12

114 26 6
                                    

خون تو رگای مارک یخ بست، با تعجب سرشو برگردوند و به یوتایی نگاه کرد که هیچ حسی رو توی صورتش بروز نمیداد.
مارک: "ها... با منی؟"
یوتا با تمسخر نیم‌نگاهی به اطراف انداخت: "خودت چی فکر میکنی؟ مگه اینجا کسی جز تو قصد فرار کردن داره؟"
مارک جوش آورد.
درسته که اونا از قبل همدیگه رو میشناختن، درسته که این آشنایی به شکل بدی اتفاق افتاده بود، درسته که باهم عشق‌بازی کرده بودن و مارک جیبشو زده بود، درسته که لو رفته بود، محض رضای فاک حتی اینم درسته که مارک واقعا داشت فرار میکرد... ولی این پسر عوضی حق نداشت جلوی بقیه اینجوری باهاش حرف بزنه!!
ابروهاشو بالا انداخت و پوزخند زد: "جان؟ من فرار میکنم؟؟"
یوتا فقط نگاهش کرد.
جهیون و تیونگ ساکت و گیج شده بودن، البته تیونگ یکم نگران آبروریزی پیش دوستای جدیدش بود...
مارک که سکوت یوتا رو دید، ادامه داد: "من کار دارم، ورودی جدیدم و احتمالا باید توی مراسم شرکت کنم. دلیلی نداره که ازتون فرار کنم. هه‌هه، یه جورایی مسخرست... مگه من ازت میترسم؟؟"
داشت چرت و پرت میگفت و خودشم اینو میدونست، دقیقا واقعیتا رو ردیف میکرد و با لحن تندی تحویلشون میداد. هم میترسید، هم فرار میکرد. هرکسی که نگاهش میکرد اینو به راحتی میفهمید!
یوتا خندید. نه از اون خنده‌های مرموز و سرد که مارک باهاش آشنا بود، خیلی قشنگ خندید. مارک نمیتونست باور کنه این لبخند شفابخش متعلق به همین آدم عوضیه که یه نقطه‌ضعف بزرگ ازش داره.
جهیون خیالش راحت شده بود، ولی تیونگ نگران‌تر شد...
دوست غیر اجتماعیش به هیچ وجه آدمی نبود که این خنده‌هاشو به هرکسی نشون بده، یه جای کار میلنگید!
یوتا بلند شد. گوشیشو از روی میز برداشت و توی جیبش فرو کرد، کوله‌ی سیاه رنگشو از روی زمین برداشت و بدون توجه به خاکی بودنش روی دوشش انداخت.
با مهربونی و لبخند گرمی گفت: "شوخی کردم، چرا انقدر زود گارد میگیری؟ بیا باهم بریم تا دانشگاهو نشونت بدم و شایدم باهم توی مراسم مسخرت شرکت کردیم"
تیونگ حالا نگران‌ترین آدم توی سلف بود!
مارک با لکنت جواب داد: "عام... چیز... خب، لازم نیست. من خودم میتونم... نیازی ندارم شما باهام بیاین، ممنونم"
یوتا به سمتش رفت و دستشو گرفت، مارک سرشو پایین انداخت و با تعجب به دستاشون نگاه کرد. انگشتای پسر بزرگتر کاملا بین انگشتاش قفل شده بود... این دیگه چی بود؟
یوتا: "خب منم میخوام یکم قدم بزنم"
رو به تیونگ ادامه داد: "زود برمیگردم بوبو، پیش جهیون بمون"
با این حرفش پیشنهادی که توی ذهن تیونگ میچرخید رو زودتر از علنی شدنش رد کرد. این یه گردش دونفره بود که نمیخواست حتی بهترین دوستشو راه بده!
مارک دوباره خواست مخالفت کنه که دستاش کشیده شد، داشت دنبال این عوضیِ پولدارِ وحشی میرفت و نمیدونست باید چیکار کنه تا جلوشو بگیره...
با رفتنشون، تیونگ دهن و چشم‌های گشادشو جمع کرد. با حیرت به جهیونی نگاه کرد که حالا تمام اطرافشو به یه سمتش گرفته بود و داشت منوی ارزون و بی‌کیفیت کافه‌تریای دانشگاه رو توی گوشیش چک میکرد.
تیونگ: "یااا هیونی... به نظرت این دوتا خیلی عجیب نبودن؟"
هیونی! جهیون لبخند زد. اصلا از این کلمه خوشش نمیومد، تیونگ دومین شخصی بود که میتونست بهش اجازه‌ی استفادشو بده. اولیش قطعا مادرش بود.
جهیون: "چرا، خیلی عجیب بودن. دوست تو عجیب‌تر بود اتفاقا"
تیونگ ژست متفکری گرفت: "اولش به هم پریدن... یعنی این پسره، مارک خیلی عجیب رفتار کرد. بعدش باهم رفتن... اینجاش ترسناکه که یوتا پیشنهاد قدم زدنو داد..."
یهو انگار که چیز مهمی رو کشف کرده باشه، داد زد: "فاک! یوتا این پیشنهاد کوفتی رو داد!"
جهیون بعد از ثبت کردن میلک شیک توت فرنگی -با بن تخفیف سی درصدی دانشجویی- گوشیشو روی میز گذاشت.
با خونسردی جواب داد: "خب... شاید بست فرندت بالاخره داره آداب معاشرتو یاد میگیره"
تیکه انداخت؟ قطعا.
تیونگ به سرعت سرشو تکون داد: "نه نه تو نمیفهمی، این خیلی بده"
جهیون: "چیش بده؟ اتفاقا به نظرم اونی که عصبی بود مارک بود"
تیونگ پوزخندی به سادگی جهیون زد، چطور باید عمق فاجعه رو توضیح میداد؟ کاش این پسر احمق فقط به حس شیشم تیونگ اعتماد میکرد.
با صدای آلارمی از گوشی جهیون و روشن شدن اسکرینش، نگاه هردوشون به نقطه‌ی یکسانی رفت.
«دانشجوی عزیز، متاسفیم! :( امروز توت فرنگی نداریم، پس سفارش شما ثبت نشد. لطفا از منوی زیر سفارش جدید خودتـ-»
جهیون با غصه صفحه‌ی موبایلشو خاموش کرد.
تیونگ اعتراض کرد: "یااا نذاشتی ادامشو بخونم"
جهیون: "خب آخه من چیز دیگه‌ای نمیخورم"
تیونگ ناراحت شد. به همین راحتی از فکر یوتا و اون پسر غریبه بیرون اومد، چرا؟ چون جهیون خیلی کیوت شده بود...
تیونگ: "اوم... نظرت درمورد میلک شیک شکلاتی چیه؟ یا نسکافه؟ تازه خوشمزه‌ترم هستن و همیشه موجودن"
جهیون سرشو تکون داد: "نه، کافئین برای من سمه"
یه موضوع عالی برای درگیر شدن ذهن تیونگ، در حال حاضر میتونست موضوع گرمایش جهانی و پارگی حاد لایه‌ی اوزون رو هم به کمک جهیون فراموش کنه!
تیونگ: "چرااا؟"
جهیون: "خب... راستش من مشکل بی‌خوابی شدید دارم، با همچین خوراکی‌هایی بدتر میشم و دو سه ساعت سهم خوابی که دارم هم میپره"
تیونگ بلند خندید: "وات؟ تو... تو مشکل بی‌خوابی داری؟؟"
لبای جهیون آویزون شد. اون داشت مسخرش میکرد؟
تیونگ بریده بریده گفت: "ولی تو اون شب... که توی استخر گیر افتادیم... مثل یه توله خرس خوابیدی..."
خنده‌هاش تموم نمیشد و حالا جهیون هم خندش گرفته بود، دوباره چال لپ‌هاش!
یعنی باید حقیقتو بهش میگفت یا اجازه میداد که تیونگ به عنوان یه شوخی بی‌نمک از حرفش برداشت بکنه؟ قطعا گزینه‌ی دوم بهتر بود، نمیخواست به همین زودی با همچین واقعیتی حال تنها دوستشو بهم بزنه.
توی ذهنش جواب تیونگو داد:
«نمیدونم چرا، ولی اون شب راحت خوابم برد چون تو پیشم بودی...»


[فلش‌بک]
به خودش توی آینه قدی نگاهی انداخت. زیبا و قدرتمند به نظر میرسید، شبیه به آرزوهای بچگی‌هاش که یه زمانی فکر میکرد غیرممکنن.
صدای قدم‌های منظمی میومد که به آرومی بهش نزدیک میشد. حتی اگه توی آینه قامت یوشیرو رو نمیدید، از صدای پاهاش متوجه میشد که چه کسی داره به سمتش میاد.
یوشیرو: "مثل شاهزاده‌ها شدی هیون‌سو، داری به خوشبختی ابدی که لیاقتش رو داری میرسی"
هیون‌سو طبق عادت تعظیم کرد اما دست یوشیرو زودتر روی شونه‌ش نشست.
هیون‌سو: "همش به لطف شماست. اگه شما نبودین من هرگز نمیتـ-"
یوشیرو: "تو برای من مثل خانواده هستی پس طبیعیه که برات کارهای ناچیزی انجام بدم. انقدر تشکر نکن"
هیون‌سو دوباره تعظیم کرد ولی خیلی زود توی بغل یوشیرو کشیده شد. توی این کشور غریب تنها بود، همه چیز براش شبیه به جهنم بود تا زمانی که این مرد پیداش کرد. یوشیرو علاوه بر رئیسش، دوستش هم محسوب میشد. یه‌جورایی، تنها دوستش.
اون مثل یه معجزه توی زندگی هیون‌سو عمل میکرد...
یوشیرو‌: "سریع‌تر آماده شو و بیا بیرون. زیاد عروستو منتظر نذار، اتوتو¹!"
[اتمام فلش‌بک]


1. توی زبان ژاپنی، به برادر کوچیکتر "اتوتو" گفته میشه :)

🌱اینم از پارت جدید... خوشحال میشم نظرات و حدسایی که درمورد شخصیتا دارین رو بخونم☺💗

Love on the floorWhere stories live. Discover now