┨Chapter 15├Mi Puppy

1K 277 78
                                    

کنار بکهیون دراز کشید و دستشو دور پهلوش برد.
همچنان خواب بود و نفس های آرومش حال خوبی به چانیول میداد.
بوسه سبکی به پشت گردن پاپی نشوند و بعد از یه نفس عمیق از بوی تنش، بلند شد.

نگاهی به اتاقش انداخت و یاد حساسیت بکهیون به بو ها افتاد.
از تخت پایین رفت و ادکلن و اسپری هاش رو از روی میز جمع کرد. داخل جعبه کوچیکی گذاشت و تو کمد جاشون داد.

احتمالا حساسیت غذایی هم داشت پس صبر میکرد تا بیدار بشه و بفهمه چه غذایی حالش رو بد میکنه.
بهتر بود قبل از بیدار شدن پاپی، براش یه آب میوه طبیعی حاضر میکرد.

از اتاق بیرون رفت و سمت آشپزخونه دویید. باید از امروز میوه هایی که بکهیون بهشون علاقه داشت رو تهیه میکرد. همچنین میدونست از غذاهای فست فودی خوشش میاد پس بجای سفارش دادن باید خودش درستشوک میکرد. شاید به خوبی پاستا درست نمیکرد اما میتونست با یه سرچ کوچیک طرز تهیه اش رو یاد میگرفت.

مدتی رو صدف شستن میوه ها کرد و با کمی فکر تصمیم گرفت روز هایی که شرکت بود رو قبل از رفتن براش حاضر میکرد.
میوه های خرد شده رو توی ظرف غذا جا داد و بخشیشون رو آب گرفت.

کش و قوسی به کمرش داد و با حال خوبی که داشت تصمیم گرفت کمی توی سایت های مختلف دنبال وسایل های مورد نیاز نوزاد بگرده اما به قدری سرگرم لباسهای بانمک و بامزه بچه ها شده بود که نفهمید بکهیون با چشمهای پف کرده و لب‌های آویزون و موهای بهم ریخته از اتاق بیرون اومده.

همچنان به عروسک های کوچولو و اسباب بازی ها نگاه میکرد.
-چانیولی به چی لبخند میزنه؟
مرد سرش رو بالا گرفت و لبخندش عریض تر شد.
-بیدار شدی کوچولوی من
-اوهوم...خیلی خوابیدم؟
-میشه گفت خیلی.

از رو صندلی بلند شد و قبل از هر کاری پاپی بهم ریخته اش رو بین بازوهاش گرفت.
-نمیدونستم چی میخوری...برای همین فقط برات میوه ریز کردم و یه کم آبمیوه گرفتم.
هایبرید لبخند خوشحالی زد.
-ممنونم

بوسه سبکی به موهای پسرک زد و کمکش کرد روی صندلی بشینه.
-تو این مدت غذایی بوده که حالتو بد کرده باشه؟
بکهیون چند باری پلک زد. با کمی فکر گفت:
-آره، قبلا که جیسو برام رولت تخم مرغ درست کرده بود، حالم بد شد.

-پس تا اطلاع ثانوی تخم مرغ ممنوعه...ادکلن و اسپری هامم جمع کردم.
بکهیون با خجالت لبهاش رو تو دهنش برد.
-ممنونم
-دوست داری امشب چیکار کنیم؟
بکهیون چشمهاش رو ریز کرد و لبهاش رو جلو داد.
-میشه از جونگده و شیومین دعوت کنی؟ دلم میخواد بهشون بگم.

چانیول ریز خندید و با لبخند گفت:
-دعوتشون میکنم...فردا هم میرم وسایلاتتو از جیسو میگیرم.
بکهیون چند باری پلک زد و یادآوری کرد که قبلا از خوابیدنش چان به دیدن کریس رفته بود.
-دعوا کردی؟
چانیول چونه اش رو کج کرد.

