📝7

139 63 13
                                    

-امشب بهم گفت قراره برای زندگی بره امریکا
-اوه
سرشو پایین انداخت.
-دوسش داری؟
-نمیدونم
-میخوای بمونه؟
-نمیدونم
-میخوای بهش بگی بمونه؟
-نه
قاطع جواب داد.
-چرا؟
-رفتنی میره.امروز یا فردا.بعدشم احتمال اینکه قبول کنه بمونه خیلی کمه.اون برای این موقعیت خیلی تلاش کرده.قرار نیست جلوشو بگیرم.
-قابل تحسینه
نیشخند تلخی زد.
-خیلی
-جدی میگم
اروم زمزمه کردم.
چند دقیقه سکوت شد.
-هه
تکخند خسته ای زد و سرشو عقب برد.
-خیلی عجیبه
-چی؟
دو تا انگشتشو رو چشماشو فشرد.
-هیچی بیخیال
زیاد پیگیرش نشدم.
دقیقه های طولانی گذشت.
-من هنوز اسمتو هم نمیدونم بچه جون
سرمو سمتش برگردوندم.
با من بود؟

-بچه جون؟
با ابروهای بالا پریده پرسیدم.
-فک نکنم اختلاف سنی زیادی داشته باشیم
با تردید و همچنان گیج زیر لب گفتم.
پوزخندی زد و چیزی نگفت.
-بیون بکهیون
چند ثانیه بعد جواب سوالشو دادم.
-سهونو چجوری میشناسی؟
تو جام تکون معذبی خوردم.
-یکم طولانیه
-من امشب با دوست دخترم بهم زدم،یه غریبه کتابیم که هیچکس نخوندتش رو برادشت بدون اجازه خوند و الان دارم سعی میکنم با همون غریبه رو مخ حرف بزنم تا از اتفاقای روز فرار کنم.پس همراهی کن.
چشم چرخوندم و دستمو زیر چونم گذاشتم.

ماجرای دیدار و اشنایی به مرد نویسنده رو براش تعریف کردم.
از اونجایی که به صورتش نگاه نمیکردم و فقط یک نفس حرف میزدم،اخر حرفام که سرمو بلند کردم تازه فهمیدم داره با لبخند کجی نگام میکنه و چشماش یکم گشادتر از حالت عادی شدن.
-چیه؟
تکخند ارومی زد و سرشو تکون داد.
-احمق
-ببخشید؟
-سهون بهت گفته نویسندس؟
گیج سر تکون دادم.
-و تو نوشته هاشو خوندی
دوباره سر تکون دادم.
-درمورد چی بود حالا؟
با نیشخندی که دلیلش رو نمیفهمیدم پرسید.

داستانی که از مرد نویسنده خونده بودم رو تا جایی که یادم بود تعریف کردم که تا ثانیه ای چشمای چانیول گشاد شدن،لباش خط شدن و اخم عمیقی رو پیشونیش نشست.
-میکشمت
اروم زمزمه کرد و مشتشو رو میز کوبوند و با عصبانیت بلند شد.
وحشت زده به صندلیم چسبیدم و به مرد عصبی ای که سمت دوستش که رو کاناپه خوابیده بود،میرفت نگاه کرد.
چانیول دستشو بلند کرد و محکم رو بازوی سهون کوبوند.
-بلند شو ببینم
دادش تو خونه ساکت پیچید و باعث شد بلرزم.
ولی انگار مرد نویسنده به این عادت داشت که اروم پلک زد و با دیدن چانیول دستشو رو چشماش کشید و با خونسردی رو مبل نشست.

-چته؟
خونسردیش چانیولو عصبی تر کرد.
-چته؟تو باز رفتی نوشته های منو برداشتی تا باهاش مخ مردمو بزنی؟
دادش از قبلی بلندتر بود.
سهون با حفظ خونسردیش سرشو تکون داد.
-سهون دیوونم نکن.اصن چیجوری پیداشون کردی؟من اینا رو از دست توی عوضی تو گوشه کنار این خونه قایم میکنم.
-هیونگ تقصیر خودته.هنوز عین زمان شکسپیر با دست مینویسی داستاناتو.چرا فقط از اون لپ تاپ لعنتیت استفاده نمیکنی؟
-چه ربطی داره؟الان این چه ربطی داره؟میگم چرا نوشته های منو برمیداری؟
این داشت چی میگفت؟نوشته های من؟
-یلحظه....یعنی مرد نویسنده اون داستانه رو ننوشته بود؟
-مرد نویسنده کیه؟
-منو میگه
سهون با نیش باز گفت.
چانیول نگاه عصبی بهش کرد و مشتشو سمت صورتش برد که سهون جاخالی داد و از زیر دستش فرار کرد.
سمتم برگشت.
-مرد نویسنده؟این از وقتی مدرسش تموم شده یه خودکار دست نگرفته.یه کتاب نخونده.تنها نویسنده ای که میشناسه شکسپیره که اونم چون یبار تئاترشو به زور با خودم بردم میشناسه.
-پس کی اون داستانو نوشته؟
منگ پرسیدم.
-من
چانیول به خودش اشاره کرد.
-باورم نمیشه دو تا از داستاناییم که کسی نخونده رو یه غریبه که چند ساعتم نمیشه که دیدمش خونده

