باورش نمیشد. فکر میکرد داره با یه مرد میانسال وقت میگذرونه، ولی اون... حالا که بیشتر فکر میکرد همه چی منطقیتر به نظر میرسید. فرضیهی اختلاف سنی زیادشون از اول هم احمقانه بود و حالا مارک حس بهتری داشت که با یه مرد میانسالِ احتمالا متاهل لاس نزده، اینجوری کمتر چندش بود.
با شنیدن صدای پایی که به راهروی سرویس بهداشتی نزدیک میشد سریع کیف پولو توی جیب سویشرتش قایم کرد، میتونست یه جای بهتر از شرش خلاص بشه.
نفس عمیقی کشید و با اعتماد به نفسی که نمیدونست از کجا اومده به سمت خروجی راهرو قدم برداشت، اما با دیدن چیزی که روبهروش بود نفس توی سینهش حبس شد.
اون اینجا چیکار میکرد؟ فهمیده بود که مارک جیبشو زده؟ اصلا... چطور فهمید مارک از کدوم سمت دررفته؟ مطمئن بود اونقدر سریع از بین جمعیت رد شده که حتی خودش هم مسیرش رو فراموش کرده!
یوتا با نیشخند به چهرهی شوکه و ترسیدهی مارک نگاه کرد و با قدمای آروم و خونسرد بهش نزدیک شد، این درحالتی بود که مارک به عقب قدم برمیداشت و سعی میکرد نهایت فاصله رو ازش بگیره. حتی اگه یوتا چیزی نمیدونست، واکنشای مارک به شدت افراطی و ضایع بود!
با برخورد پشتش به دیوار سرد و سرامیکی، ناچارا از حرکت ایستاد و آب دهنشو قورت داد. اما یوتا به حرکتش ادامه داد و اونقدر جلو اومد که فاصلهی صورتاشون کمتر از سی سانتیمتر شد.
یوتا: "از من انقدر ترسیدی؟ ولی ما که تا همین چند دقیقه پیش داشتیم خوش میگذروندیم"
دستاشو دور کمر مارک حلقه کرد و به سمت خودش کشید، مارک که هیچ مقاومتی نداشت به سادگی از دیوار فاصله گرفت و توی بغلش پرت شد.
یوتا: "تعجب کردم که یهو گذاشتی رفتی. چرا؟ من خوب نبودم؟"
مارک شوکه شده بود و فقط میتونست به باز و بسته شدن دهن پسر بزرگتر که توی فاصلهی کمی از صورتش قرار داشت نگاه کنه. متوجهی خالی بودن جیباش نشده بود؟ یعنی فقط بخاطر نصفه موندن عشق بازیشون تا اینجا دنبالش کرده بود؟
یوتا با دوتا دستش ضربهی نسبتا محکمی به باسن پسر غریبه زد و اونو بیشتر از قبل به خودش چسبوند، مارک زیر لب "هیسی" کشید و از نزدیکی شدید بدناشون احساس گرما کرد.
دلش میخواست زمانو متوقف کنه تا بتونه با بیشترین قدرتش فرار کنه و فاصله بگیره. یا اصلا، دلش میخواست قدرت فراطبیعی داشته باشه تا بتونه اون پسر ژاپنی -که به طرز واضحی ازش قدرتمندتر بود- رو کنار بزنه. دلش میخواست نامرئی بشه! تمام چیزایی که ازش دزدیده بود دقیقا توی جیباش قرار داشت و خدا میدونست که اگه سوتی میداد یا یه جوری دستش رو میشد چه بلایی سرش میومد...
به سرش زد همین الان به همه چیز اعتراف کنه، حاضر بود حتی معذرت خواهی کنه ولی فقط بره.
با حرکت آروم انگشتای پسر روی باسنش شوکه شد، انگار دنبال چیزی میگشت... یا شایدم فقط قصد اذیت کردنشو داشت؟
مارک آروم انگشتاشو از لبهی کت یوتا جدا کرد که جلوشو بگیره، تا الان متوجه نشده بود که برای جلوگیری از افتادنش به لباس پسر غریبه چنگ زده.
قبل از اینکه به خودش بیاد زنجیر بلندی جلوی چشمش تلو تلو خورد و قبل از اینکه بفهمه اون دقیقا چیه، با لبخند ترسناک پسر غریبه روبهرو شد.
یوتا: "میدونی؟ فقط دنبال همین اومدم. از همون اول که داشتی با گردنم ور میرفتی متوجه شده بودم، ولی یه جورایی بازی باهات برام جالب بود پس فقط گذاشتم ادامه بدی"
مارک نفس کشیدنو فراموش کرده بود و با شوک به لبای پسر زل زده بود. این اولین بار توی عمرش بود که لو میرفت، و اولین باری بود که تا این حد استرس داشت. حتی نمیتونست برای دفاع از خودش چیزی بگه. چیزی برای گفتن وجود نداشت و از همه مهمتر، کلا صداش درنمیومد!
یوتا همونطور که یکی از دستاش هنوز سر جای قبلی بود، دست دیگشو وارد جیب سویشرت مارک کرد و اولین چیزی که لمس کردو بیرون کشید. کارت شناساییش! چه جالب که توی کیف پولش نبود و با بی سلیقگی توی جیبش رها شده بود، چون یوتا دقیقا دنبال همین میگشت. درواقع "فقط" دنبال همین و گردنبندش.