-نه عزیزم...بهشون گفتم تو دیگه با من زندگی میکنی و قراره بچه ام رو به دنیا بیاری.
قصد داشت از تصمیم ازدواجش بگه اما نباید به همین سادگی همه چیز رو جلو میبرد پس براش یه برنامه کوچولو داشت.
-اونا مخالفت نکردن؟

چانیول یه تای ابروش رو بالا پروند.
-جراتش رو نداشتن.
هایبرید آروم خندید.
-برام آبمیوه میاری؟
چانیول تند سرش رو تکون داد.
-حتمااا

_____________________

در رو برای مهمان‌هاشون باز کرد و جونگده با دیدن بکهیون که مقابل در ایستاده بود چشمهاش گرد شدن.
-تو اینجایی؟
چانیول با لبخند کنار پاپی ایستاد و به شیومین و کیتن شیطونش خوش آمد گفت.
-بفرمایین.

جونگده بدون هیچ حرفی دست پاپی رو گرفت و بی خجالت سمت یکی از اتاق ،ها برد.
شیومین به ناچار خندید و همراه چانیول روی مبل نشست.
-کیتن شیطونی داری.
-اون هیچوقت به حرفهام گوش نمیکنه...با اینحال پسر خیلی خوبیه.
چانیول یه تای ابروش رو بالا پروند.

-دوست خوبی هم برای پاپی چشم و گوش بسته منم هست.
شیومین بی خبر از ماجرایی که چانیول یه تیکه بهش انداخته بود لبخند تصنعی زد.
در اتاق رو محکم بست. بکهیون با چشمهای براق به کیتن اخمو و کنجکاو خیره شد.
-چیه؟

جونگده دستهاش رو تو جیب شلوارش فرو برد.
-چرا بهم نگفتی اینجایی؟
-میخواستم سورپرایزت کنم.
-خب از چی خبر ندارم؟
بکهیون خجل زده خندید و دمش رو دورش چرخوند و گوشهاش رو بین انگشتهاش گرفت.

-من دیگه با چانیولی زندگی میکنم.
چشمهای جونگده کمی گرد شدن.
-تونستی کریس رو راضی کنی؟
پاپی سرش رو دو طرفش تکون داد.
-من از...
کیتن یه قدم جلوتر رفت.
-تو چی؟

بکهیون زبونش رو دور لبهاش کشید.
-من...خب...
گونه هاش از خجالت سرخ و صداش مرتعش شد.
-از چانیولی...باردار شدم.
جونگده بی صدا چند باری پلک زد و زبونش رو تو دهنش چرخوند و به سقفش ضربه زد.
-داری اذیتم میکنی؟

-نه، من واقعا شیش هفته است باردارم‌.
کیتن دستی به صورتش کشید و به شکم پاپی چشم دوخت.
-تو بالاخره کار دست خودت دادی.
بکهیون ریز خندید و سرش رو تکون داد.
-باردار شدم.
جونگده لبش رو گزید و به آرومی خندید.
-پسره ی ابله

با قدمهای بلند و تند سمت پاپی رفت و محم تو بغلش گرفت.
-وای پسر واقعا بارداری؟
-شیش هفته امه...چانیولی میگه هنوز خیلی کوچولوعه.
جونگده چند ضربه آروم به پشتش زد و ازش جدا شد.

-خیلی خوبه...بهت تبریک میگم...ولی تو خیلی خنگی بکهیون
پاپی تو خودش جمع شد و با دستهاش صورتش رو پوشوند.
-تا آخر با چانیول زندگی میکنم.
کیتن نگاهی به در اتاق انداخت و وقتی از بستنش مطمئن شد پاپی رو سمت تخت برد و همراهش نشست.

-دیگه وقتشه خودتو براش لوس کنی.
بکهیون سرش رو دو طرفش تکون داد.
-چانیول حواسش بهم هست لازم نیست خودمو لوس کنم.
گربه‌ی شیطون پشت دندونهای چفت شده اش هیس بلندی کشید.
-منظورم تو رابطه است‌.

بکهیون گوش کیتن رو بین انگشتهاش گرفت و آروم پیچوند.
-تمومش کن...دیگه گول ام نزن نمیخوام اینکارا رو کنم. چانیول همه جوره باهامه...
پسر اخمو رو رها کرد و سمت در رفت.
-بیا یه چیز بخوریم...من گشنمه اگه غذا نخورم نینی حالش بد میشه.

جونگده با حرص چونه اش رو کج کرد.
-هی کلی فکر دارم که براش دلبری کنی.
-نمیخواد بگی...من دوست دارم همینجوری باشم‌.
جونگده ناچ ناچی کرد و همراهش از اتاق بیرون رفت.

__________________

-شیومین
به چشمهای مظلوم شده کیتنش نگاه کرد و دستهاش رو برای در آغوش گرفتنش باز کرد.
-جانم
جونگده تو بغلش رفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
-بکهیون بارداره.
چشمهای مرد گرد شدن و با شوک به چانیول نگاه کرد.
-واقعا؟

چانیول نیم نگاهی به بکهیون انداخت که از بوی چای سبز حالت تهوع گرفته بود.
-چی؟
-بکهیون بارداره؟
مرد قبل از جواب دادن فنجون چای رو از جلوی پاپی گرفت و لیوان آب رو دستش داد.
-تا یه مدت چای سبز نخور.

هایبرید آب رو نوشید و سرش رو آروم تکون داد.
چانیول نگاهش رو به دوستش داد و با لبخند گفت:
-از من بارداره.
بکهیون با شنیدن حرفش، لبخند خجلی زد و با ذوق لبش رو گزید.
شیومین آروم خندید و بعد از نیم نگاهی که به جونگده انداخت لب باز کرد:
-تبریک میگم خیلی عالیه...خوشحال شدم.

بکهیون با صدای ضعیفی تشکر کرد و سرش رو به شونه مرد تکیه داد.
جونگده تو بغل شیومین فرو رفت و با لحن لوسی زمزمه کرد:
-منم بچه میخوام.
شیومین یه تای ابروش رو بالا پروند.
-برای تو خیلی زوده پیشی کوچولو
-بکهیون باردار شده مگه من چمه؟

شیومین نیشگون کوچیکی از لپ پسرک گرفت.
-شما فقط ۱۷ سالته باید بزرگتر بشی.
کیتن لبهاش رو جلو انداخت و اخم کوچیکی کرد.
بکهیون به کیک شکلاتی اشاره کرد و چانیول با دقت تیکه ای رو بین لبهاش گذاشت.
-از مزه اش خوشت میاد؟

بکهیون لبخند کوچیکی زد.
-اوهوم...دلم از اون آبمیوه ای که صبح برام آماده کردی میخواد.
چانیول بدون حرف از کنارش بلند شد و سمت یخچال رفت.
با یه لیوان پر از آبمیوه برگشت و بکهیون با ذوق گرفت و سر کشید.
-آروم بخور
-خوشمزه است.

چانیول دستی به گوش های نرمش کشید.
-خوبه، برات هر روز آبمیوه میگیرم.
-ممنونم چانیولی.
کیتن مشت آرومی به بازوی شیومین زد.
-تو هم برام آبمیوه بگیر.
مرد آروم خندید و بوسه ای به موهای کیتن حسودش زد.
-باشه کوچولو

بکهیون همراه با کیک کمی از آبمیوه اش رو نوشید و با نفس عمیقی عقب کشید.
-ممنونم چانیولی
مرد نگاهی به شکم کوچیک هایبرید انداخت و چشمک شیطونی زد.
-دیگه برای دو نفر باید غذا بخوری.
بکهیون ریز خندید و تند سرشو تکون داد.

-باشه...بیشتر از همیشه میخورم.
-آفرین کوچولو
-کی شام میخوریم؟
-گشنه اته؟
-اوهوم.

___________________

پیاله برنج رو سمت پسرک هل داد و کمی از گوشت کنارش گذاشت.
-آروم آروم بخور
-چشم چانیولی
جونگده لبهاش رو جلو انداخت و با حرص از زیر میز به پای شیومین لگد پروند.
-آخ

نگاه متعجبش رو سمت کیتن چرخوند و با دیدن اخمهای غلیظش، تو دلش لعنتی به چانیول فرستاد.
همانند چان کمی از گوشت رو کنار برنج کیتن شیطون گذاشت و با محبت گونه اش رو بوسید.
لبهاش رو نزدیک گوش گربه برد و لب زد:
-شیطونی کردن عاقبت خوبی نداره فسقلی.

پشت چشمی برای شیومین نازک کرد و یه قاشق پر از غذا تو دهنش چپوند.
بکهیون به آب اشاره کرد و مرد بدون حرف لیوانش رو پر کرد و کنارش گذاشت.
-یه کم سالاد میخوام

چانیول ظرف سالاد رو نزدیکتر برد و همزمان چند برگ دستمال گرفت و کنار لبهای بکهیون رو از سس مخصوص استیک پاک کرد.
-سالاد رو کمتر بخور.
-چشم
-برنج میخوای؟
-نه دیگه دارم سیر میشم.

چانیول همونطور که حواسش به پسرک بود از غذاش خورد و تمام مدت متوجه لج کردن های جونگده بود.
-شیومین بیشتر بخور
مرد با حرص پشت چشمی برای چان نازک کرد.
-امشب حسابی تو دردسر انداختیم.
چانیول متوجه منظورش شد و آروم خندید.
-من فقط وظیفه امو انجام میدم.

___________________

-چانیولی میشه با شورتک بخوابم؟ خیلی گرممه
مرد آخرین ظرف رو روی آبچکان پهن کرد و سمت پاپی برگشت.
-یه تیشرت نازک بپوش.
-لباس‌هام که اینجا نیستن‌.
چانیول آهانی زیر لب گفت.
-خیلی خب برو دراز بکش تا منم دمای خونه رو تنظیم کنم که سرما نخوری.
-چشم

کارها رو به نوبت انجام داد و برق ها رو خاموش کرد و داخل اتاق خواب رفت. با دیدن بکهیون که به پهلو خوابیده و دمش رو گرد کرده بود لبخند کوچیکی زد.
پشت پسر سمتش بود پس با قدمهای آروم سمت میزش رفت و از توی کشو جعبه کوچیکی رو بیرون کشید.
جعبه رو باز کرد و با دیدن حلقه هایی که قبلا خریده بود چشمهاش برق زدن.

از پشت نزدیک پاپی شد و کنارش روی تخت نشست.
به دم و کمر باریکش نگاه کرد و جعبه رو با احتیاط جلو برد و مقابل چشمهای هایبرید نگهداشت.
-با من ازدواج میکنی پسر کوچولو؟
بکهیون با تردید پلکهاش رو باز کرد و با دیدن حلقه، لبهاش از هم فاصله گرفتن.

با شوک سمت چان برگشت.
-چی؟
-باهام ازدواج کن.
پاپی دوباره به حلقه خیره شد و نفس عمیقی کشید. مردد انگشتش رو جلو برد و لمسش کرد.
-برای منه؟
مرد از برق نگاهش مطمئن بود که ذوق زده شده.
-اوهوم

لبهاش رو بهم فشرد و بامزه و شیرین خندید طوری که قند رو تو دل چان آب میکرد.
-تا آخرش با هم باشیم؟
چانیول کمی خم شد و لبهای نحیف و خوش طرح پسر رو کوتاه بوسید.
-تا آخر آخر آخر دنیا باهمیم
هایبرید کمی تکون خورد و روی تخت نشست.
-باهات ازدواج...میکنم.

گوشهاش رو دوباره بین انگشتهاش گرفت و چشمهاش رو پوشوند.
-خجالت کشیدم!
چانیول با صدای بلندی خندید و دست چپش رو از چشمهاش فاصله داد و حلقه رو تو انگشت وسطش برد.
-به دستت اومده.

بکهیون به انگشتهاش نگاه کرد و در نهایت با خوشحالی وصف نشدنی تو آغوش مرد جای گرفت.
-چانیولی خیلی دوست دارم.
-عزیز دلمی...پسر کوچولوی شیرینم...خیلی عاشقتم توله سگ
-هیشش حرفهای بد نزن...تو سایت خوندم که بچه حتی تو شکم مادرش هم صداها رو میشنوه.

چانیول آروم خندید.
-ولی نمیفهمه چی گفتیم.
-نخیرم نباید بگی اصلا درست نیست بچه امون حرفهای زشت یاد بگیره.
مرد بزاقش رو بلعید و با تایید سر تکون داد.
-چشم هر چی شما بگی.
پاپی حلقه دوم رو از جعبه بیرون کشید و دست چپ مرد رو گرفت و حلقه رو فرو برد.

-کی ازدواج کنیم؟
چانیول از سوال تکراریش خندید‌.
-زیاد طول نمیکشه همین روزا
پسر سری تکون داد‌.
-خیلی خسته ام
-دراز بکش.
بکهیون به حلقه هاشون نگاه کرد.

