7

139 26 10
                                    

قطعا شب سختی بود. تیونگ عادت داشت قبل از خواب به پوستش رسیدگی کنه و روتین مراقبت‌های روزانه‌ی دقیقشو به اتمام برسونه، یکی از لباس خوابای نرم و رنگارنگش -که معمولا طرح حیوانات داشت- رو بپوشه، مسواکشو بزنه و توی تخت گرمش با روتختی زرد رنگ به خواب بره.
وقتایی که خوابش نمیبرد یا صدای باد و رعد و برق آزاردهنده بود، بالششو زیر بغلش میزد و به اتاق بغلی نقل مکان میکرد تا پیش صمیمی‌ترین دوستش بمونه. میتونست کل شب رو به بالاتنه‌ی لخت یوتا خیره بشه یا حتی مژه‌هاشو بشمره، میتونست با نوک انگشتاش تتوی پروانه‌ش رو لمس کنه و میتونست اونقدر به صدای نفس کشیدنش گوش بده تا خوابش ببره...
ولی حالا چی؟ روی زمین سرد کنار یه آدم غریبه دراز کشیده بود و کوله پشتیشو به عنوان بالش زیر سرش گذاشته بود. ولی بازم مثل همیشه به تمام چیزایی که هرشب به ذهنش میرسیدن فکر میکرد، به اینکه اگه یوتا وجود نداشت چه اتفاقی براش میفتاد؟ یا اگه یوتا یه روزی ترکش کنه چه اتفاقی براش میفته؟ امشب از همدیگه دور بودن و این فکرا شدیدتر از قبل شده بود...
هوا سرد بود اما میشد تحملش کرد. چند دقیقه پیش با منظم شدن ریتم نفس‌های جهیون متوجه شده بود که خوابش برده، هرچند قبل از اینکه بخوابه همچنان سکوت بینشون حاکم بود. اونا دوستای جدید بودن و طبیعتا حرفای زیادی باهم داشتن، ولی به دلایلی، هردو ترجیح دادن قبل از خواب سکوت کنن و با افکار شخصی خودشون ور برن.
تیونگ نیم‌خیز شد و به آرنجش تکیه داد تا بتونه با دقت به چهره‌ی جهیون نگاه کنه. زیبا بود، خیلی زیاد زیبا بود.
دستشو جلو برد و موهای بلند و قهوه‌ای پسر رو به آرومی از روی پیشونیش کنار زد...
«اگه میدونستی عادی بودن چقدر خوبه و یه زمانی تا چه حد آرزوشو داشتم، حتما کمتر غر میزدی... دوست احمق من!»


دانشگاه ساعت 7 باز میشد و یوتا ساعت 6:45 به اونجا رسیده بود و با حرص به درای بسته نگاه میکرد. خودشو آماده کرده بود تا مسئول خدمات استخر و تمام کسایی که توی دانشگاه کار میکردن رو توبیخ کنه، کاری کنه که همشون جلوی تیونگ خم بشن و عذرخواهی کنن. ولی با دیدن انعکاس تصویر خودش توی شیشه‌ی ماشینی که اونجا پارک شده بود به خودش اومد. یونیفرم کوفتی دانشگاه!
بازم یادش رفته بود کیه و باید چه نقشی بازی کنه...
«تو ناکاموتو یوتایی، ولی نه ناکاموتو یوتای واقعی. الان یوتایی هستی که به تیونگ تعلق داره، درس میخونه و برای رفت‌وآمدش از تاکسی استفاده میکنه. هرماه مجبوره اجاره خونه بده و آخر ماه با خالی شدن حسابش به کسایی که مالیات میگیرن فحش میده»
نفس عمیقی کشید و به نگهبانی که تازه رسیده بود و با چشمای خسته و خواب‌آلودش قصد باز کردن در رو داشت لبخند زد، یه لبخند مصنوعی درست مثل نقشی که جلوی تیونگ داشت...


تیونگ با سر و صدای چند نفر که باهم صحبت میکردن بیدار شد. مطمئن بود بیشتر از دو ساعت نخوابیده، برعکس جهیون -که هنوزم مثل بچه‌ها خواب بود- خیلی دیر خوابش برده بود.
با کرختی از جاش بلند شد و خمیازه‌ای کشید. تمام بدنش خشک شده بود و احتیاج داشت تمام مفصلاشو از جا دربیاره و بعد از ماساژشون توی آب داغ، دوباره خودشو سرهم کنه.
قبل از اینکه در باز بشه و مسئول استخر رو ببینه، دستشو روی شونه‌ی جهیون گذاشت و محکم تکونش داد. پسرک انقدر خوابش سنگین بود که انگار توی یه تخت راحت و گرم خوابیده و اصلا سختش نیست!
تیونگ: "هی پسر... جهیون... بیدار شو... یااا جهیون... هیونی؟"
درست بعد از اینکه کلمه‌ی آخر رو به زبون اورد، چشمای درشت و قهوه‌ای پسر باز شد و با نگاهش قفل شد.
تیونگ دستپاچه شد، چرا دقیقا اینکه "هیونی" خطابش کرده بود رو باید میشنید؟
سریع بحثو عوض کرد و ادامه داد: "صبح شده، چند نفر دم در وایسادن و انگار دارن میان تو. باید بریم"
جهیون لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد. مثل بچه‌های کوچیکی بود که با صدای مامانشون بیدار میشن و با لوس‌ترین حالت منتظر یه بغل صبحگاهی میمونن. اما خب، تیونگ که قصد بغل کردنشو نداشت.
بلند شد و چندبار به لباساش دست کشید تا خاکی که وجود نداشت بپره، اینم یکی از عادتای همیشگی جهیون بود.
قبل از اینکه دهنشو برای گفتن "صبح‌بخیر" باز کنه، پسر ریزه‌میزه‌ی مقابلش تقریبا از جلوی چشماش غیب شد و به سمت دیگه‌ای پر کشید. در استخر باز شده بود و چندنفر وارد شده بودن، جهیون با یکم دقت میتونست بفهمه کسی که تیونگ با ذوق پریده بغلش همون دوست صمیمیشه که به قول خودش جز اون کسیو نداره.
لبخند پر حسرتی زد و کیفشو از روی زمین برداشت و بدون اینکه تیونگ بفهمه از کنارش رد شد...


تیونگ نمیتونست اتفاقی که درحال افتادن بودو هضم کنه. فقط یه شب از هم دور بودن، چرا داشت بین بازوهای یوتا خفه میشد؟ احساساتی بودن اصلا شبیه به اخلاقای یوتا و دوستی بینشون نبود، فکرشم نمیکرد تا این حد یوتا رو نگران و دلتنگ کرده باشه...
دستشو روی سینه‌ی یوتا گذاشت و هلش داد: "یااا چه خبرته؟ نمرده بودم که، چرا انقدر فشارم میدی؟ اصلا چرا انقدر زود اومدی دانشگاه؟"
یوتا با حرص نگاهش کرد: "تا ظهر کسی با استخر کاری نداره، نکنه میخواستی بیشتر با دوست جدیدت اینجا بمونی؟"
روی "دوست جدیدت" تاکید بیشتری کرد و حروفشو عمدا شمرده به زبون اورد.
تیونگ: "اوه... حواسم نبود، پس مرسی که اومدی. آها راستی دوست جدیدم...."
به اطراف نگاهی انداخت تا جهیونو پیدا کنه و به یوتا معرفیش کنه، اما پیداش نکرد.
یوتا: "همون پسر قد بلنده رو میگی؟ که موهای حالت‌دار و نسبتا بلند داشت؟"
تیونگ با عجله گفت: "آره آره خودشه‌. تو دیدیش؟ نمیدونم کجا غیبش زده"
یوتا شونه‌هاشو بالا انداخت: "همین چند لحظه پیش رفت، تو حواست به من بود"
جمله‌ی آخر رو با غرور گفت.
تیونگ لباشو جمع کرد. ناراحت شده بود که جهیون بدون خداحافظی رفته...
یوتا بدون توجه به دغدغه‌های جدید و بی‌اهمیت تیونگ ادامه داد: "کلاسای امروز مهم نیستن، دانشگاه داره برای جشن ورودیای جدید آماده میشه و کسی قرار نیست درس بده. بیا بریم خونه"
تیونگ: "هی، اینهمه راه اومدی دانشگاه که دوباره بری خونه؟ ساعت هنوز هشت هم نشده"
یوتا دست تیونگو کشید: "اومدم که تورو ببرم، چشات داره از کاسه درمیاد و مشخصه که اصلا نخوابیدی"
تیونگ همونطور که دنبال یوتا کشیده میشد، به نشونه‌ی سلام و تشکر و خداحافظی و همه‌چی، لبخند معذبی به نگهبانی که در سالنو باز کرده بود زد. اصرار روی یوتا اثری نداشت، وقتی میگفت برن خونه یعنی تا نیم ساعت دیگه باید در خونه رو باز کرده باشن...


- "مارک؟ مارک؟ مارک؟ مارک؟ مارک؟"
مارک چشماشو روی هم فشرد و با دوتا دستش گوشه‌های بالشو به گوشاش چسبوند تا کمتر صدای خواهر مزاحمشو بشنوه. تازه داشت به قسمت حساس خوابش میرسید، بوسیدن مرد پولدار خوش‌قیافه‌ی میانسال! البته دیگه میانسال نبود، ولی خب...
- "مارک؟ مارک؟ بیدار نمیشی؟ هی، مااااارک"
فایده نداشت، دیگه خوابش پریده بود.
چشماشو باز کرد و با حرص داد زد: "مارک بمیره، نونا چه خبرته اول صبح؟"
- "مگه امروز جشن دانشگاهت نیست؟ چرا هنوز خوابیدی؟"
مارک چشماش گرد شد و با استرس به نوناش نگاه کرد.
امروز باید برای بار اول به دانشگاه میرفت و دیشب تا نصفه شب بیرون بود؟ چرا یادش نبود؟
نوناش که قیافه‌ی شوکه و بامزه‌ی مارک رو دید نتونست جلوی خندشو نگه داره.
- "شوخی کردم، فرداست. بیدارت کردم که عادتت بدم"
مارک نفس راحتی کشید، ولی طولی نکشید تا دوباره عصبی بشه‌. دو بار توی چندثانیه! این کار فقط از خواهرش برمیومد که بی‌شباهت به اخلاقای رو مخ خودش هم نبود...

Love on the floorWhere stories live. Discover now