14

114 22 17
                                    

چند روزی گذشته بود و حالا مارک رسما دانشجوی اینجا به حساب میومد، اما متاسفانه یوتا اولین و تنها دوستی که مارک توی دانشگاه پیدا کرد رو ازش گرفته بود.
مارک دلش میخواست از این واقعیت که تسلیم خواسته‌های اون عوضی شده فرار کنه و حتی هر از گاهی هوس هیجان و سرپیچی به سرش میزد، ولی نمیتونست انکار کنه که از آشکار شدن دزدی‌هاش میترسه. دلش نمیخواست نوناشو از خودش ناامید کنه و بخاطر بی‌آبرویی مجبور بشه به شهر کوچیکشون برگرده...
بعد از اتمام کلاسش از ساختمون خارج شد و به سمت کافه تریا قدم برداشت، تا شروع شدن کلاس بعدیش فرصت داشت که یه چیزی بخوره و یکم استراحت کنه.
توی این موقعیت به شدت به حضور کسی مثل جهیون نیاز داشت و همین باعث میشد که برای بار هزارم توی دلش لعنتی به یوتا بفرسته. از تنها بودن خوشش نمیومد، جهیون هم پسر شیرین و امنی بود...
سرشو بالا اورد و با دیدن چهره‌ی آشنایی که با لبخند بهش نزدیک میشد، باور کرد که یکی آرزوهاشو میشنوه!
جهیون: "هی! بعد اون روز دیگه ندیدمت پسر،‌‌ کجایی تو؟"
همزمان دستشو جلو اورد تا مرحله‌ی احوالپرسیو کامل کنه، جهیون تازه داشت صمیمیتو یاد میگرفت و اینو کاملا مدیون تیونگ بود.
مارک لبخند زورکی زد و دست گرم جهیونو گرفت. تو دلش آرزو میکرد یوتا اون اطراف نباشه و اونا رو نبینه.
مارک: "چیز... خب راستش... یکم سرم شلوغ بود"
دست جهیونو رها کرد و پشت سرشو خاروند، عادت همیشگی تمام دروغگوهای مبتدی و ناشی.
جهیون آدم سختگیری نبود، پس فقط یه لبخند ساده زد و سرشو تکون داد.
مارک ادامه داد: "من کلاسم الان شروع میشه، باید برم. کاری نداری؟"
جهیون: "اما الان تایم ناهاره و فکر کنم خودتم داشتی میرفتی سمت سلف که من جلوت سبز شدم.. هوم؟"
مارک چند لحظه ساکت موند تا موقعیتو ارزیابی کنه...
جهیون خندید: "اشکالی نداره اگه نمیخوای باهم وقت بگذرونیم، ولی دروغگوی خوبی نیستی مارک"
مارک دستپاچه شد. ابدا دلش نمیخواست باعث دلخوری این پسر مهربون بشه، هرچند که هیچ صمیمیت و آینده‌ای باهاش وجود نداشت. بازم به لطف اون مرد میانسال مرموز عوضی!
مارک: "نه نه من حواسم نبود و یه لحظه انگار زمانو گم کردم، پس بیا باهم بریم یه چیزی بخوریم و بعدش زود بریم سر کلاسمون"
یه ذره سرپیچی که ایرادی نداشت، قرار نبود یوتا بفهمه...
جهیون تایید کرد: "خوبه، تیونگم الانا میرسه"
مارک به ذهنش فشار اورد تا یادش بیاد تیونگ کیه و بعد از دو ثانیه مکث، وحشت زده‌ترین آدم دنیا بود.
با صدای بلندی گفت: "تیووونگ؟ نه جهیون لطفا نه... اون..."
جهیون بی‌اعتنا به مخالفتای مارک دستشو کشید: "میدونم، میدونم. به نظر منم دوستش آدم ترسناک و عجیبیه. ولی نترس، دیگه نمیذارم مثل اون دفعه کرم بریزه و با خودش ببرتت"
یهو انگار که تازه مغرش به کار افتاده باشه با کنجکاوی به مارک نگاه کرد و ادامه داد: "راستی اون روز چیکارت داشت؟ نمیدونستم شما همو میشناسین"
مارک همونطور که دنبال جهیون کشیده میشد زیر لب گفت: "اون حرومزاده..."
جهیون: "نشنیدم، بلندتر میگی؟"
مارک: "گفتم منو با یکی دیگه اشتباه گرفته بود، ما عمرا همو بشناسیم"
جهیون مشکوک نگاهش کرد و دیگه چیزی نگفت، شاید هنوز اونقدر باهم راحت نبودن که همچین سوالایی از همدیگه بپرسن.


