سمت مرد نویسنده برگشتم.
-این سالن اصلا معروف نبود.درواقع ادمای خیلی کمی این سالنو میشناختن.
رو صحنه رفت.
-تو این سالن نمایشنامه ها طور دیگه ای بیان میشدن.
رو صحنه جا به جا شد.
-مثلا بجای دختر و پسر،دو تا پسر نقشای اصلی رو بازی میکردن.
چشمام درشت شدن.
-ها؟
بدون توجه به من و دهن بازم،ادامه داد.
-یا مثلا داستان رو از اخر شروع میکردن
بهم نزدیک شد.
-یا مثلا
نزدیک تر شد.
-همه چی
نزدیک تر شد.اونقدری که نفساشو رو گونم حس میکردم.
-از یه بوسه
لباش نزدیک تر شدن.
-شروع میشد.
با نشستن لباش رو لبام چشام رو هم افتاد و دستای شل شدم،کنار بدنم اویزون شدن.
انتظار اینیکی رو نداشتم.
دستای مرد نویسنده دور کمرم حلقه شدنو بیشتر به خودش نزدیکم کرد.
بدنم دستور هیچ حرکتی رو نمیداد.نه میگفت ادامه بده نه میگفت عقب بکش.
مرد نویسنده لباشو حرکت دیگه ای داد و بوسه ی ارومی ازم جدا شد.
چشمام با کندی باز شدن و لبام هنوز به حالت غنچه مونده بودن.مرد تکخندی به حالتم زد و ازم فاصله گرفت.
سمت استیج رفت که من به خودم اومدم و با عصبانیت لبامو پاک کردم.
-چه غلطی کردی؟
بدون اینکه سمتم برگرده خیره به یکی از دیوارای استیج،زمزمه وار جواب داد.
-بوسیدمت
این برای جری کردنم کافی بود.
با قدمای بلند سمتش رفتم و محکم برش گردوندم.
با چشمای عصبی بهش خیره شدم.
-به چه حقی بوسیدیم؟
لبخند کوتاهش بیشتر عصبیم کرد.
مشتمو محکم به سینش کوبیدم که یه قدم عقب رفت.
-تو هم پسم نزدی
خونسرد وقتی که دو تا دستاش تو جیبش بود،گفت.با بهت به پرروییش نگاه کردم.
-من شکه بودم
شونشو بالا انداخت و خواست برگرده که محکم بازوشو گرفتم و برگردوندمش.
دستمو بالا بردم که بهش سیلی بزنم ولی مچ دستم قبل از رسیدن به صورتش توسط دستش اسیر شد.
تقلا کردم تا ولم کنه ولی دستمو محکم گرفته بود.
-بیخیال چیزی نشد که .فقط خواستم تئاتر اون زمانی که اینجا هنوز درست بود رو نشونت بدم.
همه ی وجودم شده بود حرص از دست کاراش.
دستمو با شدت بیشتری تکون دادم که ازش جدا شدم.با حرص مشتی به سینش زدم.
چند قدم عقب رفت.
دنبالش رفتم.
انگشت اشارمو سمتش بلند کردم.
-تو کی هستی اصن؟من حتی اسمتو نمیدونم بعد تو میای میبوسیم؟
عصبی تر مشت دیگه ای به سینش زدم.
عقب تر رفت.
-یلحظه گوش
نذاشتم حرفش تموم بشه و با همه قدرتم هلش دادم.
همه چی تو یه ثانیه افتاد.
وقتی داشت عقب میرفت پاهاش پیچید و قبل از اینکه بتونه تعادلشو حفظ کنه از پشت زمین خورد و سرش با تیزی صندلی پشت سرش برخورد کرد.
وحشت زده به چشمای بستش نگاه کردم.
دستام سرد شده بود.نمیتونستم حرکت کنم.
اروم نزدیکش شدم و کنارش نشستم.دستام میلرزید.
با دیدن خونی که از سرش جاری شده بود،ترسیده عقب رفتم و با بدبختی پاهای لرزونمو وادار کردم بلند شن.
مغزم فقط دستور فرار میداد.
ازش دور شدم و سریع از ساختمون بیرون زدم.
اشکام بدون وقفه از ترس و نگرانی رو صورتم میریختن.
دستمو بلند کردم و اولین تاکسی رو سوار شدم.
--------------
تا به اتاق هتل رسیدم،پیرهنمو با دستای لرزون دراوردم روی تخت انداختم.
هنوز همه ی بدنم میلرزید.
