┨Chapter 14├Mi Puppy

921 304 146
                                    

در خونه رو به آرومی بست و با زن و شوهری که مقابل تلویزیون نشسته بودن روبه رو شد.
-سلام
جیسو با لبخند پهنی سمت پسرک برگشت و با خوشرویی پرسید:
-خوش گذشت؟

بکهیون در جواب لبخند عریضی رو لبهاش نشوند و تند سر تکون داد.
-خیلی زیاد.
کریس به پاپی خوشحال نگاه کرد و با ملایمت لب زد:
-میخوای دوش بگیری؟
-آره، خیلی عرق کردم.

چشمک کوچیکی به نگاه براق جیسو زد و سمت اتاقش رفت.
خمیازه بلندی کشید و تلفنش رو از زیر بالشت گرفت.
" چانیولی، بابت امروز ممنونم خیلی خوش گذشت."
تو آینه به چهره خسته اش نگاه کرد و با یاد آوری بوسه لحظه آخرشون که داغ و عمیق بود، به خودش لرزید و با هیجان بالا و پایین پرید.

" کوچولوی دوست داشتنی، به منم همراه تو خیلی خوش گذشت. "
پیام مرد رو خوند و دوباره تلفنش رو پنهون کرد و سمت حموم دویید.
-بکهیونی
قبل از بستن در به جیسو جواب داد:
-بله

-میوه چی میخوری برات ریز کنم؟
بکهیون با خجالت لبش رو گزید.
-ممنونم چیزی نمیخورم.
-بعد حموم بیا پیشمون میخوام کلی باهات حرف بزنم.
به اخم کوچیک کریس که نمادی از حسادت بود نگاه کرد و ریز خندید.
-باشه حتما.

در رو بست و لباسهاش رو از تنش بیرون کشید.
نمیفهمید چرا تا این حد خسته است. تمام مدت تو ماشین و یا رستوران نشسته بود و تحرک خاصی نداشت اما احساس سنگینی رو شونه هاش هر لحظه بیشتر میشد. گه گداری شکمش هم بی دلیل درد میگرفت. مطمئن بود غذای ناجوری نخورده.

زیر دوش ایستاد و آهسته موهای نرم و لختش رو خیس کرد.
پلکهاش رو بست و سرگیجه اش رو نادیده گرفت. چرا این مدت مدام چشمهاش سیاهی میرفتن و سرگیجه میگرفت؟
بازدمش رو رها کرد و با احتیاط کف شامپو رو زیر آب شست و آب رو قطع کرد.

سمت حوله اش رفت که جیسو کنار حوله خودش و کریس آویزون کرده بود.
تن پوش رو به تن کرد و کمربندش رو بست.
وقتی توانی برای راه رفتن ندید، تکیه اش رو به سرامیک های سرد داد و نفس مقطعی کشید.
چاره ای نداشت پس با صدای ضعیفی لب باز کرد:
-جیسو...جیسو نونا

کمی صداش رو بالاتر برد و دوباره صداش کرد.
زمان زیادی طول نکشید که در حموم باز شد و دختر با نگرانی به پاپی که بین بخار داخل حموم نفس نفس میزد نگاه کرد.
-بکهیون خوبی؟
-چ..چشمهام سیاهی میرن...یه کم که راه میرم سرگیجه میگیرم.

دخترک با احتیاط سمتش رفت و دستشو دور شونه پسر انداخت.
-بیا با هم بریم.
از حموم بیرونش برد و با قامت کشیده کریس مواجه شدن.
-چیزی شده؟
-دوباره سرگیجه گرفته.

کریس به صورت رنگ پرید هایبرید نگاه کرد.
-جیسو کمکش کن لباس بپوشه...میبریمش دکتر
بکهیون سعی کرد مخالفت کنه اما بر خلاف انتظارش جیسو اخم غلیظی کرد.
-میدونی چند وقته حالت بده؟ دیگه غر نزن میریم لباساتو بپوشی.

