📝1

487 93 2
                                    

"ناشناس عزیز سلام
اگه الان داری این دفترو میخونی باید بدونی که چقدر برای من عزیزی.چون تموم زندگی من،تموم لحظه های خجالت اوری که هیچ وقت برای کسی تعریف نکردم،تمام حس هایی که تجربه کردم و هیچ وقت به کسی نگفتم،تو این دفتر وجود داره.راستش الان که دارم نوشتن توشو شروع میکنم،فکر نمیکنم روزی برسه که بتونم اینو به کسی بدم که بخونتش.واقعا خجالت اوره. پس اگه روزی پیدا شدی و اونقدر برام عزیز شدی که داری نوشته های تو این دفترو میخونی،باید بدونی که خیلی برام عزیزی و اینکه اگه به روم بیاری یا بهم بخندی،از به دنیا اومدن پشیمونت میکنم.
و اینو هم بگم که ممکنه تو هم تو نوشته هام باشی پس بی سر و صدا این دفتر و بخونو هیچ وقت به روم نیار که چه چیزای جدیدی درمورد من از توش فهمیدی.
ممنون که به زنگیم اومدی و اونقدر مهم شدی برام که حاضر شدم این دفترو بهت بدم بخونی.
دوست دارم،بکهیون"

با لبخندی که رو لباش نشسته بود،دفتر بنفش رنگ رو ورق زد و اولین صفحه از شروعش رو باز کرد.

"      18 جولای،پاریس،جلوی تئاتر بزرگ شهر

همونطور که بطری آبمو سر میکشیدم،از تئاتر شهر بیرون اومدم و بی حوصله بطری رو تو سطل انداختم.
این تئاترای لوس و ابکی حوصلمو سر میبرد ولی بنظر میرسید همراهام بدجور از نمایش لذت بردن که یلحظه هم دست از صحبت درموردش برنمیداشتن.
لوهان داشت با ابو تاب از قسمت مورد علاقش تعریف میکرد و من فقط میتونستم در جوابش چشمامو بچرخونم.
این نویسنده ها کی میخواستن یه داستان درست و درمون بنویسن؟تا کی قرار بود داستانای کلیشه ای و بی در و پیکر که دقیقا نمیفهمیدی شخصیتای اصلی کی عاشق هم میشن رو بنویسن و بعد یسری بچه دبیرستانی که عاشق کلیشه های داستانی بودن، اون داستانا رو بخونن و بازیگرای تازه کار نقشاشونو بازی کنن؟
بی حوصله خودمو کنار کشیدمو سمت دکه اونور خیابون رفتم تا یچیزی برای خوردن بخرم.
بعد از سفارش دادن پاستا روی یکی از صندلی های چوبی رو به دکه نشستم.
نگاهمو چرخوندمو سعی کردم خودمو مشغول کنم.
خیابونای سنگ فرش شده ی پاریس که گوشه و کنارش دکه های رنگی رنگی و خونه های اجری دیده میشدن، ادمای شاد و خندونی که به رنگ ها جون میبخشیدن، همه خیلی قشنگ تر از تصورم بودن.
روز اولی که بهم گفتن برای یه همایش داستان نویسی ده روزه باید به پاریس سفر کنم،همه ی اینا رو تصور کرده بودم.
ولی دیدنش اونقدر قشنگتر بود که نمیتونستم چشم ازشون بردارم.
همونطور که اطرافو میپاییدم،چشمم به مردی خورد که برخلاف تمام ادمای اطراف،ساکت روی یکی از نیمکتای چوبی نشسته بود و سخت مشغول نوشتن چیزی بود.
فنجون پر قهوش که مشخص بود چند وقتیه سرد شده، نشون از حواس پرتی مرد بود.
اونقدر غرق نوشتن تو دفترش بود که اطراف رو فراموش کرده بود.
بدون اینکه خودم متوجه بشم،چند دقیقه طولانی بهش خیره شدم.
سرش پایین بود برای همین چهرشو نمیدیدم ولی حتی با وجود اینکه نشسته بود هم میتونستم بگم که قد بلندی داره و موهای تقریبا فرش هارمونی عجیبی با پیرهن خط دار و شلوار جین سادش میساخت.
میتونستم شرط ببندم که یه بچه پولدار اروپاییه که برای تفریحات اخر هفتش اومده پاریس.
ذهنم داشت برای خودش داستان سرایی میکرد که تو یک لحظه سر پسر بلند شد و نگاهمون به هم تلاقی کرد.

📝Dear Unknown 📝Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang