part (24)

3.1K 425 84
                                    

سوپرایز 🎉🎈بلخر طلسم شکست و من برگشتم حتما صحبت های آخر پارتم رو بخونید*

کاور*

خلاصه پارت قبل یونمین رفتن رستوران و معلوم شد اونی که به هان سوک هی کمک میکنه یوجونگ
و جونگ کوک بخاطر اینکه تهیونگ تو بازی باخت شرط کرد تا باهم دیگه دوست باشن
لطفا اگه می تونید خودتون دوتا پارت قبل بخونید چون مهم

................................

تهیونگ وارد مدرسه شد ... نگاهی به اطراف انداخت و با پیدا نکردن جیمین خواست قدمی به سمت در سالن برداره که یه ماشین با سرعت از جلوش رد شد و چند قدم اون ورتر توقف کرد نگاه خشمگین را به سمت ماشین برگردون تا چیزی بگه که با دیدن یونگی و جونگ کوک که از ماشین پیاده شده و به سمت اون میان سرش پایین انداخت و نفس عمیقی کشید

با رسیدن آن دو به نزدیکی سرش را بالا برد و سلامی کرد

یونگی با خستگی سری تکون داد و گفت: ÷ سلام ته .... استاد لی اومد!؟؟

تهیونگ شونه ای بالا انداخت و گفت: + نمی دونم هیونگ من که ندیدمش ولی فکر کنم تا الان اومده باشه

یونگی سری تکون داد و نیم نگاهی به جونگ کوک کرد گفت :÷ پس من میرم دفتر معلما فعلا
و بعد با عجله یه سمت سالن حرکت کرد
حالا فقط تهیونگ و جونگ کوک مونده بودن
جونگ کوک که تا اون موقع ساکت بود به سمت تهیونگ برگشت و همین جوری که دستش توی جیبش بود
اهمی کرد تا توجه تهیونگ جلب کنه

تهیونگ با سکوت نگاهش رو چشمای جونگ کوک دوخت

جونگ کوک به پای آسیب دیده تهیونگ اشاره کرد و گفت :_ خوبه ...حالت خوبه ؟؟؟

تهیونگ معذب دستی به موهاش کشید واقعا نمیدوست چه جوری قرار مثل یک دوست با جونگ کوک رفتار کنه
+عاااام خوبم ممنون

جونگ کوک سری تکون داد و گفت :_ منتظر کسی هستی !؟

تهیونگ با گیجی سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت :+ نه چطور

جونگ کوک با دیدن قیافه تهیونگ ناخودآگاه لبخندی زد و دستشو از جیبش در آورد و به ساعت دور مچش اشاره کرد و گفت :_ پس بیا بریم دیگه چند دقیقه دیگه زنگ می خوره

تهیونگ که متوجه زمان شد لعنتی به بی حواسیش فرستاد و گفت :+اوکی بریم
و به سمت کلاس راه افتادن
__________________

زنگ تفریح به صدا در اومد و تهیونگ خسته تر از همیشه خمیازه ای کشید و تقریباً روی میز ولو شد
نگاهی به جای خالی جیمین انداخت ساعت9:15 بود ولی هنوز خبری از جیمین نبود نگاهی به گوشیش کرد و با ندیدن پیامی از طرف جیمین با تعجب ابرویی بالا انداخت
دیگه واقعا کم کم داشت مشکوک می شد
امکان نداشت اون پسر اونو تو بی خبری بذاره
اخمی کرد و دکمه تماس رو فشار داد
بعد از خوردن چند تا بوق بالاخره جیمین جواب داد

🍭Little Candy🍭Onde histórias criam vida. Descubra agora