کلافه گفت و دستشو تو موهاش کشید.
-یعنی تو دروغ گفتی؟
با درک شرایط جیغ بلندی زدم و سمت سهونی که با لذت به صورت سرخ دوست بدبختش نگاه میکرد،حمله کردم.
سهون از دستم فرار کرد و سمت دیگه خونه رفت.
-اون خونه خرابه ها که بردیم هم دروغ بود؟تئاترای متفاوت؟
-خونه خرابه؟
چانیول سمت سهون برگشت.
-کجا رو میگه؟
-تئاترای قدیمی
با مظلومیت ساختگی زمزمه کرد.
-چی؟
تیر خلاص رو به چانیول زده بود.
جفتمون سمتش حمله کردیم ولی اون با وجود اسیب دیدگیش تند میدویید و از دستمون فرار میکرد.
بعد از چند دقیقه طولانی که عین پت و مت دنبال هم میدوییدیم،سهون پشت یکی از مبلا که راه ورود نداشت پرید و قایم شد و منو چانیول هم کنار هم همونجور که نفس نفس میزدیم،ایستادیم.
-تا اخر عمرت که اونجا نمیونی.میای بیرون اونوقت من میدونم با تو
چانیول از لای دندوناش گفت و از مبل فاصله گرفت.
چشم غره ای به سهون رفتم و منم دور شدم.
-یه سوال بپرسم؟
بعد از چند دقیقه سکوت اروم رو به مرد نویسنده جدید پرسیدم.
همونجور که سرشو به کاناپه تکون داده بود و سهونی که همچنان پشت مبل بود رو میپایید سر تکون داد.
-اخر داستان کی میمیره؟
انگار سوال درستی نبود که چشماشو محکم رو هم فشار داد و با یه نفس عمیق که مطمئنم تاثیری رو عصبانیتش نداشت،از سر جاش بلند شد.
قدماش سمت من میومدن.
-چقدر میخوای؟
با تعجب پلک زدم.
-ها؟
-میگم چقد میخوای که به کسی داستان رو نگی؟ازش کپی داری؟تا کجاشو دقیقا خوندی؟ازش عکس گرفتی؟
با بهت بهش نگاه کردم.
الان واقعا داشت این حرفا رو میزد؟
-هی...هیچ میفهمی داری چی میگی؟
با عصبانیت از رو مبل بلند شدم.
-فک کردی انقدر بیشعورم که کتابی که هنوز کامل نوشته نشده و چاپ نشده رو پخش کنم؟یا نگرانی به اسم یکی دیگه چاپ کنم؟
دستمو رو پیشونیم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
-مرتیکه احمق

اروم هلش دادم و سمت کاپشنم رفتم.
باید زودتر از اون جهنم میزدم بیرون.
خواستم کاپشنمو بپوشم که از پشت کشیده شد.
با اخم سمت مرد نویسنده جدید برگشتم.
-چته؟
-چرا از کوره درمیری؟خیل خب فهمیدم بیشتر از اینا باید خرج کنم.درست حرف بزن چی میخوای؟
-اه باورم نمیشه هنوز داره حرف میزنه
کاپشنو ول کردم و کامل سمتش برگشتم.
دستمو رو سینش گذاشتم و محکم هلش دادم که چند بار تکون خورد و از پشت رو زمین افتاد.
چشمام گشاد شد.
چرا تکون نمیخورد؟چرا چشماش بسته بود؟
چرا این صحنه انقد اشنا بود؟
سرم داشت گیج میرفت.

با بهت به مرد خوابیده رو زمین خیره شدم و سرمو سمت سهون برگردوندم.
-واو. دو نفر تو یه روز.باریکلا داری
چشمامو از حرفش بستم.

عیدتون مبارک فندقا⁦^_^⁩⁦

📝Dear Unknown 📝Where stories live. Discover now