4

148 28 13
                                    

خودشم درست نفهمید چی شد، فقط میدونست که خم شده و صورت مرد تقریبا توی یقه و سینه‌شه! حس داغی لباش روی پوستش داشت آتیشش میزد و زانوهاش دیگه توانایی نگه داشتن وزنشو نداشتن. اگه بین پاهای غریبه قفل نشده بود، مطمئن بود که بیخیال پول میشد و درمیرفت.
ولی لعنت بهش، این حس واقعا بی‌نظیر بود!
انگشتاشو بین موهای مرد برد و چنگ آرومی زد، نمیدونست برای این حس ناشناخته چه واکنشی باید داشته باشه و این خوب نبود. دستشو از موهای نسبتا بلند غریبه‌ی روبه‌روش جدا کرد و دور گردنش گذاشت. سرشو بیشتر از قبل به خودش نزدیک کرد، همین باعث شد سرمای فلز ضخیمی رو لای انگشتاش حس کنه و به خودش بیاد. تازه دلیل این وضعیتو یادش افتاده بود...
نیشخندی زد که توی اون فضای تاریک و موقعیت گرم بینشون اصلا دیده نشد.
ناله‌ی آروم و کشداری از دهنش خارج شد که باعث تندتر شدن ریتم نفسای هردوشون شد. دستای قدرتمندی که دور کمرش حلقه شده بودن اونو محکم به پایین کشیدن و مارک مجبور شد روی پاهای غریبه بشینه. حداقل الان زاویه‌ی بهتری داشت.
دستشو دوباره روی رون سفتش کشید و این دفعه بالاتر برد، نقاط خصوصی‌تری که احتمالا بعدا باعث پشیمونی مارک میشد...
"میخوای فقط بریم یه اتاق اجاره کنیم؟"
صدای غریبه خش‌دار و پر از تمسخر بود، انگار اصلا تحت تاثیر حرکت دست مارک قرار نمیگرفت و اهمیتی نمیداد که چندثانیه با هندجاب گرفتن وسط یه کلاب شلوغ قرار داره.
مارک زبونشو روی لباش کشید و به چشماش زل زد. چند ثانیه‌ی طولانی به هم خیره شده بودن و مارک تازه داشت متوجه‌ی جذابیتایی میشد که تا الان نفهمیده بود. بهتر بود به صفت جدید به بقیه‌ی صفتاش اضافه میکرد: مرد میانسالِ خوش‌پوشِ پولدارِ جذاب!!!
صورتشو جلو برد و بوسه‌ی آرومی روی گونه‌ی استخونی و بی‌نقص مرد گذاشت.
آروم زمزمه کرد: "همینجا خوبه. ما هنوز حتی همو نبوسیدیم"
انتظار داشت بعد از این حرف لباش بین لبای غریبه قفل بشه، اما جوابش یه پوزخند کج و یه چال لپ کمرنگ بود.
ناچارا دوباره سرشو توی گردن مرد فرو برد و دستاشو دور کمر نسبتا باریکش حلقه کرد. عجیب بود که این دفعه جوابی از سمت اون دریافت نمیکرد و تمام حرکتا یک‌طرفه بود. با حس لمس چیزی از توی جیب داخلی کتش لبخند موفقیت‌آمیزی زد...


"خب، من اسمم جهیونه. سال دوم معماری‌ام و هیچ دوستی توی این دانشکده ندارم. اینو از الان بهت بگم، من واقعا آدم خسته کننده و آرومی‌ام. هیچ اتفاق هیجان انگیز و جالبی توی شعاع صد متری من نمیفته و دوستی با من میتونه از مسواک زدن هرروزت هم تکراری‌تر باشه"
تیونگ با دقت به حرفاش گوش میکرد و نمیفهمید دقیقا به چه دلیلی معتقده که آدم حوصله سر بریه؟ تو همین چند دقیقه که باهاش آشنا شده بود اونقدر به نظرش جالب و قشنگ بود که دلش میخواست این تایم باهم بودنشون بیشتر طول بکشه و مستخدم سالن هیچوقت برای بیرون کردنشون نیاد.
جهیون ادامه داد: "یه خواهر و یه برادر کوچیکتر از خودم دارم که مدرسه میرن. با مادر و پدرم همین اطراف زندگی میکنیم و وضع خانوادم نسبتا... معمولیه. حتی اینم معمولیه. خیلی معمولی"
تیونگ ناخوداگاه لبخند زد، این پسر چقدر از معمولی بودنش شاکی بود. نمیدونست که تیونگ کل عمرشو دنبال همین عادی بودن گشت و هیچوقت نتونست پیداش کنه، نه توی خودش و نه توی خانواده‌ای که نداشت...
"من خودمو توضیح دادم، حالا تو بگو"
تیونگ تک سرفه‌ای کرد و شروع کرد: "خب.. منم تیونگم، سال سوم موسیقی‌ام. البته من یکم دیر وارد دانشگاه شدم و احتمالا دو سه سالی ازت بزرگترم. درمورد خانوادم... خب... تمام چیزی که دارم یوتاست، همون دوستم که گفتی جذابه!"
لبخند کمرنگی به لبای جهیون اومد، دوست جدیدش حافظه‌ی خوبی داشت و احتمالا این حرفو هیچوقت فراموش نمیکرد. به وضوح حسودی کرده بود!
"ما باهم زندگی میکنیم، توی یه اپارتمان کوچیک و به قول تو، معمولی. وضع مالیمون متوسط رو به پایینه، اگه کار نکنیم حتی پول غذا هم برامون نمیمونه. تمام تعریفی که از خانواده داریم بابای پیر و جذاب یوتاست که سالی چندبار توی سئول پیداش میشه و مثل الان... باعث میشه که یوتا منو بپیچونه"
با اتمام حرفاش خنده‌ی آرومی کرد که باعث خنده‌ی جهیون هم شد، حالا چال لپش بیشتر از قبل قابل دیدن بود...
جهیون: "فکر کنم تو هم مثل من آدمای زیادیو نمیشناسی. مثل الان، که وقتی یوتا پیشت نیست کاملا شبیه به منی"
لبخند تیونگ جمع شد: "هوم... حق با توعه. ما شبیهیم ولی خب... من از خودم ناراحت نیستم که آدم خسته کننده‌ایم. میدونی؟ من روی این زمین یه بار زندگی میکنم پس همین یه بارو باید عاشق خودم باشم. اگه دوستیمون بیشتر از امشب ادامه پیدا کنه، بهت قول میدم که این حسو به تو هم میدم. کاری میکنم که خودتو دوست داشته باشی"
جهیون حواسش پی کراوات شل تیونگ بود که هنوز نبسته بود. درواقع اگه بخاطر حرف جهیون نبود احتمالا هنوز لباسش هم تنش نکرده بود.
زیر لب گفت: "از آشناییت خوشحالم... و ممنونم"
و دستشو به آرومی برای بستن اون پارچه‌ی باریک مشکی جلو برد...


مارک با هیجان و عجله وارد راهروی سرویس بهداشتی شد که با نور شدید سرخابی روشن شده بود. چشمای هرکسی با این نور درد میگرفت ولی در حال حاضر هیچ اهمیتی نداشت.
همین چند دقیقه پیش عشق‌بازی سرپایی با مرد غریبه‌ی میانسالو تموم کرده بود و تا همینجا دوییده بود. حتی همو نبوسیده بودن، ولی لمس‌هاشون خیلی جسورانه و شدید بود!
دستاشو از جیب سویشرتش دراورد و مشتشو باز کرد، یه زنجیر فوق العاده قشنگ که مشخص بود برای برند معروفیه و حسابی گرونه.
کیف پول چرم قهوه‌ای رنگ که ظاهر ساده‌ای داشت، بازش کرد و از تعداد بالای اسکناسای داخلش شوکه شد. پولا رو برداشت و وارد جیب شلوارش کرد، بهتر بود کیف پولو یه جایی همین اطراف مینداخت چون به نظر انچنان گرون نبود، محتویات داخلش مهم‌تر بود. گردنبندو با عجله توی جیب پشت شلوارش فرو کرد و نگاه نهایی رو به کیف پول انداخت تا از خالی کردنش مطمئن بشه.
نظرش به یه کارت شناسایی توی جیب مخفی کیف جلب شد، عجیب بود. چرا کارت شناساییشو انقدر قایم کرده بود؟ مگه همچین چیزیو نباید توی دم دست ترین نقطه‌ی ممکن بذارن؟
شونه‌هاشو بالا انداخت، به هیچی جز پولای زیاد توی جیبش و اون گردنبند گرون اهمیتی نمیداد.
ولی نتونست به کنجکاویش غلبه کنه. بهتر بود قبل از رها کردن کیف پول توی کلاب، کارت شناسایی رو بخونه و حداقل اسم کسی که گردن خوشبوشو مکیده رو بفهمه!
به سختی از اون جیب کوچولوی داخل کیف خارجش کرد و نگاهش توی نگاه عکس سه در چهار قفل شد. دقیقا همون نگاه بی‌تفاوت و پر از نفوذ که چند دقیقه پیش بهش خیره بود...
با کنجکاوی چیزی که روش نوشته بود رو خوند و تعجبش بیشتر شد..

Full Name: NAKAMOTO YUTA
Date of birth: oct 26, 1990
Born: Kadoma, Osaka
Nationality: Japanese

Love on the floorWhere stories live. Discover now