تیونگ مثل بچههایی که توی شهربازی مجبور میشن به اصرار مامانشون یه چیز بدمزه بخورن تا ضعف نکنن، روبهروی یوتا نشسته بود و با چهرهای که عدم علاقه به موز توش موج میزد، شیرموزش رو هورت میکشید.
یوتا هم بیحرف با موبایلش ور میرفت، انگار هیچ کار دیگهای جز وقت گذروندن توی سلف و منتظر موندن برای تموم شدن نوشیدنی بدمزهی تیونگ نداشت.
تیونگ: "هی سامورایی"
یوتا سرشو بالا اورد و منتظر نگاهش کرد، قطعا این وظیفهی تیونگ بود که تشخیص بده باید از چشمای یوتا «جانم» برداشت بکنه یا «زودتر زرتو بزن»!
تیونگ ادامه داد: "کاش امروز میموندیم خونه، بعید میدونم کلاسا تشکیل بشه. ورودیای جدیدو دیدی؟ مثل مور و ملخ همه جا رو پر کردن. من اصلا نمیفهمم چرا ایـ-"
وقتی متوجه شد نگاه یوتا به سمت دیگهای خیره شده حرفشو قطع کرد. با کنجکاوی رد چشمای یوتا رو دنبال کرد و سرشو برگردوند، با دیدن شخص آشنایی که به سمتشون حرکت میکرد لبخند بزرگی چهرشو پوشوند.
تیونگ با هیجان دستاشو بالا برد و برای جهیون تکون داد، انگار که با این کار سرعت قدمای جهیون بیشتر میشه.
یوتا دیگه راهی برای فرار نداشت، آخرین شانسش برای قایم شدن درست وقتی از بین رفت که فاصلهی اون دو نفر کمتر از دو متر شده بود و تیونگ با هیجان اسم یکیشونو فریاد میزد!
تیونگ: "یاااا جهیووون! اتفاقا دنبالت میگشتم!"
جهیون با شرمی که ناشی از آشنایی همزمان با دو یا سه نفر بود، با انگشتاش پشت سرشو خاروند و لبخند تصنعی زد.
جواب داد: "عام... خب من همین اطراف بودم، با دوست جدیدم... مارک"
به مارک اشاره زد تا سخت بودن آشنایی رو به یه نفر دیگه موکول کنه، و البته که اصلا از نگاهای عجیب دوست تیونگ -یوتا- خوشش نمیومد.
مارک که با چشمای گرد به یوتا خیره شده بود حتی متوجه نشد جهیون داره درموردش حرف میزنه.
«من اشتباه نمیبینم، مطمئنم که اشتباه نمیبینم... خودشه، این همون پسرست که توی کلاب دیدمش، همون عوضی پولدار که بوسیدمش و جیبشو زدم... چرا... چرا اینجاست؟ چرا توی دانشگاه منه؟ چرا لباس فرم تنشه؟ اون خیلی سنش بیشتر از اینه که هنوز دانشجو باشه... دقیقا کجای قضیه رو اشتباه فهمیدم؟»
یوتا سرشو پایین انداخت تا بیشتر از این چشمای متعجب مارک توی صورتش کنجکاوی نکنه...
بدون توجه به حضور مارک، لبخند کجی زد و دستشو به سمت جهیون دراز کرد.
یوتا: "خوشحالم که میبینمت، دوست جدید تیونگ!"
[فلشبک]
یوشیرو با چوب گلف ضربهی آرومی به توپ سفید رنگ وارد کرد، اونقدر آروم که هیونسو خیال میکرد یه امتیاز جلو میفته ولی اشتباه میکرد. این مرد توی گلف و تیراندازی و هرچیزی که احتیاج به هدفگیری داشت واقعا بیرقیب بود!
با خنده سرشو برگردوند، میدونست چه واکنشی منتظرشه...
هیونسو: "با تمام احترامی که براتون قائلم، هنوزم معتقدم دلیلش فقط و فقط شانس خوبتونه"
خندهی یوشیرو به قهقهه تبدیل شد.
هیونسو با قاطعیت به سمت سبد رفت تا یه توپ دیگه برداره، فاصلهی امتیازاشون خیلی زیاد شده بود.
