+بکهیونی داره غصه میخوره.
صدای چان کمی خش دار شد.
-تو قول دادی ناراحت نباشی.
پاپی دست آزادشو دور زانوهاش برد و تو بغلش گرفت.
+اما من که نمیدونستم دوریات تا این حد دردناکه...تازه کلی هم اشک ریختم.
چانیول بازدمش رو با حرص رها کرد.
-پسر خوب نباید اشک هاتو هدر بدی.
+خواستم زودتر بارون بگیره تا تو برگردی اما بارون نگرفت و فهمیدم بهم دروغ گفتی.
چانیول لبخند کوچیکی زد.
-تلفنو قطع کن.
چشم های پسر گرد و نگران شدن.
+قهر کردی؟ ببخشید، دیگه بهت نمیگم دروغگو
-قطع کن.
بکهیون تماس رو با ناراحتی قطع کرد. بعد از چند دقیقه گوشی توی بغلش با صدای کوتاهی لرزید. دماغش رو بالا کشید و صفحه چتشون رو باز کرد.
فیلم دریافتیش رو دانلود و پلی کرد. با دیدن بارش بارون و صدای باد، لبخند عریضی زد.
با عجله تایپ کرد:
" اونجا بارون میباره؟ "
" من که بهت گفتم اشکهاتو حروم نکن. "
پسر از خوشحالی به گوش نرم و پشمالوش چنگ زد و به سختی جلوی صدای خنده اش رو گرفت.
" پس تو فهمیدی من گریه کردم؟ "
" فهمیدم کوچولو، دیگه گریه نکن قول میدم زودتر برگردم "
پسرک بزاقش رو بلعید و همراه با هوم کشداری، یه استیکر قلب برای مرد فرستاد و تایپ کرد:
" خیلی دوست دارم. "
" نه بیشتر از من ! "
چشم های پاپی برق زدن و با ذوق سرش رو از عقب به بالشت کوبوند و بی صدا خندید.
________________
-بکهیون بیا با هم حرف بزنیم.
قبل از رسیدن به در اتاقش، برگشت و رو مبل همیشگیش نشست.
-شام خیلی خوشمزه بود ممنونم.
کریس به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
-حالت بهتره؟
بکهیون با یاد آوری چند روزی که با حرف های امیدوار کننده و پیام های طولانی و دلگرم کننده چانیول گذرونده بود لبخند کوچیکی زد.
-خیلی خوبم
-حالا میخوام در مورد مسئله مهمی باهات حرف بزنم پس خوب گوش کن.
پاپی پلک کوتاهی زد با دقت به چلو خم شد.
-باشه.
-هایبریدی که چند روز قبل دیدیش، بنظرت چطور بود؟
بکهیون لبهاش رو باز کرد اما قبل از خارج شدن صدایی، پشتش رو به مبل چسبوند.
-چطور؟
-اون هم مثل تو کنار دوست ام بزرگ شده و البته یه سال ازت کوچیکتره.
بکهیون هومی کشید و بی صدا به مرد خیره شد.
-تو یه پسری، بزرگ شدی و به اندازه کافی رشد کردی. احتیاج داری یه کسی رو کنار خودت داشته باشی.
بکهیون ناخواسته ابرو هاش رو بهم نزدیک کرد و تو دلش به بودن چانیول فکر کرد.
-اون دختر هم زیباست هم مهربون، برات چند قرار ملاقات میذارم. ببینش شاید خوشت اومد.
بکهیون لبهاش رو تر کرد و بی صدا سرش رو پایین انداخت.
کریس با کنجکاوی لب زد:
-بک نظری نداری؟
-نه، فعلا نمیخوام در این مورد فکر کنم.
-مگه نمیخواستی برای بعد ازدواجم تکلیفتو مشخص کنم؟ خب الان دارم میگم...
-میخوای بیرونم کنی؟ من که جایی رو ندارم.
مرد لبخند کمرنگی زد.
-نگران نباش، خودم برات خونه میگیرم نمیذارم اتفاق بدی بیفته.
-پس اجازه بده با مستر پارک زندگی کنم.
کریس ناخواسته اخم کرد.
-چرا با اون زندگی کنی؟
پاپی لبش رو تو دهنش کشید و سعی کرد ترسش رو مخفی کنه اما مطمئن بود ناگهان حرف اشتباهی زده.
-آخه اون زن نداره...به اندازه تو مهربونه و مراقبمه.
اخم های مرد باز شدن به سادگی پسر خندید.
-نمیشه، چانیول هم یه روزی ازدواج میکنه. تو که نمیتونی همیشه کنارش باشی.
پسر تو جاش فرو رفت و بازدمش رو با فشار رها کرد. بدون اینکه کنترلی رو صداش داشته باشه لب باز کرد:
-چرا این حرف ها رو بهم میزنی؟ اگه نمیخوای باهات زندگی کنم چرا برام دنبال جفت میگردی؟ من از اون دختر خوش ام نیومده.
-خیلی خب عصبانی نشو...دیگه راجع بهش حرف نمیزنم. یه روز دیگه صحبت میکنیم.
-من از اون دختره خوش ام نیومد.
کریس با ملایمت سر تکون داد.
-باشه، هر کسی که خودت ازش خوشت اومد همونو انتخاب کن.
بکهیون با لبهای آویزون و ابروهای تو هم رفته از روی مبل بلند شد و بدون حرف اضافه ای سمت اتاقش رفت.
در رو آروم بست. با عجله گوشیش رو گرفت و با رگه های ترسی که تو وجودش نفوذ کرده بود با لرز تایپ کرد:
" چانیولی میخواد ازدواج کنه؟ "
با چشم های سرخ و پلک هایی که میلرزیدن به گوشی خیره شده.
" بکهیونی مالِ منه! کسی نمیتونه جاش رو بگیره. "
لبهای پاپی با بغض کش اومدن و لبخند ملیحی زد.
" بگو دوست ام داری و نمیخوای با هیچ کسی ازدواج کنی. "
پیامش باعث شد مرد با شک چند باری بخونه.
" دوست دارم کوچولو، پس کسی نمیاد تو زندگیم جز یه نفر، وَ اون هم تویی تولهی وراجام. "
بکهیون پلکهاش رو با خیال راحت بست و تلاطم قلبش آروم گرفت و یه نفس آسوده کشید.
" پس من فقط تو رو میخوام و منتظر میمونم برگردی. "___________________
خوشگلا اینم پارت جدید.
اگه نظراتتون خوب باشه و ووت هاتون به ۸۰ برسه.
سشنبه ها اپ مرتب خواهیم داشت.♡
YOU ARE READING
"Mi Puppy"[Complete]
Fantasyکامل شده. •¬کاپل: چانبک •¬ژانر: هایبرید| امپرگ| فلاف| اسمات •¬خلاصه: چانیول با بیعقلی هایبریدی که به عنوان کادو براش رسیده بود رو تقدیم پسر عموش کرد. اما وقتی بعد از مدت ها هایبرید رو دید با تمام وجود از کارش پشیمون شد. پس تصمیم گرفت مخفیانه های...