بکهیون پشت در اتاقش قرار گرفت و با نهایت اتلاف وقت بدنش رو از دونه های ریز آب خشک کرد و لباس هاش رو پوشید.
قبل از بیرون رفتن به بالشتش نگاه کرد. تلفنش رو از زیرش گرفت و به ناچار مجبور شد کوله کوچیکش رو بگیره و تلفن رو بین وسایلاش پنهون کنه تا با خودش نگهداره.

میترسید نتونه به چانیول خبر بده یا اتفاقی بیفته و مدتی مرد رو نبینه پس داشتن تلفنش کار درستی بود.

__________________

با لبهای آویزون سرش رو سمت جیسو چرخوند.
-بهم سرم میزنن؟
دختر لبخند کمرنگی زد.
-اگه احتیاج باشه اینکارو میکنن.
به پشت دستش نگاه کرد یاد کبودی جای سرم دفعه قبلش افتاد.
-مستر وو کجاست؟

-رفت جواب آزمایشت رو بگیره.
-من که گفتم چیزیم نیست.
-غر نزن بکهیون...ما هم امیدواریم چیزیت نباشه اما برای اطمینان اینجاییم.
بکهیون کلافه تکیه اش رو به تخت داد و به ملحفه سفید روی خودش نگاه کرد. در اتاق باز شد و کریس با اخم های تو هم رفته و صورت پریشونی وارد شد.
-چیشده؟

-بکهیون دوباره آزمایش بده.
پسر با نگرانی به مرد چشم دوخت.
-چرا؟
-یه مشت چرندیات تحویلم دادن...مطمئنم آزمایشت درست نیست.
بکهیون ناشیانه بزاقش رو بلعید و به جیسو نگاه کرد.

دختر دستی به شونه پاپی کشید و با کنجکاوی پرسید:
-مگه چی گفتن؟
-مهم نیست...دوباره آزمایش بده.
-دوباره باید خون بدم؟

___________________

با مظلومیت تو بغل دختر مچاله شد و به رفت و آمد های کریس نگاه کرد.
هنوز جواب آزمایش دوم نیومده بود اما کریس پریشون و بهم ریخته بود. همین نشون میداد پزشک با آزمایش قبلی چیز خوبی نگفته.
با اومدن پزشک، بکهیون با اضطراب کنار دختر ایستاد و با قدمهای آروم سمتش رفت.

-آقای وو من با آزمایش قبلی هم بهتون گفتم.
کریس با اخم نگاهش کرد.
-خب؟
دکتر نگاهی به بکهیون انداخت و لبخند کوچیکی زد.
-ایشون باردار هستن.
برگه آزمایش رو تو دست کریس داد.
-تبریک میگم.

بکهیون با گیجی به جیسو نگاه کرد که چشمهاش گرد و شوکه شده بودن.
بزاقش رو بلعید و ناخواسته قدمی عقب رفت.
کریس نفسی وارد ریه هاش کرد و به ساعتش چشم دوخت.

از نیمه شب گذشته بود و تو بیمارستان این طرف و اون طرف میرفت. مطمئنا داشته خواب میدیده.
اما با دیدن صورت رنگ پریده پاپی و جیسوی شوک شده پلکهاشو رو بهم فشرد.
-تو چیکار کردی بکهیون؟

پسر با مظلومیت دمش رو تو دستش گرفت و با شونه های افتاده به مرد زل زد.
-بکهیون بارداری؟
پسر به قدری هول کرده بود که هیچ کلمه ای به ذهنش نمیرسید تا به زبون بیاره. لبهاش رو باز و بسته کرد اما حرفی نزد.
-بکهیون جوابمو بده.

داد بلند کریس، هایبرید رو تو جاش پروند و باعث شد با ترس تو خودش جمع بشه‌.
جیسو با عجله بین مرد و پسر قرار گرفت و پامی رو پشتش پنهون کرد.
-خیلی خب میریم خونه حرف میزنیم...اینجا جای مناسبی برای حرف زدن نیست...بکهیون هم حالش خوب نیست.