-وقتی بچه امون بدنیا اومد بهش میگم که خیلی دوست دارم. میگم تو همیشه باهام مهربون بودی. حتی زمانی که اون چیزی که میخواستی نبودم و کمتر از انتظاراتت عمل میکردم. تو منِ واقعی رو خواستی و هیچ چیزی به اندازه باور داشتنت به من حس امنیت و آرامش نمیداد.

چانیول نفس عمیقی از بوی تنش کشید و دستش رو دور پهلوش برد و به نرمی تو بغلش کشوند‌‌.
-من فقط عاشق خوده واقعیت شدم. فراتر از اونچه که بودی نخواستمت...تو همیشه برای من یه پاپی کوچولویی که خواسته از پروانه انتقام بگیره.
بکهیون با خجالت خندید‌‌.
-باید میذاشتی بالهاش رو بکنم.
-بدجنس نشو

لبخند محوی زد و با سکوت کوتاهی که برقرار شد پلکهاش آهسته رو هم رفتن.
-بکهیون برام دعا نکردی.
پسر به سختی پلکهاش رو نیمه باز کرد.
-خدایا...به چانیولی یه...خواب...
صداش رفته رفته ضعیف تر شد و در نهایت کاملا فروکش کرد.

مرد با حال خوبی که کنار خانواده کوچیکش داشت. با صدای ملایمی گفت:
-خدایا به پاپی کوچولو و بچه ام خواب خوبی هدیه بده.
پلکهاش رو آروم بست و همراه با هایبرید دوست داشتنیش به خواب رفت.

___________________

لباس‌ها و وسایل شخصی بکهیون رو از جیسو گرفت و به دختر اطمینان داد که تمام مدت حواسش به بکهیون هست و مراقبشه.
مطمئن بود بکهیون با دیدن پی اس فور حسابی ذوق زده شده و در حال بازی کردنه.
نگاهی به اطراف انداخت به نظر غذاهای دریایی خیلی برای یه آدم باردار مفید بودن پس تصمیم گرفت یه چیزهایی بخره.

___________________

از زمانی که چانیول بهش گفته بود باید آرومتر حرکت کنه و با احتیاط پله ها رو بالا و پایین بره، تمام تمرکزش روی شکمش بود و با مراعات روی مبل دراز کشید. هر چند مرد تاکید کرده بود خوابیدن روی مبل منجر به قلنج میشه اما کمی استراحت کردن مقابل تلویزیون بد نبود.

با لبخند درامای مورد علاقه اش رو تماشا میکرد.
دیگه از نزدیکی دختر پسرها نجالت نمیکشید بلکه هر بار با دیدنشون یاد خودش و چانیول می افتاد‌.
در خونه باز شد و سر پاپی سمت در چرخید.
با دیدن چمدونش لبخند عریضی زد.
-همشونو آوردی؟
-همه وسایلات

چمدون رو گوشه ای رها کرد و با ماهی و میگوها سمت آشپزخونه رفت.
-چی خریدی؟
-ماهی و میگو
بکهیون آهسته بلند شد و سمت مرد رفت. حالا که بدون هیچ مانعی کنار هم بودن هر لحظه که دلش خواست مبتونست بغلش کنه و از وجودش لذت ببره.

به میگوهایی که چانیول از کیسه بیرون آورد و کنار ماهی ها گذاشت نگاه کرد و با لبخند جلو رفت.
-میگو دوست...
بوی ماهی تو دماغش پیچید و دیگه نتونست حرفش رو کامل کنه بلافاصله عقب رفت.
چانیول با اخم کنجکاوی نگاهش کرد.
-از بوش اذیت میشی؟

-ماهی...چقدر بد بوعه...نکنه مونده است؟
چان با لبخند پسرک رو از آشپزخونه بیرون برد و روی مبل نشوند.
-نه عزیزم. فعلا ماهی ها رو بیخیال میشیم...میگو میخوریم‌.
بکهیون سری تکون داد و با نشستن چان، با احتیاط دراز کشید و سرش رو روی رون پای چان گذاشت.
-چانیولی
-جانم

