6

146 26 19
                                    

تیونگ با نگرانی دستگیره‌ی در رو بالا پایین میکرد. با اینکه مطمئن بود که در کاملا قفله و این کارش بجز تولید صدا هیچ سودی نداره، اما انگار منتظر یه اتفاق عجیب یا یه معجزه بود.
با قرار گرفتن دست گرمی روی دستاش به خودش اومد و سرشو برگردوند، جهیون بود که با لبخند محوی نگاهش میکرد.
دست تیونگ از روی دستگیره شل شد و جهیون فرصتی پیدا کرد تا اون دستای یخ زده و ناامید رو توی دستاش بگیره.
جهیون: "هی... اشکالی نداره"
تیونگ لباشو جمع کرد و با غصه گفت: "من سردم میشه. نمیتونم هیچ جایی بجز تخت خودم بخوابم. تازه یوتا هم نگرانم میشه و دعوام میکنه که زودتر برنگشتم"
جهیون دستاشو کشید و تیونگ توی بغلش پرت شد. خودشم نمیدونست چرا، ولی حس میکرد باید به دوست جدیدش یه بغل صمیمانه بده.
جهیون: "بهش پیام بده و بگو نگران نباشه. فقط چندساعت تا صبح مونده و من قول میدم فردا بدن منجمدتو پیدا نکنن"
تیونگ سرشو عقب برد و با خنده به جهیون نگاه کرد: "میخوای بگی توی اولین شب آشناییمون قراره همو بغل کنیم و بخوابیم؟"
جهیون لبخند دندون نمایی زد که چال لپش مشخص شد: "یااا نه، هروقت سردمون شد میتونیم ورزش کنیم یا دور استخر بدوییم"
تیونگ چینی به بینیش داد: "تو همین الانشم منو بغل کردی پس نیازی به مقاومت نیست. درضمن آخرین چیزی که میخوام اینه که موقع دوییدن لیز بخورم و بیفتم تو استخر و بیشتر از این سردم بشه"
با انگشت اشارش ضربه‌ای به سینه‌ی سفت جهیون زد و ادامه داد: "پس ایده‌هاتو واسه خودت نگه دار"
جهیون: "خیلی خب، بیا بهش مثل یه چالش نگاه کنیم. میتونم بگم این جالب‌ترین اتفاق اخیر منه، به همچین چیزی برای فرار از روزای خسته کنندم نیاز داشتم"
تیونگ که یادش افتاده بود پسر روبه‌روش یه احمقه که دنبال هیجان میگرده، نفسشو با ناامیدی بیرون داد و به سمت کیفش رفت تا به یوتا پیام بده و بگه که امشب به خونه برنمیگرده.