____________________

دستش رو قفل در موند و قبل از باز کردن به پسر نگاه کرد.
-بهم بگو چیکار کردی.
بکهیون همچنان میلرزید و دستهاش سرد شدن.
-نم..نمیدونم.
-تو خونه من با کدوم عوضی ای بودی؟ کدوم بی شرفی اومده اینجا؟

بکهیون بغض سمجش رو قورت داد اما دوباره به گلوش چنگ زد و قطره های شفاف اشک از گونه اش سر خوردن.
-کریس آروم باش...بریم داخل..تو خیابون که جای حرف زدن نیست.
-تو چیزی نگو جیسو...
نگاه غضبناکش رو به پسر داد و با صدای کلفت و خش دارش غرید:

-تا این حد وقیح شدی که تو شکمت برای من توله نگه میداری؟ آره؟ برای همین نمیخواستی جفت بگیری؟ که بیای جلوم وایستی بگی بارداری؟
بکهیون سرش رو خم کرد و با هق هق جواب مرد رو داد.
-نه..اینطور نیست.
-دهنتو ببند...بهم بگو با کی بودی؟ کدوم آشغالی باعث شده تا این حد کثیف بشی؟

بکهیون لبهاش رو بهم فشرد و چشمهاش رو محکم بست تمام داد و هوار های کریس رو به جون میخرید تا نخواد قولش رو بشکنه. یه بار با گریه قولش رو شکونده بود اما اینبار قصد نداشت کاری بکنه که به ضرر چانیول تموم بشه.
-چرا حرف نمیزنی؟

عربده بلندش باعث شد صدای گریه بکهیون شدت بگیره و وحشت زده پشت جیسو قایم بشه.
-کریس خواهش میکنم...این بچه حالش خوب نیست.
-بچه؟...این بچه است که همچین گندکاری کرده؟
در جواب داد بلند کریس، جیسو تشر زد و با دستهاش بکهیون رو پشت خودش نگهداشت.
-مگه چیکار کرده؟ حالا بهت میگه با کی بوده...بیست سالشه دیگه بزرگ شده.

-جیسو..
-نخواسته باهاش توله کشی کنی زور که نیست...چرا هوار میکشی؟ دوباره دیوونه شدی؟
-من بخاطرش جلوی کلی آدم تحقیر شدم...اون قرار داد کوفتی رو با ضرر تموم کردم که به اجبار تن به توله کشی نده...حالا تو شکمش برای کدوم خری یه توله داره؟
جیسو بزاقش رو بلعید و به کوچه نسبتا تاریک نگاه کرد.

-برو داخل...تو چرا وقتی عصبانی میشی هیچی حالیت نیست؟ ببین کجا ایستادی داری عربده میکشی.
بکهیون دماغش رو بالا کشید و با تپش قلبی که گرفته بود با استرس به لبه پیراهن جیسو چنگ زد.
-هیشش آروم باش...چیزی نشده.
-جیسو برو داخل
-کریس لطفا...

مرد با حرص دست دختر رو گرفت و به داخل خونه هل داد و در رو بست.
بکهیون با صورت خیس و موهای معطوف از عرقی که رو پیشونیش ریخته بودن خودش رو به دیوار پشت سرش فشار داد و جمع تر شد.
-فقط بهم بگو با کی رابطه داشتی؟
بکهیون با چونه لرزون سرشو خم کرد.

-بکهیون
-ب..بله
-جوابمو بده.
-نمیتونم...بگم.
مرد چنگی به موهاش زد و بازدمش رو با فشار رها کرد.
-خیلی خب...امشبو تو کوچه بمون.

بکهیون با چشمهای ترسیده سرش رو بلند کرد اما قبل از حرف زدن در خونه بسته شد.
لبهاش با شوک باز شدن و چشمهای متشنج‌اش تو کوچه غل خوردن و دوباره به در رسیدن.
صدای داد و هوار کریس با جیسو رو میشنید اما میدونست اون دختر در مقابل لجبازی های کریس پیروز نیست.
-چانیولی...

بی صدا گریه کرد و گوشهاش رو گرفت و با هق هق پایین کشید.
-بارداری چطوریه؟ من که چیزی نفهمیدم...حالا چیکار...
با یادآوری گوشیش که تو کوله اش پنهون کرده بود. چشم‌هاش گرد شدن و کیفش رو پایین آورد و تلفنش رو گرفت.

دیر وقت بود اما چاره ای نداشت. بلافاصله تماس رو برقرار کرد.
+آه بکهیون الان...
گره ای که تو گلوش هر لحظه سفت تر میشد با شنیدن صدای چانیول، ترکید و گریه اش شدت گرفت.
-چانیولی
خواب از سرش پرید و تو کسری از ثانیه روی تخت خیز گرفت و نشست.

+بکهیون چیشده؟
-بیا دنبالم...همین الان بیا منو با خودت ببر...
+کجایی؟
پسر دماغش رو بالا کشید و با پشت دست و آستین لباسش، اشکهاش رو پاک کرد.
-من دیگه نمیخوام اینجا باشم...اومدم سر کوچه.

چانیول توجهی به لباس خوابش نکرد و بلافاصله بعد از گرفتن سوئیچ از خونه بیرون زد.
+جایی نرو...همونجا بمون من میام.

___________________

ماشین با تیکاف مقابل پاش ایستاد و با ترس یه قدم عقب رفت.
چانیول سراسیمه پیاده شد و سمت هایبرید دویید.
-بکهیون
پسرک رو بین بازوهاش گرفت و با خیال راحت نفس کشید.
-چیشده؟

پسر فین فین کنان خودش رو به سینه مرد فشرد و دست‌هاش رو دور کمرش گره زد.
-من..من کاری نکردم چانیولی...نمیدونم چیشده.
مرد بوسه ای به موهای پریشونش زد و بی صدا در آغوشش نگه اش داشت تا از لرزش بدنش کم بشه.
پاپی معصومش حسابی ترسیده بود و اینکه این وقت شب بیرون بود نگرانش میکرد.

-آروم باش عزیزم، الان پیش منی و نمیذارم اذیت بشی.
پسرک رو آهسته سمت ماشین برد و سوارش کرد.
خودش هم نشست و در رو بست.
-چیشده؟
پسر کوله اش رو تو بغلش گرفت و نفس عمیقی وارد ریه هاش کرد.

-چند مدته حالت تهوع و سرگیجه دارم. امشب که برگشتم خونه، تو حموم حالم بد شد. جیسو اصرار کرد خودمو به پزشک نشون بدم. آزمایش دادم و دکتر بهمون گفت یه چیزی تو شکممه...یعنی مستر وو گفته یه چیزی تو شکممه.
چانیول چند باری پلک زد و چین ظریفی رو پیشونیش نشست.
-تو شکمت؟

-دکتر گفت باردارم...ولی تو بهم نگفتی بارداری چطوریه!
چانیول دستی به صورتش کشید و با صدای ته کشیده ای لب زد:
-بارداری؟
-دکتره گفت!
-خب بعدش؟

پسر دوباره بغض کرد و با گوش‌های آویزون زمزمه کرد:
-مستر خیلی عصبانی شد وقتی رسیدیم خونه اصرار کرد بهش بگم که با کی رابطه داشتم. منم چیزی نگفتم بهم گفت تو کوچه بمونم.
چشمهای چانیول گشاد تر از حد معمول شدن و گاز محکمی از لبش گرفت و دست هاش روی فرمون مشت شدن.

-چرا چیزی نگفتی؟
پاپی پاهاش رو بهم جفت کرد و با صدایی که پر از اضطراب بود جواب داد:
-تو..تو گفتی به کسی نگم باهاتم، بخاطر همین منم حرفی نزدم اما مستر وقتی فهمید بیماری من بخاطر...چیزیه که دکتر گفته منو به خونه راه نداد و کلی سرم داد کشید.

چانیول بی تاب و پریشون دست‌هاش رو جلو برد و اشکهای هایبرید زیباش رو پاک کرد.
برای اطمینان از چیزی که شنیده بود دوباره پرسید:
-دکتر چی گفته؟ چه بیماری؟

-من که چیزی نفهمیدم. انگار یه کسی رفته تو شکمم. اگه تمام غذاهای توی شکمم رو بخوره من میمیرم؟
دماغش رو بالا کشید و به چشم‌های درشت و بهت زده مقابلش زل زد.

-تو هم میخوای ولم کنی؟
چانیول بدون فکر گفت:
-چرا نگفتی که من باهات خوابیدم؟
-چون گفتی نباید بگم و منم قول انگشتی دادم.
انگشت کوچیکش رو جلو برد و لبهای آویزونش رو قبل از ریختنِ آب ریزش بینیش جمع کرد.

چانیول همچنان باورش نمیشد پاپی کوچولوش بارداره، اون هم از خودش!
-گریه نکن عزیز من، درستش میکنم.
خم شد و پسرک رو دوباره تو بغلش گرفت و بوسه نرمی به گردن معطوفش زد.
-هیششش، آروم باش.
-تو هم ولم میکنی؟
-معلومه که نه...

کمی شوک بود اما حتی تصور چنین روزی رو نمیکرد. بکهیون ازش باردار شده بود. وقتی به بارداری و یه بچه از بکهیون فکر میکرد قلبش یجوری محکم میتپید که از شدت غلیان احساساتش، بکهیون رو محکمتر تو بغلش فشار داد.
-تو بارداری کوچولو
-بارداری چطوریه چانیولی؟

-یه نینی خوشگل تو شکمته، باید بزرگ بشه و به دنیا بیاد.
هایبرید لبهای لرزونش رو بهم سایید.
-کار بدی کردم؟ بارداری بده؟
چانیول آهسته فاصله گرفت و به چشمهای ترسیده‌اش خیره شد.

-نه عزیز من...الان من خوشحالترین مرد جهانم...چرا کار بدی باشه وقتی کنارت احساس خوشبختی دارم؟
-ولی مستر وو منو به خونه اش راه نداد.
مرد پلکهاش رو بهم فشرد و آه خفه ای کشید. نمیخواست ماجرای تلخ امشب رو بیشتر کش بده. هایبرید نیاز به استراحت داشت.
-بریم خونه استراحت کنی؟
هایبرید دماغش رو بالا کشید و سرش رو تکون داد.
-بریم

___________________

وقتی روز قبل رو یادآوری میکرد متوجه میشد که اون همه سرگیجه و حال بد بکهیون بخاطر چی بوده اما باز هم باور اینکه به این زودی قراره پدر بشه براش سخت و هیجان انگیز بود.

با بکهیون که حرف میزد متوجه بود پاپی همچنان متوجه نیست و نمیدونه باید چیکار کنه. اما هر چه سریعتر، قبل از اینکه بخواد با کریس رو به رو بشه، باید پیگیر حال و سلامتی بکهیون میشد. پس با اصرار و خواهش های مداوم، هایبرید رو برای سونوگرافی راضی کرد.
-من میترسم.

چانیول لبخند اطمینان بخشی زد و صورت پسر رو بین دستهای بزرگش گرفت.
-سونوگرافی ترس نداره کوچولو...منم باهات میام داخل.
-چیز بدی تو شکممه؟
چانیول با ملایمت جواب داد:
-یه بچه کوچولو، خیلی خیلی کوچولو...