تو دستشویی رفتم و مشتمو پر اب کردم و پاشیدم به صورتم.
خودمو تو اینه نگاه کردم. صورتم سفید شده بود و چشام دو دو میزد.
اون صحنه یلحظه هم از جلو چشام پاک نمیشد.
دیدنش وقتی خون از سرش بیرون میزد اونقدر وحشتناک بود که باعث شده بود حالت تحوع بگیرم.
از دستشویی بیرون اومدم و خودمو رو تخت انداختم.
دستمو رو سینم گذاشتم تا شاید با عث بشه قلبم اروم تر بتپه.
بیشتر از اینکه نگران این باشم که کسی دیده باشتم،نگران اون مردی بودم که مطمئن نبود هنوز زندست.
چشمامو بستمو سعی کردم ذهنمو اروم کنم.
-----------------
با شنیدن صدای زمزمه های ارومی،چشمامو رو هم فشار دادم و اروم چشمامو باز کردم.
با برخورد نور شدیدی به چشمام،دستمو جلو چشمم گرفتم و سعی کردم صداهای اطراف رو تشخیص بدم.
بلند شدم و رو تخت نشستم.
دوستامو دیدم که دور هم جمع شدن.
از رو تخت بلند شدم و سمتشون رفتم.
-چه خبره اینجا؟
لوهان سرشو سمتم برگردوند.
-ساعت خواب.اصن کی برگشتی؟
دستمو تو موهام برد و موهامو کشیدم.-میگم چیکار دارین میکنین؟
-بنظرت داریم چیکار میکنیم؟داریم اتم میشکافیم.خب داریم شام میخوریم دیگه عقل کل
چشمامو چرخوندم و کنارشون نشستم.
داشتم سعی میکردم به اتفاق صبح فکر نکنم ولی مغزم مدام منو به اون سمت هدایت میکرد.
یه شیشه سوجو برداشتم و درشو باز کردم.
بدون اینکه تو لیوان بریزم،شیشه رو نزدیک لبم کردم و تو یه نفس یک سومشو خوردم.
-هوووی این برای همس.بیار پایین ببینم.
بدن توجه به دوستام عقب عقب رفتم و به پایه تخت تکیه دادم.
سرمو عقب بردم و چشمامو بستم و اجازه دادم الکل تو همه سلولام حرکت کنه و مغزم و خاموش کنه.
وقتی حس کردم کافی نیست و هنوز به اندازه کافی مست نشدم،شیشه رو دوباره به لبام نزدیک کردم و یک سوم دیگشو هم خوردم.
کم کم همه بدنم بی حس شد و درکی از اطرافم نداشتم.
تنها چیزی که بعد از بسته شدن چشمام فهمیدم،صدای لوهان بود.
-بیا انقد خورد باز بیهشوش شد.
----------------
برای بار دوم تو اون روز با سر درد شدید چشمامو باز کردم.
از اطراف مشخص بود که تو بیمارستانم.
دستمو رو سرم گذاشتم و سعی کردم یادم بیاد دلیل اینجا بودنم چیه.
از رو تخت بلند شدم و سرمو از دستم بیرون اوردم و از اتاق بیرون رفتم.
خواستم دنبال اشنا بگردم که با دیدن چند تا پلیس کنار پرستارا،همه اتفاقا از جلو چشام رد شدن.
دست و پام از استرس میلرزیدن.
با برگشتن یکیشون سمتم،هول کرده رومو برگردوندم و خودمو تو نزدیک ترین اتاق انداختم.
درو بستم و همونطور که روم به سمت در بود، پیشونیمو بهش تکیه دادم.
یکم که اروم شدم،رومو برگردوندم و شک هزارمی در رو روز بهم وارد شد.
مرد نویسنده با سر باندپیچی شده رو تخت نشسته بود و دو تا پلیس بالا سرش ایستاده بودن.
با دیدن نیشخند رو لباش چشمامو با عجز بستم.
YOU ARE READING
📝Dear Unknown 📝
Romancemulti_shot #چند_شاتی Dear_unknown 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ Moonland ♾♾♾♾♾♾ ♾♾♾♾♾ ♾♾♾♾ ♾♾♾ ♾♾ ♾ 📝 Couple: chanbaek👨❤️👨 📝 Genre: Romance💛,Fluf 📝 Auther:moonlight🌇 📝 Chanel:moonland 📝تمام حرفهای نگفته و داستان های نوشته نشده ی بکهیون از زبون خودش...