بدن خسته و بی‌حالشو روی کاناپه‌ی نسبتا قدیمی انداخت و صدای بلند چرمش اتاقو پر کرد. انتظار نداشت خونه رو خالی ببینه، با وجود اینکه دلش واسه تیونگ تنگ شده بود ولی خوشحال بود که قبل از اون رسیده و فرصت داره که یکم افکارشو سر و سامون بده.
کراواتشو شل کرد و مشغول باز کردن دکمه‌های بالایی یونیفرم دانشگاهش شد. همیشه قبل از رسیدن به خونه، توی ماشینی که مخفیانه خریده بود لباساشو عوض میکرد تا تیونگ متوجه‌ی ناکاموتو یوتای اصلی نشه.
با یادآوری امشب لبخندی به لباش اومد، مچ یه بچه‌ی دزد رو گرفته بود. خودشم نمیدونست چرا ولی از دیدن چهره‌ی شوکه و پر از استرسش خیلی لذت برده بود.
با احساس ویبره‌ی یه پیام به خودش اومد. باسنشو از کاناپه فاصله داد و پاهاشو صاف کرد تا بتونه گوشیشو از جیب شلوار تنگش بیرون بیاره، مطمئن بود تیونگه وگرنه هیچ شخص دیگه‌ای ارزش اینهمه زحمتو نداشت که یوتا بخواد پیاماشو با این سرعت بخونه.
«یویو من تو استخر دانشگاه گیر افتادم، دیرتر از اونیه که بتونم به کسی خبر بدم تا برای باز کردن در بیان. امشب تا صبح اینجام و لازم نیست نگرانم باشی، تنها نیستم. قرصاتو بخور و بخواب»
چشماش گرد شد. تیونگ هنوز تو دانشگاه بود و قرار نبود برگرده؟
روی اسم تیونگ که bubu ذخیره شده بود ضربه‌ای زد و گوشیو دم گوشش گذاشت. با انگشتاش پوست لبشو میکند و پاهاشو سریع تکون میداد، وقتایی که نگران تیونگ بود حالش از این صدای بوق بهم میخورد.
خیلی طول نکشید که جواب داد: "خوبه بهت گفتم نگران نباشیا"
تیونگ با صدای داد بلند یوتا مجبور شد گوشیو چند سانت از صورتش دور کنه که با این کارش باعث خنده‌ی آروم جهیون شد، مطمئن بود حتی اونم صدای یوتا رو شنیده.
یوتا: "چرا اینهمه مدت اونجا موندی؟ واقعا تیونگ؟ هدفت چی بود؟ اصلا حواست هست که هوا چقدر سرده؟"
تیونگ ناخوداگاه لبخند زد. همیشه از این حس پدرانه و حامی یوتا خوشحال میشد و گاهی وقتا عمدا خودشو توی خطر مینداخت تا بیشتر مخاطب این حرفای لذت‌بخش قرار بگیره.
تیونگ: "میدونستم درگیر مسائل پدرتی و امشب دیر برمیگردی، تحمل دیدن خونه بدون تو رو نداشتم. ولی حدس بزن چی؟ الان تو باید امشبو بدون من تحمل کنی"
خنده‌ی قشنگی به انتهای حرفاش چسبوند که باعث آروم شدن یوتا شد.
یوتا: "گفتی تنها نیستی، کی باهاته؟"
تیونگ: "یه دوست که تازه باهاش آشنا شدم. فردا که اومدی دانشگاه بهت معرفیش میکنم، اسمش جهیونه و سال پایینی ماست"
یوتا میخواست سوالای بیشتری بپرسه تا آمار این پسره رو دربیاره، ولی به سختی جلوی خودشو گرفت. باید به پرنده کوچولوش فرصت آزاد بودنو میداد، تیونگش دیگه بزرگ شده بود...
یوتا: "هوم... خیلی خب، مراقب همدیگه باشین و سعی کنین سردتون نشه. فردا میبینمت"
تیونگ: "باشه، خوب بخوابی"
یوتا: "تو هم"
و گوشیو قطع کرد.
حالا حتی کلافه‌تر از قبل شده بود، اصلا کاش خونه نمیومد و امشبو مثل ناکاموتو یوتای واقعی میگذروند. با یادآوری "مسائل پدرت" که پشت تلفن شنیده بود پوزخند تلخی زد، کاش واقعا همینطور بود...
از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت تا قرصایی که تیونگ ازش خواسته بود رو بخوره.


به آرومی کلید رو توی قفل چرخوند و با کمترین سروصدای ممکن وارد خونه شد، چون امیدوار بود که خواهرش خواب باشه. کفشاشو دراورد و توی جاکفشی جا داد، ولی وقتی در رو بست با یه جفت چشم منتظر که درست شبیه به چشمای خودش گرد و براق بود مواجه شد.
- "تا الان کجا بودی مارک؟ ساعتو دیدی؟"
مارک چشم غره‌ای رفت: "نونا! من دیگه یه پسربچه نیستم که دائم میخوای منو چک کنی"
خواهرش از روی مبل بلند شد و به سمتش رفت.
- "به زودی دانشگاهت شروع میشه ولی تو هنوز همون پسربچه‌ی مغرور و تخسی که مسئولیت هیچ کاریو قبول نمیکنی. فقط کافی بود بهم یه پیام میدادی"
مارک با لحن طلبکاری گفت: "خب خودت بهم زنگ میزدی تا مطمئن شی نمردم!"
وقتی با نگاه تیز و عصبانی خواهرش روبه‌رو شد منظورشو فهمید.
مارک: "آها... پس زنگ زدی و من گوشیمو برنداشتم..."
قبل از اینکه نوناش دوباره غر بزنه ادامه داد: "اوکی، شرمنده. سایلنت بود و من متوجه نشدم. حالا اجازه میدی برم بخوابم؟ روز خوبی نداشتم و خیلی خسته شدم. درضمن، شاممو هم خوردم"
تنه‌ای بهش زد و به سرعت به سمت اتاقش قدم برداشت تا به معاشقه‌ی هاتش و لو رفتن وحشتناکش و اون پسر جذاب فکر کنه...

Love on the floorWhere stories live. Discover now