تیونگ برای صرفه‌جویی توی هزینه‌های آخر ماه، میلک شیک سایز کوچیک سفارش داده بود و الان تقریبا داشت با نی و ته مونده‌ی لیوانش کشتی میگرفت. یوتا هم مثل همیشه مغز تیونگو برای خوردن انتخاب کرده بود و چیزی سفارش نمیداد.
یوتا: "گوش کن ببین چی دارم بهت میگم. من قراره برات بخرم، میفهمی؟ یعنی قسطاشو خودم میدم. الان دقیقا مشکلت چیه؟"
تیونگ همونطور که نی رو به دندونش گرفته بود جواب داد: "مشکل من دقیقا همین حرفته"
یوتا با کلافگی دستشو توو موهاش کشید و گفت: "ما باهم تعارف داریم بوبو؟ از کی تاحالا؟ میتونی بعدا بهم پس بدی، یا با کامل کردن جزوه‌هام و شستن لباسام یه جور دیگه پرداختش کنی"
تیونگ: "طوری حرف نزن که انگار همین الانش شستن لباسا با من نیست"
یوتا زیر لب نالید: "خب تو وسواس داری"
نوشیدنی تیونگ دیگه رسما تموم شده بود. لیوانشو روی میز گذاشت و به سمت یوتا خم شد، هردو دستشو با دستاش گرفت و به چشمای براقش زل زد.
تیونگ: "عزیز من، بیخیال شو... باشه؟ من واقعا به یه تخت جدید نیاز ندارم، میتونم تشکمو بندازم روی زمین و مثل این فیلما... روش یه پارچه‌ی خفن بندازم و دورش ریسه‌های نئونی آویزون کنم. اصلا میدونی چیه؟ من تخت نمیخوام، به فکر یه دکور جدید افتادم"
یوتا پوکرفیس نگاهش میکرد.
تیونگ ادامه داد: "از دیشب قفلی زدی، بابا یه اتفاق بود که تقصیر تو نبود. پایه‌ی تختم از همون اول مشکل داشت"
یوتا: "پس بذار ببرم تعمیرش کنن"
تیونگ: "اون لعنتی چوبیه، تعمیرش از یه تخت جدید گرون‌تر درمیاد"
یوتا: "من که از همون اول گفتم میخوام برات یه تخت نو بخرم، دوباره برگشتیم سر خونه‌ی اول. لی تیونگ دیگه روی حرف من حرف نزن چون میدونی که کار خودمو میکنم"
تیونگ دست یوتا رو ول کرد و به پشتی صندلی پلاستیکی سلف تکیه داد، داشت بهترین تلاششو میکرد که داد نزنه.
شمرده شمرده گفت: "تا کی میخوای ادای آدمای پولدار و لاکچری رو دربیاری یوتا؟ یه نگاه به حساب بانکیمون و قسطای خونه بنداز، واقعیتو ببین و این ولخرجیا رو تمومش کن"
یوتا خسته و کلافه از این وضعیت چشماشو روی هم فشرد. خریدن تخت زمانی که تخت کهنه و قدیمیت شکسته اسمش ولخرجیه؟ اونم درحالی که تعداد صفرای موجودی حسابت قابل شمارش نیست؟ یوتا همین الان میتونست بهترین خونه با بهترین اتاقا و مدرن‌ترین دکوراسیون رو برای تیونگ بخره، ولی باید تظاهر میکرد یه دانشجوی کم‌درآمد اما ولخرجه.
قبل از اینکه جواب بده صدای سلام و احوالپرسی تیونگ و یه شخص دیگه -که مطمئن بود جهیونه- رو شنید، اما حال نداشت سرشو بالا بیاره. خوشبختانه جهیون توی این چند روزی که از آشناییشون میگذشت به این بی‌ادبی‌هاش عادت کرده بود.
هنوز خیلی نگذشته بود که سنگینی یه نگاه اضافی رو روی خودش حس کرد که مطمئن بود متعلق به جهیون نیست، پس سرشو بالا اورد و نگاهش با چشمای همون دزد غریبه قفل شد.
تیونگ: "اوه مارک.. خیلی وقته ندیده بودمت و همش فراموش میکردم که از هیونی سراغتو بگیرم. بیا پیشمون بشین"
مارک تعظیم کرد و سلام کوتاهی به تیونگ تحویل داد. با استرس صندلی کنار جهیونو بیرون کشید و طوری که انگار هر لحظه آماده‌ی فراره کنارش نشست.
