10

127 26 19
                                    

مارک با گیجی به فضای اطرافش نگاه میکرد. میدونست که وارد یکی از بزرگترین دانشگاهای کشور شده، ولی فکرشم نمیکرد تا این حد شلوغ باشه. چطور قرار بود هرروز به مدت چندساعت اینجا باشه و سعی کنه که گم نشه؟
دعوتنامه و فرم خوشامدگویی که چند دقیقه پیش جلوی در دانشگاه از یه نفر گرفته بود رو لوله کرد و توی کیفش فرو کرد، اینطوری میتونست بهتر به اطراف دقت کنه. به هر حال کسی به اون تیکه کاغذ بی‌ارزش اهمیت نمیداد!
چشمش به پسر قد بلندی افتاد که مثل خودش گیج و بی‌هدف ایستاده بود، موهای حالت‌دار قهوه‌ای داشت و سویشرت گشادی روی یونیفرمش پوشیده بود. کراواتش آزادانه دور گردنش افتاده بود و انگار حوصله‌ی کافی برای بستنش نداشت.
«صبر کن... اگه اونم مثل من ترم اوله، پس چرا یونیفرم داره؟ اگه ترم اول نیست، پس چرا بدتر از من گیج میزنه؟»
شونه‌هاشو بالا انداخت و به سمت پسر قدم برداشت. مارک از آشنا شدن با آدمای غریبه نمیترسید چون اصلا خجالتی نبود، پس توی همچین موقعیتی چی میتونه بهتر از هم‌کلام شدن با یه آدم خوش قیافه و عجیب باشه؟
مارک: "هی... اینجا خیلی شلوغه"
چقدر ناشیانه و ناجور.
سریع ادامه داد: "من ورودی جدیدم، کنجکاوم بدونم تو هم مثل منی یا نه؟"
جهیون اصلا حال و حوصله‌ی حرف زدن با یه غریبه‌ی فضول رو نداشت، ولی دروغ چرا؟ دیگه همه چی عوض شده بود. همه چی از زمانی که پیش جذاب‌ترین پسر دانشکده‌ی موسیقی زندانی شد و ناخوداگاه مشکل بی‌خوابی شدیدش رفع شد، عوض شده بود...
جهیون خودش میخواست عوض بشه! میخواست تبدیل به همون آدم جذاب و هیجان‌انگیزی بشه که همیشه دلش میخواست...
پس لبخند مهربونی زد و جواب داد: "هی... خوش اومدی! نه من ترم اولی نیستم"
دستشو به سمت مارک دراز کرد: "جهیون... سال دوم معماری"
مارک نیشخندی زد. پس این یه آدم احمق بود که یونیفرم داشت. عالی بود، فقط کاش خارج از دانشگاه ملاقاتش میکرد تا میتونست جیباشو خالی کنه، مطمئن بود اونقدر گیجه که حتی نمیفهمه.
دوباره یاد اون شب و اون پسر ژاپنی پولدار افتاد و صورتش جمع شد. باید یه مدت بیخیال شغل شریفش میشد، حتی یادآوری اون مرد جذاب عوضی اذیتش میکرد.
سریع به خودش اومد و دست جهیونو گرفت: "از آشناییت خوشبختم... جهیون"
جهیون لبخند سردرگمی زد. همین؟
سعی کرد خونگرم باشه: "خب... منم خیلی از آداب معاشرت چیزی حالیم نمیشه، ولی احیانا تو هم نباید اسمتو بهم میگفتی؟"
توی ذهنش خودشو تشویق کرد. همین دو شب پیش، وقتی قرار بود با تیونگ آشنا بشه حسابی گیج‌بازی دراورده بود و نمیدونست بعد از سلام چی باید بگه. ولی الان؟ داشت برای صمیمی شدن با یه غریبه‌ی جدید اشتیاق نشون میداد.
مارک: "اوه اصلا حواسم نبود. منم مارکم، تازه واردم و قراره اینجا موسیقی بخونم. ببینم، اگه تو این دانشگاهو میشناسی پس چرا انگار مثل من گم شدی؟"
جهیون صادقانه جواب داد: "دنبال یه نفر میگشتم"
مارک یه قدم به عقب برداشت: "اوه چرا زودتر نگفتی؟ متاسفم، بیشتر از این مزاحمت نمیشم. برو دوستتو پیدا کن"
قبل از اینکه بیشتر فاصله بگیره، جهیون مچ دستشو چسبید.
جهیون: "اون دوستم نیست"
مارک با گیجی نگاهش کرد.
جهیون ادامه داد: "بیخیال. نظرت چیه ما دوست جدید هم باشیم؟ میتونم کل دانشگاهو بهت نشون بدم"