چند باری پلک زد و بزاقش رو قورت داد.
-من واقعا باردارم؟ تو شکمم یه بچه است؟
-اوهوم
-بچه کیه؟
چانیول به چشمهای درشتش خندید. سوالات تکراری بکهیون تمومی نداشتن. از دیشب تا به الان نمیدونست چندمین باره که بهشون جواب میداد.
-من و تو

پاپی لبش رو تو دهنش برد و با اخم کوچیکی لب زد:
-من و تو داریم بچه دار میشیم؟
مرد سرش رو تکون داد و آهسته پسر رو سمت اتاق برد.
-حالا برو داخل.
-تو هم بیا

چانیول همراهش وارد اتاق شد. پاپی به گفته پزشک عمل کرد و روی تخت دراز کشید. با خجالت پیراهنش رو بالا زد و شکمش رو تو دید پزشک گذاشت.
نگاه مضطربش دائم تو چشمهای چانیول بود.
مرد با جدیت نگاهش کرد و در نهایت لبخند دلگرم کننده ای تحویل چشمهای لبریز از ترس و واهمه اش داد.
-شما پدر بچه اتون هستین؟

چانیول چند قدم جلو رفت و سرش رو تند تکون داد.
-بله
دکتر با دقت به صفحه مانیتور نگاه کرد و با تامل لب زد:
-تبریک میگم یه کوچولو تو شکم پاپی قشنگتون هست که سالمه...اما برای سلامت جنین باید تو تاریخی که بهتون میگم بیاین.

چشمهای چان به وضوح برق زدن و با لبخند به هایبرید نگاه کرد.
-هایبریدتون تو هفته شیشمه بارداریشه.
پاپی چند باری پلک زد و کمی گیج شد.
-چانیولی...
-بچه امون ۶ هفته اشه.

به کمک بکهیون رفت و به آرومی از روی تخت بلندش کرد. بکهیون با کنجکاوی کنار گوش مرد زمزمه کرد:
-کی به دنیا میاد؟
مرد ریز خندید.
-حدودا ۸ ماه بعد
به پسرکش کمک کرد تا از تخت پایین بیاد.
-خیلی دیر نیست؟
مرد بوسه سبکی به گونه لطیفش زد.
-نه دیر نیست کوچولو

سمت پزشک چرخید.
-این مدت حالش خوب نبود باید چیکار کنم؟
-اول یسری آزمایشات رو انجام بده بعد براش برنامه غذایی میدم و اگه احتیاج باشه دارو تجویز میکنم.
-بله
دستش رو دور کمر پاپی برد و به خودش چسبوند.

___________________

-میشه فردا برای آزمایشات بریم؟
چانیول بدون مخالفت سر تکون داد و مقابلش ایستاد.
-حواست هست که بچه من تو شکمته؟
بکهیون با خجالت سرش رو خم کرد و پیشونیش رو به سینه مرد تکیه داد.

-من نمیدونستم که میتونم باردار بشم.
مرد با ذوقی که تو دلش فشفشه روشن میکرد لبخند زد و لحظه به لحظه عریض تر میشد و به پهنای صورتش میرسید.
-خودمم نمیدونستم پسر کوچولو!
-چانیولی
-جانم
-دختره یا پسر؟

-هنوز جنسیتش مشخص نشده عزیزم
سرش رو بالا گرفت.
-به همه میگی من بچه اتو باردارم؟
چانیول به نگرانیش لبخند زد.
-معلومه...تو دیگه تا ابد متعلق به منی.
مرد کمی نگاهش رو اطرافش چرخوند و در نهایت مقابل پاهای پاپی زانو زد.