یوتا بهش خیره شده بود، انگار که در حال جستجو کردن تمام سلولای بدنش و خوندن مغزشه. حتی وقتی مارک بهش نگاه میکرد ادای آدمایی که مچشون گرفته میشه رو درنمیورد، بلکه همچنان به خیره شدن ادامه میداد.
تیونگ با آرنجش ضربه‌ی آرومی به پهلوی یوتا زد و زیر لب آروم گفت: "بسه، طفلی رو با چشمات خوردی"
یوتا نشنیده گرفت.
جهیون: "احیانا شما بچه‌ها باهم بحثتون شده؟ جو به نظر ناجور میاد"
تیونگ بیخیال نگاهای خیره و معذب بین یوتا و مارک شد و به سمت جهیون برگشت تا داستان شکستن تختش و لجبازی یوتا برای خریدن یه تخت جدید رو تعریف کنه.
مارک به تیونگ نگاه کرد و سعی کرد به حرفاش گوش کنه، اینجوری هم میتونست از جزئیات روابط این دونفر باخبر بشه و هم از زیر نگاه تیز یوتا فرار کنه.
بعد از چند دقیقه که غر زدنای تیونگ تموم شد، جهیون فقط به حرفاش میخندید و مارک توی فکر بود. با پولای نقدی که اون شب فقط از کیف پول این مرد دزدیده بود میشد دوتا تخت خوب خرید، پس مشکل چی بود؟
یه چیزی از زیر میز روی کفشش حس کرد. تیونگ و یوتا روبروش نشسته بودن، پس با خیال اینکه اشتباهی پاشو لگد کردن خم شد و به زیر میز نگاه کرد. این کفش نوک‌تیز براق مشکی روی کتونی عزیز و جدیدش مال یوتا بود و کنارش یه جفت آل‌استار قرمز -متعلق به تیونگ- میدرخشید.
فکر میکرد اتفاقی بوده، پس فقط پاشو عقب کشید اما یوتا محکم‌تر فشارش داد و نذاشت این اتفاق بیفته.
با شوک سرشو بالا اورد و به چشمای خونسرد یوتا نگاه کرد، هنوزم به مارک خیره شده بود و انگار داشت توی سکوت براش خط و نشون میکشید. به هر حال، اون عوضی قولشو شکست و هنوز گورشو از زندگی این اکیپ سه نفره‌ی مسخره گم نکرده بود.
مارک نمیخواست جلب توجه کنه، پس دست از تلاش کشید و اجازه داد یوتا هرچقدر دوست داره کفشاشو کثیف کنه.
جهیون با خنده گفت: "اگه خودش تختتو شکسته خب بذار برات بخره دیگه"
مارک با صدای جهیون به بحث جاری بینشون برگشت.
تیونگ دستشو تو هوا تکون داد: "نه بابا یوتا بچم اونقدرا هم سنگین نیست، تخت من مشکل داشت"
جهیون: "حالا میخوای چیکار کنی؟ قراره روی زمین بخوابی یا..."
یوتا بالاخره چشماشو از مارک برداشت و به جهیون نگاه کرد.
پوزخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت: "اگه قبول نکنه براش بخرم، روی تخت خودم میخوابه. کنار من"
جهیون به وضوح از این حرف خوشش نیومد و لبخندش جمع شد، یوتا خوب اینو میفهمید اما تیونگ متوجه نبود.
با تک سرفه‌ای صداشو صاف کرد و بدون اینکه اعتنایی به حرف یوتا بکنه، رو به تیونگ گفت: "راستش من قراره وسایل اتاقمو عوض کنم. اینطور نیست که قدیمی باشن، اما مامانم تصمیم گرفته امسال بعضی از وسایل خونمونو جدید کنه. تختم خیلی سالم و خوبه، میتونم بدمش به تو"
چشمای تیونگ برق زد: "اوه این عالیه، خیلی از یه تخت نو ارزون‌تر درمیاد... آره؟"
جهیون سرشو به نشونه‌ی تایید تکون داد. اگه مجبور نبود به مادرش جواب پس بده احتمالا هیچ پولی از دوست جدید و کیوتش نمیگرفت.
تیونگ به سمت یوتا برگشت: "نظرت چیه؟ میتونم ا..."
اما یوتا به سرعت از جاش بلند شد و رفت و حرف تیونگ نصفه موند...


🌱سلاااام ^-^ ببخشید با تاخیر اپ شد، درس لعنتی :"
جمعه کنکور دارم دعا کنین خوب بدم🥺
این یه پارت تقدیم شما تا بعد کنکور با قدرت برگردم💚

Love on the floorWhere stories live. Discover now