-میخوام رانندگی کنم، کار با لپ تاپ رو خیلی خوب یاد بگیرم...میشه؟
چانیول به کارهایی که دوست داشت انجام بده لبخند زد.
-البته چرا که نه...پس قبل از اینکه شکمت جلو بیاد برای کلاس های رانندگی ثبت نام...
-من گواهینامه دارم.
-واقعا؟
-اوهوم

چانیول دستی به موهای نرم هایبرید کشید.
-چه پسر سخت کوشی دارم.
-اجازه میدی با ماشینت رانندگی کنم؟
-البته..خودمم کار با لپ تاپ رو بهت یاد میدم.
-آخه منم دوست دارم کار کنم. راستی دیگه دانشگاه نمیتونم برم؟ آخه تابستون دیگه داره تموم میشه.

-نگران نباش، تا زمانی که حالت رو به راه باشه خودم میبرمت...اما ماه های آخر اگه سختت شد از دانشگاه مرخصی میگیریم.
بکهیون با خیال راحت لبخند زد.
-خوشحالم همه جوره آرومم میکنی.
-پسر کوچولوی نازم...تا قبل از تموم شدن تابستون مراسم ازدواجمون رو میگیریم.

بکهیون با ذوق خندید و دستهاش رو تو بغلش مشت کرد.
-خیلی خوبه...ولی من کسی رو ندارم که به جشنمون دعوت کنم.
-جونگده مهمون توعه، البته که میتونی جیسو رو هم دعوت کنی.
پسرک با یادآوری کریس، با لحن نسبتا ناراحتی گفت:
-کریس نمیاد؟

به گوشهای آویزون پاپی نگاه کرد.
-دعوتش میکنیم و ازش میخوام بیاد چون پاپی کوچولوم خوشحال میشه.
پسرک به آرومی روی مبل نشست و با چشمهای براق و لبریز از خوشحالی به مرد خیره شد.
-چانیول تو خیلی خوبی.

قبل از اینکه مرد حرفی بزنه روی پاهاش نشست و پاهای خودش رو دور کمرش برد.
انگشتهاش رو روی شونه های پهنش نشوند و لبهاش رو به لبهای مرد رسوند و بوسه آرومی رو شروع کرد.
چانیول با اشتیاق دستهاش رو به باسن پسر رسوند و از زیر شورتک رون نرمش رو لمس کرد و رفته رفته بوسه اشون عمیق تر شد.

چانیول با بوسه کوتاهی لبهاشون رو جدا کرد و نوک بینی هاشون رو بهم مالوند.
-خوشمزه من
-چانیولی
-جانم
-تو دوره بارداری نمیشه سکس کرد؟
مرد لبخند محوی زد.

-میشه اما باید مراعات کنیم و تحت نظر پزشک باشیم.
پاپی لبهاش رو غنچه کرد و با اخم کوچیکی لب زد:
-یعنی الان که دلم میخواد نمیتونیم؟!
چانیول پشت گردنش رو خاروند و آروم خندید.
-خب واقعیتش نمیدونم ماه های اول میشه یا نه...
-یعنی من نمیتونم ارضا بشم؟

مرد بوسه سبکی به گونه گل انداخته پاپی زد.
-به امتحانش می ارزه.
-یعنی شیطونی کنیم؟
-یه شیطونیه خیلی خیلی آروم.
بکهیون نخودی خندید و تیشرتش رو از تنش بیرون کشید.
با کمک مرد شورتکش رو از پاهاش خارج کرد و برهنه نشست.
-تو چی؟

-با خودته وراج!
پسر با نیش باز، دکمه های پیراهنش رو باز کرد و اجازه داد شلوارش رو پایین بکشه و با لذت رو پاهای لختش نشست.
-الان باید مراقب باشیم بچه امون چیزیش نشه!
چانیول به صدای نازک و نسبتا لوسش گوش داد.
-پس نباید بگی بیشتر میخوام.

هایبرید نگاهش رو اطرافش چرخوند و با بدخلقی غر زد.
-اینجوری که نمیشه...مگه سکس کردن به آه و ناله کردنش نیست؟
چانیول بی صدا به غرغر هاش گوش کرد و لبخند کمرنگی زد.

