15

178 26 17
                                    

تیونگ چند لحظه به جای خالی یوتا خیره موند، ولی وقتی سنگینی نگاه جهیون و مارک رو حس کرد لبخندی تصنعی تحویلشون داد و به صندلیش تکیه داد.
مارک انگار که با رفتن یوتا خیالش راحت شده بود، تازه فرصت کرد به منو یه نگاهی بندازه و یه چیزی برای خوردن انتخاب کنه.
جهیون با صدای آرومی گفت: "اون خوشش نمیاد من با تو بگردم، درسته؟ از پیشنهادم اصلا خوشش نیومد"
تیونگ نمیخواست تایید کنه ولی چاره‌ای نداشت، جهیون خر نبود که نفهمه.
جهیون ادامه داد: "میخوای من باهاش صحبت کنم یا..."
تیونگ: "نه، حل میشه"
مارک پوزخندی زد و زیر لب گفت: "هیچی با این مردک وحشی و روانی حل شدنی نیست"
تیونگ نشنید اما جهیون با گیجی به مارک نگاه کرد، چرا همه یه جورایی باهم داستان داشتن و به جهیون نمیگفتن جریان چیه؟
تیونگ خطاب به مارک گفت: "راستش من نمیدونم اون روز چرا یوتا تورو با خودش برد ولی میدونم که احتمالا چیز خوبی نبوده. هیچی بهم نگفته که جریان بینتون چی بوده و تورو از کجا میشناخته"
مارک با تعجب به لبای تیونگ خیره بود و منتظر بود تا ادامه‌ی حرفاشو بشنوه. خب...؟
تیونگ: "صرف نظر از هرچیزی که بین شما هست... میشه خواهش کنم الان بری پیشش؟ من نمیخوام برم تا اونو متوجه‌ی اشتباهش کنم، اما دلم نمیخواد تنها بمونه. بهم این لطفو میکنی، مارک؟"
هیچکس نمیتونست دربرابر چهره‌ی کیوت و لحن دوست‌داشتنی تیونگ مقاومت کنه و مارک هم از این دسته خارج نبود.
مارک: "اوه، البته..."
یهو به ذهنش اومد کسی که قراره بره پیشش کیه. مطمئن نبود از پسش بربیاد، چرا قبول کرده بود؟
نگاه منتظر تیونگ ثابت میکرد که فرصت مخالفت کردن گذشته، پس دوباره منوی سلفو روی میز برگردوند و از جاش بلند شد تا دنبال اون عوضی -که میخواست سر به تنش نباشه- بره و نذاره تنها بمونه.
به محض بیرون رفتنش از کافه تریا، فقط با دو بار چرخوندن سرش تونست یوتا رو پیدا کنه. به هر حال دانشگاهشون جایی نبود که زیاد آدمایی با ظاهر یوتا ببینی، این آدم از چند متری برق میزد و تمام نگاها رو به خودش جلب میکرد.
با قدمای آروم بهش نزدیک شد، روی یه پله‌ی زیر سایه‌ی یه درخت مسخره نشسته بود و مشغول ور رفتن با انگشتراش بود. هرکدومو درمیورد و بعد از اینکه با دقت نگاهشون میکرد دوباره میپوشیدشون، انگار که هیچ کار مهم‌تری برای انجام دادن نداشت.
یوتا متوجه‌ی حضور مارک شده بود اما توجهی نمیکرد، همین بی‌توجهی باعث شده بود مارک جرئت پیدا کنه که اون مرد میانسال حرومزاده رو مخاطب قرار بده.
مارک: "پس... پول نداشتنت و قسطی خرید کردنت. آره؟"
یوتا: "پس... قول شکستنت و فضولی کردنت. آره؟"
جوابی نبود که مارک خوشش بیاد، اما برای شروع بدک نبود. با فاصله‌ی معین و امنی روی زمین نشست. نه اونقدر دور که برای شنیدن صدای یوتا تلاش زیادی بکنه، نه اونقدر نزدیک که صدای نفس کشیدنشو بشنوه.
ناچار بود سر صحبتو باز کنه: "بهت نمیاد آدم حسودی باشی"
یوتا: "و کی گفته هستم؟"
انکار! اولین گارد دفاعی تمام انسان‌های خودخواه.
مارک: "همین الان علنا به جهیون حسادت کردی چون دوستت پیشنهاد فوق‌العاده‌ی تو رو رد کرده بود اما عاشق پیشنهاد متوسط یکی دیگه شد"
یوتا توی دلش به این فکر احمقانه خندید. حسادت؟ اونم بخاطر چیزی که فقط خودش داشت؟ جهیون مجبور بود برای کوچیکترین جایگاهش پیش تیونگ بارها و بارها یوتا رو شکست بده، اونوقت این بچه‌ی ساده به یوتا صفت حسود بودنو چسبوند! مسخره.
مارک ادامه داد: "میدونم که برای خریدن یه تخت قرار نیست از خرج شکم یا تفریحت کم کنی، پس فقط انجامش بده"
یوتا با صدای آرومی گفت: "نمیتونم"
مارک: "چرا؟ بابا جونت تمام صورتحسابا رو چک میکنه؟"
یوتا پوزخندی زد و جواب نداد، عوضش یه سیگار خم شده از جیب شلوارش دراورد و توی جیب پشتش دنبال فندک گشت.
مارک: "اوه... فکر میکردم کشیدن سیگار توی دانشگاه خلاف قوانین باشه"
یوتا: "و منم فکر میکردم بدونی تا چه حد عاشق شکستن قانونم"
مارک: "شکستن قانون چه لذتی داره؟"
دستای ناامید یوتا خالی و بدون فندک از جیباش برگشتن.
بدون توجه به سوال مارک، نیم‌خیز شد و از دختر جذابی که درحال رد شدن بود درخواست فندک کرد. چیزی که برای مارک عجیب بود این بود که اون دختر نه‌تنها فندک داشت، حتی خودش با ناخونای دراز و قرمزش برای یوتا روشنش کرد. انگار نه انگار که اینجا دانشگاه بود!
"دقیقا همون کسایی که قوانینو میسازن عاشق شکستن قانونن، حتی اگه از این هیجان لذت خاصی نبرن"
یوتا گفت و به دختر -که انگار منتظر چیزی بیشتر از یه تشکر ساده بود- لبخند شیرینی زد، نیازی به کار کشیدن از زبونش نبود.
دختر زیر نگاه تیز و منتظر پسر کوچیکتر -که انگار اصلا از این پروسه‌ی سیگار و فندک راضی نبود- دور شد.
بعد از رفتنش، مارک به کفشاش نگاه کرد که به لطف مسخره‌بازیای یوتا زیر میز خاکی شده بودن.
با صدای آروم‌تر پرسید: "پس... بابت اینکه جیبتو زدم و برخلاف درخواستت دوباره اطرافت ظاهر شدم بهم حق میدی؟ هر هیجان کوچیکی یه نوع جالب از قانون‌شکنیه"
جوابی نگرفت.
سرشو بالا اورد تا از گوش دادن یوتا مطمئن بشه اما صورتشو تو فاصله‌ی سه سانتی صورت خودش پیدا کرد. حالا کاری جز شوکه شدن ازش برنمیومد...
اونقدر نزدیک بودن که بازدم داغ سرشار از بوی سیگار اون پسر رو روی لبش حس کنه...
یوتا با صدای آرومی زمزمه کرد: "من به تو... هیچ حقی... نمیدم"
مارک: "تـ..."
یوتا لباشو آروم روی لبای مارک گذاشت و اجازه‌ی ادامه‌ی حرفشو ازش گرفت.
چشمای مارک گرد شده بود. حتی اون شب توی کلاب به مرحله‌ی بوسیدن نرسیده بودن، اما الان...
لبای یوتا گرم و برجسته بود. زبوناشون دخالتی توی این بوسه‌ی ناگهانی نداشتن، همه چی در حد یه لمس ساده بود که به شدت باعث تند شدن ضربان قلب مارک میشد...
بعد از چند ثانیه پسر بزرگتر سرشو عقب برد...
یوتا: "ولی به خودم این حقو میدم"
مارک فقط تونست بپرسه: "چرا؟"
و جوابی که دریافت کرد به همین اندازه ساده و کوتاه بود.
یوتا: "بهت گفته بودم چقدر عاشق شکستن قانونم!"


[فلش‌بک]
اولین بارونی بود که بعد از اومدنش به این خونه میبارید. همه‌چیز تا قبل از اینکه شب بشه قشنگ بود، اما بعد از تاریک شدن هوا تنها حسی که داشت استرس و ترس بود.
«گور بابای خجالت و آبرو، قلبم تو دهنمه! باید این کارو بکنم و اهمیتی نمیدم که درموردم چه فکری میکنه»
بالششو برداشت و از تخت بیرون پرید، سرمای سرامیک از کف پاهاش تا مغز استخونش رسیده بود و چاره‌ای جز راه رفتن روی نوک انگشتای پاهاش نداشت.
در اتاق یوتا نیمه باز بود و نور ضعیفی به چشم میخورد، این یعنی بیدار بود و احتمالا با گوشیش کار میکرد.
ضربه‌ی آرومی به در زد و سرشو از لای در داخل برد.
تیونگ: "عام... میخواستم بگم که..."
یوتا با تعجب سرشو بالا اورد و منتظر ادامه‌ی حرفش موند.
همون لحظه رعد و برق شدیدی زد که باعث شد تیونگ بیخیال ادب بشه و کاملا توی اتاق بپره.
تیونگ: "میخواستم بگم اگه میشه من اینجا بخوابم چون با این صداها نمیتونم تنها باشم، میشه؟"
یوتا لبخند مهربونی زد. سرجاش نشست و با روشن کردن چراغ کوچیک کنار تختش، از اولین مهمون عمرش استقبال کرد.


«همه چیز من توی یه شب بارونی از دست رفت. هیچکس ما رو نجات نمیده. فردا صبح که آفتاب بزنه خیابونای خیس برق میزنن، خون ما شسته میشه و کسی ما رو به یاد نمیاره. ما برای همیشه تموم شدیم و بارون بعدی روی خاک ما میباره.....»

[اتمام فلش‌بک]

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 03, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Love on the floorWhere stories live. Discover now