تیونگ اونقدر خوابش میومد که نمیتونست درست راه بره، با این حال یوتا دقیقا همین امروز تصمیم گرفته بود که به جای تاکسی با اتوبوس به خونه برگردن! باید چند دقیقه پیاده میرفتن تا به ایستگاه اتوبوس برسن و این برای تیونگی که ممکن بود همون لحظه ایستاده خوابش ببره، چیزی بدتر از شکنجه بود.
تیونگ: "ما همیشه تاکسی میگرفتیم، چرا اذیتم میکنی؟"
جوابی نگرفت.
تیونگ: "میکشمت یوتا. لباسای سفیدتو با لباسای قرمز میشورم و صورتی چرک تحویلت میدم. با مسواکت کفشمو تمیز میکنم. توی غذات فلفل قرمز میریزم و تمام ناخوناتو با دندون از جا درمیارم"
یوتا که تا اون لحظه ساکت بود، با شنیدن جملهی آخر بشکنی تو هوا زد: "اینو دوست داشتم، مرسی"
تیونگ با کیفش ضربهای به پهلوی یوتا زد: "نمیدونستم کینک انگشت خوردن هم داری"
یوتا بازوی تیونگو گرفت و به خودش نزدیکتر کرد، یه دوچرخه داشت نزدیک میشد و تیونگ حتی حواسش هم نبود.
در همون حال با خونسردی جواب داد: "همه از این کار خوششون میاد، حتی اگه خودشون ندونن"
به ایستگاه رسیدن و از شانس خوبشون اتوبوس همونجا بود و لازم نبود منتظر بمونن، پس تیونگ تصمیم گرفت که بحث پرمحتوای "ساک زدن انگشتها" رو به بعد موکول کنه.
تمام صندلیها پر بود و چارهای جز ایستادن نداشتن. تیونگ چه انتظاری داشت؟ اول هفته بود، صبح زود بود، معلومه که تاکسی انتخاب بهتری بود و باید یوتا رو به این دلیل لعنت میکرد...
چشماشو بست تا یکم از سرگیجهش کم کنه و توی ذهنش بدترین فحشا رو خطاب به یوتا ردیف کنه، اگه از ریختن آبروش نمیترسید میتونست کف اتوبوس دراز بکشه و بخوابه.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که اتوبوس تکون شدیدی خورد و تعادلشو از دست داد. با وحشت چشماشو باز کرد ولی قبل از اینکه بتونه یه میله یا دستگیره رو برای چنگ زدن پیدا کنه، دست یوتا دور کمرش حلقه شد و اونو صاف نگه داشت.
یوتا: "انقدر با من لج نکن بوبو، همیشه بهت گفتم که وقتی توی اتوبوسیم و وقتی داریم راه میریم، دستای من واسه توئه"
تیونگ با حرص چشماشو باریک کرد: "اگه تاکسی میگرفتیم این کارا لازم نبود"
یوتا تیونگو به خودش نزدیکتر کرد و سرشو روی شونهی خودش گذاشت. با یکی از دستاش میلهی اتوبوسو گرفت و دست آزادشو دور کمر تیونگ محکم کرد تا دیگه احتمال افتادنش وجود نداشته باشه.
یوتا: "حالا جای اینکه غر بزنی یکم چشماتو ببند، من حواسم بهت هست"
تیونگ لبخند کمرنگی زد که هیچکس متوجه نشد. نفس عمیقی کشید و چشماشو بست تا از بوی بدن گرمی که شب قبل ازش دور مونده بود لذت ببره...
امروز کلاسی نداشت پس بلافاصله بعد از باز شدن در استخر از دانشگاه بیرون زده بود. قبل از اینکه به خونه برسه، از سوپرمارکت کوچیکی که سر کوچشون قرار داشت و فروشندهش دوست صمیمی مادرش بود برای خواهر و برادرش خوراکیای موردعلاقشونو خرید. اینم یکی دیگه از عادتای معمولی زندگی جهیون بود!
زنگ خونه رو زد و مادرش که از دیشب نگرانش بود خیلی سریع در رو باز کرد.
- "هیونیِ من!! بیا تو"
قبل از اینکه کفشاشو دربیاره، خم شد و بوسهی کوچیکی روی گونهی مادر مهربونش گذاشت.
جهیون: "سلام مامان"
لبخندی به لبای زن اومد و چال لپ عمیقی روی صورتش شکل گرفت، هرکسی که اونا رو میدید متوجه میشد که جهیون زیباییش رو از چه کسی به ارث برده.
- "شب سختی داشتی، درسته؟ سردت نیست؟ میدونم خیلی خوابت میاد ولی قبل از اینکه بری توی تختت باید غذایی که درست کردمو کامل بخوری، دیشب شام نخوردی"
خوابش نمیومد. کاملا سرحال بود!
سرشو به نشونهی تایید تکون داد و به سمت اتاقش رفت تا لباساشو عوض کنه.
کی میدونست و کی اهمیتی میداد که جهیون از مشکل حاد بیخوابی رنج میبره و دیشب، توی اون شرایط سخت و عجیب، بالاخره تونسته بعد از یه مدت طولانی راحت بخوابه؟
خودشم دلیلش رو نمیدونست و توضیحی برای این اتفاق نداشت، فقط میدونست که شب خوبی رو گذرونده...
«ناکاموتو یوتا... ناکاموتو یوتا... ناکاموتو یوتا... حدودا سی سالشه، ژاپنیه، صاحب اون رستوران گرونقیمتیه که توش غذا خوردم، اونقدر پولداره که به هیچجاش نبود ازش دزدی کردم... به یه گردنبند که ظاهرا خیلی گرونقیمت نیست اهمیت میده، پس یعنی اون گردنبند براش یه ارزش معنوی داشته؟ پس اون یه آدم احساساتیه... حتما اونو کسی بهش داده که عاشقشه، این یعنی با کسی توی رابطهست... پس چرا به عشقبازی با من جواب مثبت داد؟ این یعنی... اون یه خیانتکار حرفهایه! و همچنین... یه بوسندهی حرفهای؟ لعنت بهش، اون چرا انقدر خوب این کارو بلد بود؟»
کل امروز رو به این چیزا فکر کرده بود. هزاربار اون کیفپول معمولی رو گشته بود تا چیز مهمتری پیدا کنه، ولی ظاهرا مهمترین قسمتش همون کارت شناسایی بود که دیشب صاحبش پس گرفته بود...
دستشو توی سرش کشید و موهای کوتاهشو بهم ریخت. اون پسر کاملا افکار مارک رو خراب کرده بود!
«من تحقیر شدم. هیچکس تاحالا نفهمیده بود که من یه دزدم، هیچکس اینطوری با من رفتار نکرده بود. و خب... هیچکسم اینطوری تحریکم نکرده بود!»
نفس عمیقی کشید و دستشو روی گردنش گذاشت، دیشب این نقطه توی دهن داغ و جسورانهی اون غریبه مکیده شده بود!
«ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم»
تیونگ از شدت بیحالی تقریبا تمام وزنش رو روی یوتا انداخته بود و الان حتی باز کردن بند کفشش رو هم میخواست به یوتا بسپره.
یوتا بعد از دراوردن کفشای خودش جلوی پای تیونگ زانو زد تا کفشاشو دربیاره. دست تیونگ لای موهای بلندش فرو رفت، مثل پاپیای که به دست صاحبش نوازش میشه.
تیونگ: "آفرین یویوی خوبم، بعدشم مرتب بذارشون توی جاکفشی"
یوتا کاری که گفته بود رو انجام داد و بعد از برداشتن کیف و وسایلشون از روی زمین، بلند شد و در رو بست.
تیونگ با خستگی خودشو به اتاقش رسوند و روی تختش افتاد.
یوتا که مثل یه ربات برنامهریزی شده میدونست باید چیکار کنه، پشت سرش راه افتاد و به همون اتاق رفت. باید لباسای بچهی لوسشو عوض میکرد!
تیونگ لبهی تخت دراز کشیده بود و کاملا منتظر به نظر میرسید. پاهاشو بالا گرفت و یوتا به ترتیب جوراباشو دراورد. بعد شلوارشو پایین کشید و بدون توجه به وسواسی بودن تیونگ یه گوشه پرتش کرد.
یوتا: "لباس راحتیات کجاست؟"
تیونگ زمزمه کرد: "باید بشورمشون... میرم زیر پتو، لازم نیست لباس تنم کنی"
یوتا سرشو تکون داد و دوباره به سمت تیونگ رفت، زانوشو روی تخت گذاشت و روی بدن تیونگ خم شد تا بتونه کراواتش و دکمههای پیراهنشو باز کنه.
تیونگ چشماشو باز کرد و وقتی یوتا رو انقدر نزدیک به خودش دید نیشخندی زد. پاهاشو دور کمر یوتا حلقه کرد و یوتا که انتظار این حرکتو نداشت، تعادلشو از دست داد و روی تیونگ افتاد.
یوتا: "یااا چیکار میکنی؟ بذار لباساتو دربیارم"
تیونگ شونههاشو بالا انداخت و با شیطنت گفت: "خب دربیار"
دوباره... تیونگ وقتی خوابش میومد مثل مستا رفتار میکرد و یوتا هیچوقت به این کاراش عادت نمیکرد.
نمیتونست پاهای قفل شدهی تیونگو از دور بدنش باز کنه، پس فقط خودشو بالا کشید تا بتونه دستاشو آزاد کنه. زاویهی خیلی بدی بود و نفساشون داغتر از همیشه شده بود...
بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن، بالاخره موفق شد دکمههاشو باز کنه. حالا باید یکم تیونگو جابجا میکرد تا دستاشو از آستینش خارج کنه و کراواتو از دور گردنش بیرون بکشه، ولی تیونگ همچنان با لجبازی به یوتا چسبیده بود...
یوتا میخواست به فاصله گرفتن دعوتش کنه، ولی دستای تیونگ یقهش رو گرفت و پایین کشید. قبل از اینکه بفهمه چی شده، لب تیونگ روی لبش قرار گرفت...
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یه لمس کوتاه و بچگانه، یه ثانیهی گیج کننده و یه بوسهی آروم که حتی نمیشد اسم بوسه رو روش گذاشت...
این چه اتفاقی بود که داشت براشون میفتاد؟
YOU ARE READING
Love on the floor
Romance🌱Couple(s): Jaeyong - Yumark 🌱Genre: romance, slice of life, smut یه داستان متفاوت درمورد چهارتا پسر با زندگیهای متفاوت و افکار متفاوت. چه چیزی اونا رو به هم وصل میکنه؟ یا بهتره بگم، کدومشون قراره از این اتصال آسیب ببینن؟ روزای آپ: نامشخص (این او...