9

121 24 7
                                    

حس میکرد به بدنش برق وصل کردن. تمام قدرتش توی دستاش جمع شد و همونطور که هنوز لباشون روی هم قرار داشت، پاهای تیونگو از دور کمرش جدا کرد و خودشو عقب کشید.
تیونگ با خستگی میخندید و لباشو مثل ماهی باز و بسته میکرد، انگار از همین چند ثانیه لمس خوشش اومده بود و حالا دنبالش میگشت.
یوتا کف دستشو محکم روی لبش کشید تا آثاری که حتی وجود نداشت رو پاک کنه.
با صدای بلندی داد زد: "وات د فاک تیونگ؟ چه غلطی داشتی میکردی؟"
تیونگ مثل مستا دوباره خندید و جوابی نداد.
یوتا زیر لب فحشی به جفتشون داد و از اتاق خارج شد، قبل از اینکه در رو ببنده چراغو خاموش کرد و بعد از انداختن نگاهی سرزنش‌آمیز به تیونگ، در اتاق رو بست.
خنده‌ی دیوانه‌وار تیونگ به هق‌هق آروم و ریزی تبدیل میشد که یوتا ندید، هیچوقت نمیدید...


از زمانی که یوتا با شوک و عصبانیت اتاقو ترک کرد چند ساعتی گذشته بود، تیونگ حرکتی به بدن خشک شده‌ش داد و همین باعث شد که بیدار بشه. بعد از اون بوسه‌ی کوچیک و نگاه سنگین یوتا دیگه تکون نخورده بود و تو همون حالت خوابش برده بود، با لباسایی که نصفه و نیمه از تنش خارج شده بودن و اشکای خشک شده‌ای که روی صورتش خودنمایی میکردن.
با بی‌حوصلگی از روی تخت بلند شد و چراغو روشن کرد تا یکم به سر و وضعش برسه، از بیرون صدای تلویزیون میومد و میتونست بفهمه که یوتا خونه‌ست.
جلوی آینه رفت و دستی به موهای نامنظمش کشید. کف دستاشو چندبار روی چشمای خوابالودش فشرد تا آثار احتمالی اشک رو از بین ببره.
«تیونگ... تیونگ... تیونگ احمق!! چندبار دیگه میخوای این اشتباهو تکرار کنی؟ چرا داری با دستای خودت تنها کسی که داری رو از خودت دور میکنی؟»
به تصویر خودش توی آینه، مصنوعی خندید. باید روش همیشگی رو پیش میگرفت تا یوتا رو معذب نکنه...
پیراهن سفیدی که فقط با یه آستین از تنش آویزون بود رو دراورد و به گوشه‌ای پرت کرد، اونقدر چروک شده بود که برای فردا باید یکی از لباسای یوتا رو -که بی‌شباهت به یونیفرم رسمی و مسخره‌ی دانشگاه نبود- کش میرفت.
از کشوش یه هودی و شلوار طوسی دراورد و سریع پوشید. لبخند بی‌جونی به لباش نشوند و از اتاق خارج شد...
تیونگ: "هی یووو، چند ساعت خوابیدم؟"
یوتا روی کاناپه لش کرده بود و به زاویه‌ی نامعلومی خیره شده بود، با شنیدن صدای تیونگ سرشو بالا اورد و به چشمای معصوم همخونه‌ش خیره شد.
یوتا: "فکر کنم پنج شیش ساعت؟ میرم برات غذا بخرم"
نگاهشو دزدید و از جاش بلند شد، داشت فرار میکرد و تیونگ اینو به خوبی حس میکرد. از کی تاحالا اونا برای روزای معمولی از بیرون غذا میخریدن؟ این کار اصلا به سبک زندگیشون و حساب بانکیشون نمیخورد!
تیونگ: "بشین سرجات بابا، خودم یه چیزی درست میکنم میخوریم باهم"
دستشو جلوی یوتایی گرفت که قصد داشت از کنارش رد بشه.
لبخندی زد و با خونسردی ظاهری ادامه داد: "ببخشید یوتا، میدونی که وقتی خوابم میاد مثل احمقا رفتار میکنم؟ بعدشم بهت تجاوز که نکردم، یه بوسه‌ی معمولی بود که همین الان میتونم دوباره بهت بدمش"
در آخر لباشو به طرز مسخره‌ای غنچه کرد تا به حرفاش تم شوخ‌طبعی اضافه کنه و اون جو سرد رو از بین ببره.
یوتا آروم خندید: "من که چیزی نگفتم، چرا شلوغش میکنی؟"
تیونگ جرئت پیدا کرد و به یوتا نزدیک شد، دستاشو دور کمرش حلقه کرد و اونو محکم به خودش چسبوند. تقریبا هم‌قد بودن و میتونست به چشمای درشت پسر ژاپنی خیره بشه.
تیونگ: "چیزی نگفتی ولی حس میکنم حالت بهم خورده. حقم داری، ناکاموتو یوتای دخترباز دانشگاه و بوسیدن یه پسر؟"
یوتا توی ذهنش پوزخندی به حرف تیونگ زد، خبر نداشت که دیشب همین ناکاموتو یوتای دخترباز تا کجاها با یه پسر پیش رفته. اونم یه پسر غریبه!
درواقع یوتا چندین بار وارد رابطه شده بود و همشونم دختر بودن، اما هیچوقت مستقیما درمورد علاقه‌هاش حرف نزده بود. اون اهمیتی به جنسیت آدما نمیداد، حتی ممکن بود از پسرا خوشش هم بیاد!
یوتا: "بیخیال بوبو، چیزی که جدی نیست رو نباید جدی گرفت. تازه ما که بار اولمون نیست، کارای بدتر از اینم کردیم"
تیونگ لبخندش جمع شد و قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت. چیکار کرده بودن که خودش یادش نبود؟
یوتا سرشو به گوش تیونگ نزدیک کرد و با شیطنت ادامه داد: "پارسال که دستت شکسته بود، یادته من یه بار بـ..."
تیونگ با جیغ حرفشو قطع کرد: "بسه، بسه، دوباره شروع نکن! معلومه که یادمه"
یوتا راضی از اینکه تونسته خیال تیونگو راحت کنه با صدای بلندی خندید، اما تیونگ با یادآوری اون روز سرخ شده بود.
یه مدت دستش شکسته بود و نمی‌تونست حرکتش بده، موقع حمام کردن یوتا کمکش میکرد. اما یه بار وقتی که یوتا مشغول شستن شکمش بود، تیونگ با خونسردی گفته بود "پایین‌تر" و تقریبا یه هندجاب کامل از یوتا دریافت کرده بود! تا زمانی که آه کوتاهی از دهنش خارج نشده بود، جفتشون نفهمیده بودن که چه اتفاقی در حال افتادنه. تیونگ با چشمای گرد به یوتا نگاه میکرد و یوتا با گیجی به چیزی که توی دستاش گرفته بود خیره موند. چند ثانیه بعد، هر دو از شدت خجالت جیغ کشیدن و تیونگ محکم یوتا رو هل داد. مگه میشد یادشون بره؟
حالا تیونگم خندش گرفته بود و دوباره یوتا رو مثل همونموقع هل میداد تا از جلوی چشماش دورش کنه. به همین زودی جو سرد و معذب بینشون از بین رفته بود و صدای خنده‌هاشون کل خونه رو پر کرد.
تیونگ: "منحرفِ... عوضی! فقط گورتو... گم کن... و برو غذا بخر"
یوتا با خنده موهای تیونگو بهم ریخت و سرشو تکون داد، معلومه که این کارو میکرد. نه برای اینکه میخواست از خونه دور بشه، فقط بخاطر اینکه تیونگش پیتزا دوست داشت...


صاف روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد. امروزو کاملا نرمال و بدون هیجان گذرونده بود، یه جورایی بعد از اتفاقی که افتاد دیگه میترسید به دزدی کردن ادامه بده. تجارت فوق العاده‌ش برای اولین بار لو رفته بود و این مارکو نگران میکرد!
فردا باید برای جشن ورودیای جدید به دانشگاه میرفت و زندگی جدیدشو به عنوان یه دانشجو شروع میکرد.
هنوز نمیدونست چه حسی به این اتفاق داره، هیچوقت علاقه‌ی خاص و عجیبی به درس و مدرسه و دانشگاه نداشت. درواقع این کار رو میکرد، فقط به این دلیل که بقیه‌ی همسن و سالاش انجام میدادن. و البته، این تنها بهونه‌ش برای زندگی توی سئول بود.
پدر و مادر مارک توی یه شهر کوچیک زندگی میکردن، شهری که مارک هیچ علاقه‌ای به اونجا نداشت.
خواهرش مستقل بود، توی سئول کار میکرد و خونه‌ی خودشو داشت. چندسال پیش که مارک تازه به سن دبیرستان رسیده بود، با کلی تلاش تونسته بود خانوادشو راضی کنه که برای تحصیل و زندگی به سئول بیاد و پیش نونای مهربونش بمونه. قول داده بود که دانشگاه ملی سئول قبول میشه و به قولش هم عمل کرده بود، فردا روز اول دانشگاهش بود و شاید به همین زودیا مارک هم میتونست به استقلالی که همیشه آرزوشو داشت برسه. میتونست یه خونه برای خودش اجاره کنه و از خواهرش جدا بشه.
آره، باید همین کارو میکرد. این چیزی بود که مارک رو تا اینجا رسونده بود...
یعنی باید بیخیال دزدی کردن و تفریحات عجیبش میشد؟
درمورد این هنوز مطمئن نبود، باید بعدا درموردش فکر میکرد. الان زیادی خسته بود و باید کم کم میخوابید که فردا بتونه زود بیدار بشه...

Love on the floorWhere stories live. Discover now