با هیجان زیادی آستین یوتا رو گرفته بود و دنبال خودش میکشید.
تیونگ: "دوتا چال لپ کیوت داره. قدش خیلی بلنده و هیکل خوبی هم داره. خیلی پسر باحالیه، ولی یکم سختشه که با آدمای اطرافش ارتباط بگیره"
به نیمرخ یوتا نگاه کرد که بدون هیچ علاقه‌ای به حرفاش گوش میداد. شاید حتی... گوش هم نمیداد؟
تیونگ زیر لب زمزمه کرد: "با کی هم دارم حرف میزنم. این خودش بدتر از اون پسره‌ست"
برعکس تصورش، یوتا شنید.
یوتا: "من مشکلی با ارتباط برقرار کردن ندارم لی تیونگ، فقط خوشم نمیاد جز تو با کس دیگه‌ای بگردم"
تیونگ راه رفتنو متوقف کرد و جلوی یوتا ایستاد، باعث شد یوتا بخاطر سرعت بالای قدم‌هاش بهش برخورد کنه و سینه‌هاشون به‌هم بچسبه.
یوتا که هنوز بخاطر بوسه‌ی دیروزشون احساس خوبی نداشت، سریع یه قدم عقب رفت.
تیونگ تشر زد: "حالا کی ازت خواست باهاش بگردی؟ من فقط میخوام آشناتون کنم! به هر حال من یه شب رو باهاش گذروندم و تو همخونه‌ی منی، دوستای من باید همدیگه رو بشناسن، مگه نه؟"
یوتا زیر لب گفت: "نه من دوستتم نه اون"
تیونگ: "حالا هرچی"


مارک با تعجب زیادی دنبال جهیون میرفت. اون پسر قرار بود دانشگاهو بهش نشون بده و به قول خودش دوست جدید همدیگه بشن، اما بیشتر از دوتا جمله حرف نزده بود.
مارک یه جورایی جذب اون پسر شده بود. تا همین چند دقیقه پیش فکر میکرد میتونه دستش بندازه و یکم تفریح واسه خودش جور کنه، ولی الان حس میکرد که دلش میخواد بیشتر اونو بشناسه و باهاش وقت بگذرونه.
فاصلشونو کمتر کرد و عمدا حین راه رفتن بهش تنه‌ای زد.
جهیون بدون هیچ واکنش خاصی، فقط به سمتش برگشت و با چشمای منتظر نگاهش کرد.
مارک: "حوصلم سررفت بابا، همینه فقط؟ این دانشگاه واقعا خسته کننده به نظر میرسه"
جهیون دوباره نگاهشو به جلو دوخت: "موافقم. روزای تکراری توی یه فضای فوق تکراری، همینه دیگه"
میتونست حس کنه که حتی از فضای اطرافش هم واسه پسر تازه‌وارد خسته کننده‌تره، باید جلوشو میگرفت.
کافه تریای دانشگاه درست همینجا بود. هرچند، جهیون اونقدر از مقابله با آدما حالش بهم میخورد که ترجیح میداد تا زمانی که به خونه برمیگرده گرسنه بمونه. ولی الان باید از دوست جدیدش پذیرایی میکرد و خیلی مسخره میشد اگه یه چیزی نمیخوردن.
بازوی مارکو گرفت و به سمت دیگه‌ای کشید.
جهیون: "تایممون که خالیه، بیا اینجا بشینیم و یه چیزی سفارش بدیم"
مارک سریع جواب داد: "ولی... مگه تو کلاس نداری؟"
جهیون شونه‌هاشو بالا انداخت: "کلاسای امروز اکثرا کنسلن. همه میخوان توی جشن شرکت کنن و اونایی که بی حوصله‌ترن، فقط استراحت میکنن"
لبخند رضایتمندی به لبای مارک اومد، اصلا دلش نمیخواست وارد این جشن مسخره بشه و با اصرار خواهرش اومده بود. اما حالا...
مارک: "ایول! بیا همین کارو کنیم، منم میخوام فقط استراحت کنم!"
جهیون خندید و چال لپش باعث شد که مارک فکر کنه اون چقدر کیوته...
با اشتیاق و علاقه‌ای که از هردوشون بعید بود به سمت کافه تریا رفتن، اما وسطای راه جهیون ایستاد و به روبه‌روش خیره شد...
مارک با کنجکاوی به عقب برگشت.
مارک: "هی.. چی شده؟"
جهیون به سختی چشمای خیره‌شو از صحنه‌ی مقابلش جدا کرد و به مارک نگاه کرد.
جهیون: "هیچی، فقط... اون"
مارک به دست پسر نگاه کرد که به جای دورتری اشاره میکردن.
جهیون ادامه داد: "همونیه که صبح دنبالش میگشتم... باید برم بهش سلام کنم؟"
مارک این بار با دقت بیشتری به اون سمت نگاه کرد. دو نفر بودن که قطعا مارک نمیشناخت، ولی منظور جهیون کدومشون بود؟
با بیخیالی دستشو دور گردن جهیون حلقه کرد و دنبال خودش کشید.
مارک: "خب این که اینهمه صبر کردن نداره، بریم پیشش"



🌱سلام ^^
تا الان ده پارت اپ شده، ولی تعداد ووت و کامنتا اصلا راضی کننده نیست. من میتونم زودتر اپ کنم، ولی این وضعیت جلومو میگیره. دوست ندارم اینو بگم ولی اگه همینجوری پیش بره با وجود علاقم به این داستان مجبور میشم متوقفش کنم :)

🌱تولد جهیون و ولنتاینتون هم مبارک ^^❤

Love on the floorWhere stories live. Discover now