به شکم صاف و کوچیکش نگاه کرد و پیراهنش رو بالا برد.
بکهیون با لپهای باد شده و گوش‌هایی که سیخشون کرده بود، دستش رو پشتش برد و انگشتهاش رو تو هم گره زد.
-فسقلی ما این توعه

سرش رو جلو برد و شکم سفید و نرمش رو بوسید.
-عزیز من
بکهیون همچنان ایستاده بود و لبهاش رو میمکید.
-به همین زودی دارم بابا میشم!
-چانیولی
-جانم
پاپی لبهاش رو تر کرد و با حسادتی که چاشنی صداش شده بود لب زد:
-از من بیشتر دوستش داری؟

چانیول دستهاش رو دور کمرش برد و صورتش رو به شکم پاپی بانمک و حسودش چسبوند.
-مگه میشه کسی که با وجودش بهم یه بچه‌ی کوچولو میده رو کمتر دوست داشته باشم؟
-یعنی حتی اگه به دنیا بیاد هم علاقه ات به من کمتر نمیشه؟
صاف ایستاد و تو چشمهای شفاف و دلنشین هایبرید خیره شد.

-هیچ کس نمیتونه صاحب جایگاهت تو قلب من بشه. چون قبل از همه عاشق تو شدم و این کوچولو زائده عشقِ منو توعه.
پاپی ریز و آروم خندید و چشمهاش رو بست‌.
-ما یه خانواده شدیم؟
چان پلکهای بسته اش رو محکم بوسید.
-یه خانواده شدیم.

با صدای گوشیش، از پس ک فاصله گرفت و از تو جیب شلوارش در آورد به شماره ناشناس جواب داد:
-بله
+چانیول شی؟ جیسو ام
-اوه بفرمایین
دختر با دلهره گفت:
+متاسفم که مزاحم شدم اما دیشب بکهیون از خونه بیرون رفت و پیداش نکردم. شما ازش خبر ندارین؟
چانیول نگاهی به پاپی انداخت که روی تخت دراز کشیده بود.
-شما کجایین؟

+اومدم شرکت اما ندیدمتون.
-کریس اونجاست؟
+تو اتاقشه اما خبر نداره اومدم دیدنتون.
چانیول بزاقش رو قورت داد.
-لطفا منتظر بمونین من میام.
+باشه.
تماس رو قطع کرد و با لبخند سمت بکهیون رفت.
-به پهلو دراز بکش.
-ولی من دمر خوابم میبره.

-اینطوری خطرناکه...عادت کن رو پهلو بخوابی وگرنه بچه امونو له میکنی.
چشمهای پاپی گرد شدن و با عجله بلند شد و دستی به شکمش کشید.
-له اش کردم؟
چان آروم خندید.
-نه، به پهلو بخواب باشه؟
-چشم
با احتیاط دراز کشید و چانیول با محبت ملحفه رو روی تنش کشید.

-میرم شرکت و بر میگردم. استراحت کن زود میام.
-چانیولی
-جانم
-به مستر وو نمیگی؟
چانیول با جدیت گفت:
-دیگه مَستر صداش نکن...اون دیگه صاحبت نیست.
پاپی با ذوق ریزی لبش رو گزید.
-چشم
-زود بر میگردم.
-ولی کریس چی؟

چانیول لیوان آب رو روی دراور گذاشت.
-میرم باهاش حرف بزنم.
چند باری پلک زد و مضطرب سرش رو بلند کرد.
-دعوا نکنی!؟
-نه عزیزم نگران نباش.
مظلومانه لب زد:
-منم بیام؟
-تو حالت خوب نیست استراحت کن...استرس برای بچه خوب نیست پس آروم باش.

بکهیون نفس عمیقی کشید و به نرمی سرش رو به بالشت برگردوند‌.
-بخواب تا برگردم.
-چشم
خم شد و پیشونی پاپی عزیزش رو محکم بوسید.
-گرسنه ات شد یه چیز بخور.
-حتما

____________________

-جیسو
دختر از رو صندلی پاشد و با نگرانی به چان نگاه کرد.
-از بکهیون خبر داری؟
مرد سری تکون داد و دستی به شونه دختر گذشت.
-کریس رو دیدی؟
-نه جرات نکردم برم اتاقش.
-خیلی خب بریم باهم حرف بزنیم.

