13

148 28 17
                                    

هنوزم دستش توی دست اون پسر عجیب بود و دنبالش کشیده میشد، انگار یه بمب ساعتی همراهشون بود که یوتا انقدر اصرار داشت بیشترین فاصله‌ی ممکنو از تمام موجودات زنده‌ی دانشگاه -مخصوصا تیونگ- بگیرن.
مارک صبرش تموم شد، مگه چه گناهی کرده بود که باید این استرسو تحمل میکرد؟ حالا فوقش چند هزار وون پول دزدیده بود!
سرجاش ایستاد و دستشو با تمام قدرتش عقب کشید.
مارک: "بسه دیگه، معلوم هست چه غلطی داری میکنی؟"
ابروهای یوتا بالا پرید و سرشو به سمت مارک برگردوند. خب، عصبانیتش انگار دست کمی از همون بمب ساعتی نداشت.
یوتا: "از کی تاحالا میتونی باهام راحت حرف بزنی؟"
مارک پوکر شد. ادب و احترام؟ به هیچ جاش نبود!
میخواست جواب بده اما یوتا ادامه داد: "ببین بیخیال، من نمیدونم کی هستی و اینجا چیکار میکنی، فقط میخوام ازم دور بمونی. انگار که ما هیچوقت همو ندیدیم و متوجه‌ی حضور همدیگه نمیشیم، اوکی؟"
حالا همه چی مشکوک‌تر از قبل شده بود.
مارک: "منم داشتم گورمو گم میکردم مستر ناکـ... چی بودی؟ ناکامو؟ حالا هرچی. خودت دنبال من راه افتادی و اصرار کردی باهم بریم بچرخیم. من داشتم میرفتم!"
یوتا آماده‌ی داد زدن بود اما این دفعه مارک حرفشو قطع کرد: "گوش کن ببین چی میگم، اگه مشکل پولته من پس میدمش. فقط لطفا به کسی چیزی نگو، مخصوصا دوستم جهیون... منم قرار نیست اطراف تو بپلکم، چون امروز مجبور شدم پیشت بشینم دور برت نداره"
یوتا ابروهاشو بالا انداخت. به همین زودی این یارو تبدیل به دوستش شده بود یا احیانا قرار بود جیب اینو هم خالی کنه؟
یوتا: "انگار متوجه نیستی. جهیون جدیدا با تیونگ وقت میگذرونه و تیونگ دوست صمیمی منه، وقتی میگم از من فاصله بگیر یعنی دور این پسره رو هم خط بکش. فهمیدی؟"
حالا نگرانی مارک تبدیل به خشم شدیدی شده بود.
مارک: "جان؟ اونوقت چرا باید این کارو بکنم؟"
اینطور نبود که به جهیون اهمیت بده، فقط دلش نمیخواست به حرف اون مرد میانسال بدقیافه‌ی خرپول گوش کنه! اوه راستی...
به سرعت اضافه کرد: "اصلا تو با این سنت تو دانشگاه چه غلطی میکنی؟"
به وضوح رنگ یوتا پرید اما به روی خودش نیورد، ترجیح داد از تنها برگ برندش استفاده کنه و امتیاز این مرحله رو به نفع خودش برگردونه.
یوتا: "یااا... تو که نمیخوای کل دانشگاه بفهمن یه دزد کوچولویی که واسه یه ذره پول حاضره با غریبه‌ها بخوابه؟"
با این حرفش خشم مارک دوبرابر شد، هیچکس حق نداشت باهاش اینجوری حرف بزنه. حتی اگه واقعیت بود، اون عوضی حق نداشت...
یوتا که واکنششو دید پوزخند زد، موفق شده بود.
با خونسردی که تازه به دست اورده بود ادامه داد: "وقتی میگم گورتو گم کن، به نفع خودتم هست. این عالیه که تظاهر کنم هیچوقت ندیدمت، اینطور نیست؟"
مارک دندوناشو روی هم فشار میداد...
زیر لب غرید: "تو... هیچ مدرکی نداری که ثابت کنی... من یه دزدم"
جمله‌ی آخرو آروم‌تر گفت، خودشم به سختی شنید.
یوتا به اطراف نگاه کرد، چندتا دانشجو با کنجکاوی بهشون خیره شده بودن. پس جلوتر رفت و دستاشو دور کمر مارک حلقه کرد.
آروم کنار گوشش گفت: "کل کلاب دوربین مداربسته داره بیب، حتی راهروی دستشویی که پولاتو اونجا شمردی. کافیه اراده کنم تا فیلم عشق‌بازیمون و جیب زدنت بره توی گوشی تمام این آدمایی که همین الان بهمون زل زدن، و البته دوست عزیزت"
مارک برای چند ثانیه نفس کشیدنو فراموش کرد.
یوتا با پیروزی ادامه داد: "به اینجاش فکر نکرده بودی؟"
مارک: "تو نمیتونی... نمیتونی خیلی راحت بری و اون فیلما رو بخوای. اصلا چرا صاحب کلاب باید بیخیال حریم شخصی مشتریش بشه و به حرف تو گوش کنه؟"
یوتا سرشو عقب کشید و به مارک نگاه کرد. فاصلشون کم بود، اونقدر کم که انگار هر لحظه آماده‌ی بوسیدن همدیگه هستن!
به لطف این حرکت یوتا، نگاهای خیره‌ی اطراف کمتر شده بود. آدما به جنگ و دعوا اهمیت میدن و براشون جالبه که شاهد همچین چیزایی باشن، ولی کسی بغل عاشقانه‌ی دوتا دشمن خونی رو به هیچ سمتش نمیگیره!
چشمای مارک بین اجزای صورت یوتا میچرخید.
جوری که سرشو کج کرده بود و با مهربونی نگاهش میکرد... موهای صاف و بلندش روی پیشونیش میریخت و چشمای درشتش برق میزد. لبخند ساده‌ای روی لبای صورتیش بود و موهای ریز روی چونه‌ش نشون میداد که چند روزی از آخرین شیو صورتش گذشته.
مارک میخواست تحلیل و بررسی نهایی رو به سمت گونه و دماغش ببره که با صدای یوتا برق از تنش رد شد و به بحث ترسناک جاری برگشت.
یوتا: "هووم... اگه خودم صاحب کلاب باشم چی؟ قول میدم خیلی راحت بیخیال حریم شخصی مشتری عزیزم بشم"
کاش بدترین تهدیدهارو با این قیافه‌ی کیوت به زبون نمیورد که باعث بشه مارک به سلامت بیناییش شک کنه!
مارک: "تو..."
یوتا چشماشو به آرومی بست و دوباره باز کرد، تایید وحشتناکی بود.
مارک با بهت پرسید: "یعنی علاوه بر رستورانی که اونجا غذا خوردم... اون کلاب بعدش هم مال تو بود؟"
یوتا دوباره تایید کرد.
مارک یه قدم به عقب برداشت که باعث شد حلقه‌ی دست یوتا از دور کمرش آزاد بشه و دوباره فاصله بگیرن.
با لکنت ادامه داد: "تو واقعا... کی هستی؟ دقیقا چرا اینجایی؟"
لبخند یوتا جمع شد. تهدیدش عملی شده بود و حالا باید نقطه ضعف خودشو قایم میکرد. اولین و تنها نقطه ضعفش دقیقا همین سوال کوتاه مارک بود!
یوتا: "خیلی سادست، کسی هستم که نمیخواد بشناستت و امیدواره این آخرین دیدارمون باشه"
دستشو به سمت مارک دراز کرد: "پس... قبوله؟"
مارک به اندازه‌ای گیج بود که دیگه به چیزی فکر نکنه، فقط سکوت کرد و دست سردشو توی دست یوتا گذاشت.
یه معامله‌ی عجیب،
با عجیب‌ترین آدمی که به عمرش دیده بود!


[فلش‌بک]
تیونگ روی جعبه‌های بزرگی که روی همدیگه قرار داشتن نشسته بود و پاهاشو تکون میداد. یوتا همونطور که با یه دستش آبجوش رو داخل نودل لیوانی میریخت، با تلفن حرف میزد. حرفایی که تیونگ هیچی ازشون نمیفهمید...
وقتی صحبتش تموم شد موبایلشو روی میز گذاشت، دوتا چاپستیک برداشت و با ظرفای نودل از آشپزخونه خارج شد.
تیونگ: "با اینکه کل عمرتو توی سئول زندگی کردی هنوزم خیلی خوب ژاپنی حرف میزنی، مثل انیمه‌ها بودی... خفن!"
یوتا خندید و یکی از ظرفای نودلو روی کارتن کنار تیونگ گذاشت.
تیونگ ادامه داد: "وقتی که این صدا و این لهجه رو میشنوم... یاد جایی میفتم که هیچ خاطره‌ای ازش ندارم. میدونی چی میگم؟ جایی که بهش تعلق ندارم ولی یه بخشی از من بهش وصله... تو منو یاد یه قسمتی از خودم میندازی که خیلی وقته مرده، شایدم هیچوقت زنده نبوده"
لبخند یوتا محو شد.
کنار پای تیونگ، روی زمین نشست.
یوتا: "به نظر نمیاد این چیز خوبی باشه... فکر کنم با هم‌خونه شدنمون ظلم بزرگی به خودت کردی، شاید وقتایی که کنار تو هستم باید کمتر ژاپنی حرف بزنم؟"
تیونگ جواب داد: "نه نه، منظورم این نبود، من ناراحت نمیشم"
با خنده شونه‌هاشو بالا انداخت: "اصلا شاید زیاد انیمه‌ی سد اند دیدم که انقدر حساس شدم، حرفامو جدی نگیر تو"
یوتا مصنوعی خندید و خودشو با ظرف نودلش سرگرم کرد. مطمئن نبود که صمیمی شدن با این پسر راه خوبی برای رسیدن به هدفش بوده یا نه...
[اتمام فلش‌بک]


🌱عیدتون مباااارک💗
امیدوارم از پارت جدید خوشتون بیاد ^^

Love on the floorWhere stories live. Discover now