-چانیولی من اگه نگم محکمتر تو که محکمتر ضربه نمیزنی...تازه وقتی اینجوری با ناله میگم آهههه بیشتر میخوام تو خیلی...خیلی...از اینا...اَه اسمش چیه؟
چانیول بالاخره خندید و پسر رو تو بغلش بین بازوهاش گرفت.
-بکهیون میدونی گاهی اوقات خیلی بانمک و خوردنی میشی؟

پسر با اخمی که چروک رو پیشونیش انداخته بود گفت:
-تا آخر بارداریم نباید ناله کنم...چطوره از جونگده گگ رو بگیرم؟
چانیول متعجب نگاهش کرد.
-گگ؟
بکهیون با شوک دهنش باز موند.
-ه..هیچی...هیچی

-تو این چیزا رو گرفتی؟
پسر با عجله سرش رو دو طرفش تکون داد‌
-نه نه باور کن کاری نکردم...همه اش مخالفت کردم.
بدن پاپی لرزید و چانیول متوجه استرس ناگهانیش شد که صداش رو مرتعش کرده بود.

-چانیول باور کن هیچی ازش نگرفتم...گفتم تو خوشت نمیاد...لطفا ناراحت نشو...
مرد دستی به صورت تب دارش کشید و با لحن ملایمی گفت:
-چیزی نشده...آروم باش، خیلی خب عیبی نداره تو دیگه بیست سالته و احتیاجه که بدونی و گاهی وقت ها هم استفاده میشه.

بکهیون بزاقش رو بلعید و بازدمش رو آسوده رها کرد.
-واقعا؟
-آره عزیزم...تو یه پسری و من درک میکنم که کنجکاو باشی البته خیلی زودتر از اینا باید این چیزها رو یاد میگرفتی به دلیل محدودیت های کریس تا الان اونقدر که باید نمیدونی. هیچ عیبی نداره اما قول بده زیاده روی نکنی.

بکهیون تند سرش رو تکون داد و دستهاش رو دور گردن مرد گره زد و سرش رو به سینه اش چسبوند.
-قول میدم...امروز هم سکس نمیکنیم تا پزشکمون بگه.
چانیول به پشتش نوازشگرانه دست کشید و بوسه نرم و طولانی به شقیقه اش زد.

-میخوام از شرکت یه مرخصی دو هفته ای بگیرم. هم برای مقدمات جشن ازدواجمون، هم برای یه سری از آزمایشاتت.
بکهیون پلکهاش رو بست.
-خوشحالم دارمت چانیولی.
-راستی میخوام یه چیزایی نشونت بدم.

سرش رو بلند کرد و با ذوق پرسید:
-چی؟
-اول لباسهات رو بپوش.
از رو پاهای مرد بلند شد و همراهش لباسهاش رو پوشید.
چانیول تلفنش رو گرفت و کنار پاپی کوچولوش نشست.

-نمیدونم قراره یه دختر کوچولو داشته باشیم یا یه پسر کوچولو...بخاطر همین فعلا فقط این لباسهای بانمک رو دیدم...ببین قشنگ نیستن؟
بکهیون به لباس سرهمی های بامزه با طرح های پاپی و روباه های نارنجی نگاه کرد و با ذوق گوشی رو از دست مرد گرفت.
-این ها همشون بامزه ان.

چان دستش رو دور شونه اش برد و هوم بلندی کشید.
-عکس های دیگه ام هست...ببینشون.
بکهیون با هیجان تک تک لباس ها حتی شورتک و تاب های سفیدی که نقش یونیکورن داشتن رو نگاه کرد.
-همشون با مزه ان...میشه از الان بخریمشون؟

-البته...میریم میخریمشون. نمیخوام آنلاین خرید کنیم. وقتی پزشکت گفت حالت خوب و نرماله میریم خرید میکنیم.
بکهیون زبونش رو دور لبش کشید و گونه مرد رو بوسید.
-اسم هم انتخاب کنیم؟

-حتما
-خیلی دوست دارم چانیولی.
-من بیشتر و بیشتر و بیشتر از خودت دوست دارم کوچولو

__________________

ممنون از همه کسایی که چهارتا کلمه گفتن🤣💚
ووت و کامنت یادتون نره💜

"Mi Puppy"[Complete]Место, где живут истории. Откройте их для себя