جیسو نگاهی به مرد انداخت و پشت سرش حرکت کرد.
با رسیدن به اتاق، چند ضربه کوتاه به در زد و وارد شد.
-سلام
جیسو کنار مرد ایستاد و لبخند کوچیکی به همسرش زد.
کریس در جواب چانیول سر تکون داد و از پشت میزش بلند شد و سمت دختر رفت.

-حالت چطوره عزیزم؟
جیسو با لبخند جواب داد:
-خوبم
-بشینین.
چانیول روی مبل مقابل میز نشست و به جیسو نگاه کرد و پلک کوتاهی زد.
-بکهیون اومده پیش من.
توجه کریس به حرف چایول جلب شد.
-چی؟

مرد با جدیت جواب داد:
-اون پاپی دیگه بر نمیگرده کنارت، چون بچه منو بارداره.
چشمهای جیسو از حدقه بیرون زدن و با بهت به چان نگاه کرد.
چانیول بی توجه به چهره شوک شده زن و مرد ادامه داد:

-قصد داشتم از امروز پیگیر کارهای بکهیون بشم و با اون فروشنامه ای که از صاحب اول بکهیون داشتم به صورت قانونی پسش بگیرم اما حالا که این اتفاق افتاده نمیخوام بکهیون درگیر این ماجرا بشه چون حال خوبی نداره.
کریس دندون هاش رو بهم سایید و دست هاش روی میز مشت شدن.
-تو...

چانیول لبخند کوچیکی زد و حرفش رو قطع کرد.
-جیسو فردا برای بردن وسیله های بکهیون میام...ممنون میشم جمعشون کنی.
کریس با چشمهای سرخ شده به مرد خیره شد و بزاقش رو صدا دار قورت داد.
-چطور اینکارو کردی؟
-خیلی وقته بهت میگفتم که میخوامش...خودت گوش نکردی.

با صدای خش داری زمزمه کرد:
-بکهیون چطور تونست منو دور بزنه؟
چانیول سرش رو دو طرفش تکون داد.
-اون هایبرید پاک تر از این حرفهاست.
جیسو لبخند محوی زد و خودش رو کمی جلو کشید.
-بکهیون واقعا از تو بارداره؟
چانیول به برق نگاه دختر لبخند زد.
-آره، قصد دارم باهاش ازدواج کنم.

جیسو آروم خندید و با ذوق دستهاش رو بهم کوبید.
-تبریک میگم.
کریس با چهره بهم ریخته به همسرش نگاه کرد و با حرص به موهاش چنگ زد.
چانیول با ملایمت لب باز کرد:
-ممنونم
-چانیول

سرش رو سمت پسر عموش چرخوند و منتظر موند.
کریس با صدای دو رگه ای که حاوی خشم و عصبانیت بود گفت:
-دیگه هیچوقت نمیخوام اون توله ی بی خاصیت رو ببینم، باخودت بردیش دیگه سمت من نیارش...چون اصلا توقع نداشتم همچین کار وقیحانه ای کنه.
چانیول از رو صندلی پاشد و زبونش رو تو دهنش چرخوند.

-کریس دیگه اجازه نداری راجع به بکهیون اینطوری صحبت کنی. اون بچه منو بارداره و قراره همسرم بشه پس مراقب حرفات باش.
نگاهش رو به جیسو داد و با لبخند لب زد:

-بکهیون حتما خوشحال میشه به دیدنش بیای. فردا برای گرفتن وسایلاش میام.
تعظیم کوتاهی به دختر کرد و صورت گر گرفته کریس رو نادیده گرفت و از اتاق بیرون رفت.

___________________

ستاره نارنجی بشه چهار تا کلمه گفته بشه بلکه دل ما شاد بشه.😐❤

"Mi Puppy"[Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora