1

177 33 0
                                    

بعد از دویدن یه مسیر نسبتا طولانی، وارد کوچه‌ی خلوتی شد و زیر سایه‌بون یه مغازه‌ی نودل فروشی ایستاد تا یکم نفس بگیره. آب از جلوی موهای طلایی رنگش میچکید و پیشونی بلندشو خیس میکرد.
کلاه سویشرتشو دراورد و سرشو مثل گربه‌هایی که از خیس شدن بدشون میاد چند بار تکون داد، موهاش بهم ریختن و قطرات ریز آب ازشون چکید.
الان که بالاخره به یه مکان امن و خلوت رسیده بود میتونست شغل پاره‌وقت امشبشو چک کنه. نیشخندی زد و زبونشو روی لبای خیسش کشید. دستشو وارد جیب کاپشن سیاه رنگش کرد و کیف پول چرم رو بیرون اورد. اصیل و زیبا بود! به راحتی از ظاهر گرون قیمتش میتونست بفهمه که امشب طعمه‌ی خوبی داشته. بازش کرد و نگاه سریعی به محتویات داخلش انداخت، بوی اسکناسای نو حتی از بوی بارون هم لذت بخش‌تر بود...
به انعکاس تصویر خودش توی آبی که روی زمین جمع شده بود نگاه کرد و چشمک ریزی زد.
«مثل همیشه کارت خوب بود پسر»


دستاش با جعبه‌های پیتزا و بطری‌های سوجو پر بود و هیچکس نبود تا برای باز کردن در خونه بهش کمک کنه. زانوشو به دیوار تکیه داد و پیتزاهارو بین سینه‌ش و پاهاش قفل کرد تا بتونه یه دستشو آزاد کنه و رمز در رو بزنه. زیر لب فحش رکیکی به تیونگ داد و وقتی صدای تیک آروم باز شدن در رو شنید، سریع جعبه‌ی کج شده‌ی پیتزاها رو با دستش نجات داد و باز کردن در رو به پاهاش سپرد.
تیونگ: "ناکاموتو یوتای لعنتی!! جرئت کن و با کفش بیا داخل تا با همون کفشا بفرستمت به خواب ابدی"
مثل همیشه، صدای غر زدن تیونگ اولین چیزی بود که بعد از ورود به خونه میشنید.
با بیخیالی وارد شد و هر لنگه از کفششو به یه سمت پرت کرد، جلوتر اومد و بدون توجه به نگاه آتیشی تیونگ پیتزاها و بطری‌های سوجو رو روی میز گذاشت.
کلاه هودیشو دراورد و دستی به موهای بلندش کشید.
یوتا: "لعنت به بارون"
تیونگ که تازه متوجه شده بود کل هیکل یوتا خیسه، اخماشو باز کرد و با تعجب نگاهش کرد.
تیونگ: "از تو بعید بود وقتی بارون میباره جایی بری، حتی غذا هم خریدی. واو"
یوتا جلو رفت و با دست خیس و سردش محکم لپ تیونگو کشید و به "آخ" ریزی که از دهن تیونگ دراومد توجهی نکرد.
یوتا: "وقتی خواب بودی رفتم بیرون، یه کاری داشتم. اگه میدونستم بارون میباره حتما خونه میموندم و کنارت میخوابیدم"
تیونگ با انگشتاش لپ دردناکشو مالید و به سمت جعبه‌ی پیتزا رفت. با باز کردنش بوی خوشایندی به بینیش خورد که باعث شد ناخودگاه چشماشو ببنده و با لذت دستشو به شکم خالیش بکشه.
یوتا لباسای خیسشو دراورد و روی مبل پرت کرد. در حالت عادی تیونگِ وسواسی با این کار دهنشو سرویس میکرد، اما این پیتزا میتونست یه مدت ساکت نگهش داره. شاید حدودا یک ساعت؟ یک ساعت از غر زدن بی وقفه‌ی همخونه‌ی احمقش در امان بود.
تیونگ: "تا سرما نخوردی سریع موهاتو خشک کن و بیا غذا بخوریم"
یوتا که مشغول پیدا کردن پاکت سیگارش از جیب کاپشن ولو شده‌ش روی مبل بود، با بیخیالی زمزمه کرد: "هیچیم نمیشه، غذا رو آماده کن"
تیونگ شونه‌هاشو بالا انداخت. اینطور نبود که واقعا نگرانش باشه، رابطه‌ی اون و صمیمی‌ترین دوستش هیچوقت لطیف نبود و قرار هم نبود که ادای دوستای نگران و مهربونو دربیارن. تازه اگه یوتا سرما میخورد، تا زمانی که به تیونگ نزدیک نمیشد و ویروس کوفتیو بهش انتقال نمیداد اهمیتی نداشت. البته که مریض شدن تیونگ بازم جزو مسائل بی‌اهمیت بود، ولی خب... دوتاشون نباید همزمان مریض میشدن! چون حداقل یکیشون باید سر کلاسا حاضر میشد و درس رو یاد میگرفت، چون پسرای مغرور و منفور دانشکده هیچوقت برای جزوه و درس محتاج غریبه‌ها نمیشدن!
یوتا: "پیداش کردم"
با خوشحالی پاکت مچاله و نسبتا خیس سیگارشو توی دستش گرفت و به سمت میز اومد تا یه شام دیگه رو با همیشگی‌ترین آدم زندگیش بگذرونه.


«امروز اصلا روز خوبی نداشتم. درواقع مثل تمام روزای قبلی، خسته کننده و تکراری بود. دختری که هنوز نتونستم اسمشو یاد بگیرم برای بار سوم بهم پیشنهاد عاشقانه داد و من همونطور که منتظر بودم حرفای چرت و پرتشو تموم کنه بهش لبخند میزدم. اون گفت عاشق چال لپام موقع خندیدنه و انگشتشو به صورتم زد. آدما واقعا عجیبن. این دانشگاه همیشه منو شوکه میکنه و من هنوز نفهمیدم چرا چال لپ یه آدم معمولی مثل من، باید یه دختر جذاب و پرطرفدار مثل اونو عاشق و شیفته بکنه؟ اون... همونی که اسمش رو بلد نیستم. منظورم همون دختریه که چند خط بالاتر گفتم. عاشق من شده! پسر... واقعا خنده داره»
خودکارشو روی میز گذاشت و دفترشو بست، امروز هیچ اتفاق عجیب دیگه‌ای نیفتاده بود که درموردش بنویسه.
صدایی از طبقه‌ی پایین شنید: "جهیونی؟ بیا شام حاضره"
شونه‌هاشو بالا انداخت و از جاش بلند شد تا روتین تکراری هرشب رو انجام بده، شام خوردن با خانواده‌ی کوچیک و عزیزش.

Love on the floorWhere stories live. Discover now