یوشیرو همون حرفای همیشگی رو مدام تکرار میکرد: "قدرت مهم نیست، دقت حرف اولو میزنه. قرار نیست زورتو نشون بدی، فقط باید... اوه، دوباره که خراب کردی!"
نگاه هیونسو با ناامیدی به آسمون دوخته شده بود، جایی که همین الان توپ ازش رد شد و به ناکجا آباد رفت. برای همیشه!
چوب گلفو زمین انداخت و با شونههایی افتاده عقبنشینی کرد، شاید فقط باید شکستشو قبول میکرد.
یوشیرو: "صبور نیستی هیونسو، تمرکز نمیکنی"
هیونسو به سرعت جواب داد: "قول میدم پیشرفت کنم آقا"
به جلد مطیعش برگشته بود.
یوشیرو: "و قرار بود وقتی تنهاییم انقدر رسمی نباشی"
هیونسو طبق عادت جایی که اونجا بزرگ شده بود، به نشونهی تایید تا کمر خم شد.
یوشیرو لبخندی زد. این پسر احتمالا داشت روزای پر استرسی رو میگذروند، فکر میکرد گلف کمی به آزادی فکرش کمک میکنه اما انگار یه استرس جدید بهش اضافه کرده بود.
دستشو روی شونهی هیونسو زد و همونطور که از کنارش رد میشد گفت: "من میرم به کارام برسم. تو هم بهتره بری یکم استراحت کنی، جناب داماد!"
[اتمام فلشبک]
هردو استرس داشتن. مارک پاهاشو از زیر میز تکون میداد و عرق سردی روی ستون فقراتش نشسته بود، اما یوتا به چرخوندن زبونش توی فضای دهنش و گهگاهی گاز گرفتن لپش بسنده میکرد.
تیونگ و جهیون متوجهی عجیب بودن جو نمیشدن، درواقع تیونگ و جهیون در حال حاضر هیچ اهمیتی به اون دوتا آدم شوکه و ساکت نمیدادن!
تیونگ: "فکر میکردم من دوست جدیدت بودم! ببینم نکنه طلسمی چیزی داشتی؟ به محض اینکه با من دوست شدی روابط اجتماعیت قویتر شد؟"
با ابروهاش به مارک اشاره کرد.
جهیون برای هزارمین بار توی این چند دقیقه لبخند زد، چال لپاش قلب هر سه نفری که دور میز نشسته بودن رو قلقلک میداد.
جهیون: "آره یه جورایی... حس کردم مارک هم مثل خودمه، گیج و تنها"
تیونگ خندید، مارک به سختی لبخند زد، اما یوتا واکنشی نشون نداد.
«اون منو توی رستورانم دیده... اون فهمیده من کیام... اون یه غریبهی لعنتیه ولی به طرز ترسناکی خیلی چیزا رو درمورد من میدونه...»
یوتا توی فکراش غرق بود که مارک نیمخیز شد: "خب بچهها، خوش گذشت. من باید برم، امیدوارم بعدا دوباره ببینمتون"
بعدا اونارو ببینه؟ عمرا!
میخواست با نهایت قدرتش در بره، همینو کم داشت که این پسر مرموز ژاپنی دزد بودنشو لو بده و آبروشو پیش تنها کسایی که توی دانشگاه میشناسنش ببره!
بدون اینکه منتظر جواب از سمت کسی باشه از جاش بلند شد و وسایلشو با یه دست برداشت، باید هرچه سریعتر از این مکان و این آدما دور میشد...
ولی با صدای محکم و نسبتا بلندی سرجاش خشک شد:
یوتا: "بمون!"
🌱بعد از یه تاخیر طولانی سلام :)
قول میدم ازین به بعد بیشتر و بهتر اپ کنم💚
YOU ARE READING
Love on the floor
Romance🌱Couple(s): Jaeyong - Yumark 🌱Genre: romance, slice of life, smut یه داستان متفاوت درمورد چهارتا پسر با زندگیهای متفاوت و افکار متفاوت. چه چیزی اونا رو به هم وصل میکنه؟ یا بهتره بگم، کدومشون قراره از این اتصال آسیب ببینن؟ روزای آپ: نامشخص (این او...