یوتا: "خب، اینم از این. فکر کنم دیگه کارمون باهم تموم شده چون هرچیزی که میخواستمو پس گرفتم. میدونی که؟ این روزا درخواست دادن واسه مدارک جایگزین حسابی وقت آدمو میگیره. و البته، این کارت شناسایی و این گردنبند ارزون اصلا لازمت نمیشدن. پس امیدوارم بیادبی منو ببخشی"
مارک تعجب کرده بود. این پسر چرا انقدر عادی برخورد میکرد؟ چرا عصبانی نبود؟ بیادبی؟ بابت پس گرفتن چیزایی که مال خودش بود؟ الان تیکه انداخته بود یا چی؟
یوتا نیشخندی زد و به سمت عقب قدم برداشت. مارک به محض اینکه فاصلشون بیشتر شد دستشو روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید، ولی همین که چشماشو باز کرد دوباره اون پسرو توی چند سانتی صورتش دید.
یوتا: "اوپس، یه چیزیو یادم رفته بود"
این رو گفت و زبونشو روی خط فک مارک کشید و تا نرمهی گوشش ادامه داد. با رضایت به رد خیس روی صورتش نگاه کرد و سرش رو عقب برد.
یوتا: "زود برو خونه دزد کوچولو، شب بخیر"
چشمکی زد و همونطور که با زنجیر توی دستش بازی میکرد از سرویس بهداشتی خارج شد.
مارک سریع نفس حبس شدشو آزاد کرد و با چشمای گرد به جای خالی مقابلش نگاه کرد. رد زبون پسر غریبه روی صورتش به شدت خیس و چندش به نظر میرسید، اما مارک کاملا داغ شده بود...
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، مارک حتی یک کلمه هم حرف نزده بود و از همه مهمتر، پولا هنوز توی جیباش بود!!
«اون عجیبترین، وحشتناکترین و خدای من، سکسیترین آدمی بود که تاحالا دیدم!! حتی درمورد پولاش حرفی هم نزد و من... من واقعا دلم میخواد آب بشم و برم توی زمین! لعنت به من!»
تیونگ احساس گرگرفتگی و احتمالا خجالت میکرد، تاحالا کسی کراواتشو براش نبسته بود و جهیون... امشب دوست جدیدش اونو توی موقعیت عجیبی قرار داد. البته صرف نظر از یوتا که تقریبا هرروز صبح کراوات تیونگو براش میبست، میشه گفت جهیون اولین نفر بود. آره یوتا رو حساب نمیکرد چون خب یوتا که هرکسی نبود، اون یه قسمت بزرگ، درواقع تنها قسمت زندگی تیونگ بود که تمام کارای سخت و وحشتناک رو به عهده میگرفت. از جمله بستن کراوات و فوت کردن زخمی که با کاغذ به وجود اومده! شایدم بیرون بردن آشغالای خونه؟
تیونگ: "عام... فکر کنم... مرسی؟ من خودم بلد نیستم ببندمش و خب... لعنت به این یونیفورم چرت و پرت! من اصلا نمیفهمم، مگه ما دبیرستانی هستیم که باید این لباسای بی معنی رو بپوشیم؟"
جهیون که انگار منتظر همین حرف بود، چشماشو گرد کرد: "دقیقااا! فقط خدا میدونه چقدر از این پیراهن سفید مسخره و شلوار پارچهای مسخرهتر نفرت دارم!"
تیونگ با هیجان بیشتری ادامه داد: "همینو بگو!! اگه به من بود که الان داشتم توی هودی پشمکی نارنجیم غرق میشدم!!"
جهیون خواست جواب بده که جفتشون با صدای آلارم گوشی تیونگ به خودشون اومدن.
تیونگ: "عام چیزی نیست، گوشیم همیشه ساعت یک شب زنگ میزنه که قرص یوتا رو یادآوری کنم"
جهیون سرشو به معنی تایید تکون داد ولی بعد از چند ثانیه چشماش گرد شد، انگار تازه فهمید چی شنیده.
به سمت تیونگ برگشت و با قیافهی متعجب و نگران تیونگ روبهرو شد، اونم داشت به همین فکر میکرد؟
جهیون: "نگو که..."
تیونگ: "ساعت از دوازده گذشته..."
جهیون: "و ما اینجا...."
تیونگ: "گیر افتادیم؟؟؟؟"
و خب، چه چیزی بهتر از گیر افتادن توی استخر سرد و مخوف دانشگاه با جدیدترین آدمی که میشناسی؟ شاید خوابیدن و یخ بستن تا هشت صبح اونقدرا هم اتفاق ترسناکی نباشه.
YOU ARE READING
Love on the floor
Romance🌱Couple(s): Jaeyong - Yumark 🌱Genre: romance, slice of life, smut یه داستان متفاوت درمورد چهارتا پسر با زندگیهای متفاوت و افکار متفاوت. چه چیزی اونا رو به هم وصل میکنه؟ یا بهتره بگم، کدومشون قراره از این اتصال آسیب ببینن؟ روزای آپ: نامشخص (این او...