📝11[end]

215 54 18
                                    

برگه بعدی رو هم از دفتر جدا کردم و مچاله شده رو زمین انداختمش.
انقدر نوشته بودم و پاره کرده بودم که زمین اتاق پر از برگه های مچاله شده بود.
اهی کشیدم و از پشت میز بلند شدم.
کش و قوسی به بدنم دادم و با دیدن ساعت که پنج بعد از ظهر رو نشون میداد،از اتاق بیرون رفتم.
صدایی از طبقه پایین نمیومد.
چانیول رو از صبح ندیده بودم.
به طبقه پایین که رسیدم دیدمش که رو مبل نشسته بود و کتابشو ورق میزد.
چرا انقد جذاب بود؟

چشام از حرفی که تو مغزم زده شد،گشاد شد.
جذاب؟
تو این یه هفته که تو این خونه مونده بودم،حرفایی که مغزم میزد دست خودم نبودن.
با هر بار دیدن مرد نویسنده جدید،صفات مختلفی که همشون به یه کلمه میرسیدن با فونت درشت تو مغزم نوشته میشدن.جذاب.
سرمو تکون دادم تا شاید افکارم باهاش تکون بخورن.
-سلام
جوابمو با سرش داد و باعث شد چشمامو بچرخونم.
بعضی وقتا واقعا بچه میشد.
-من که ده بار معذرت خواهی کردم.
تغییری تو حالتش بوجود نیومد.
نزدیکش رفتمو چشمامو درشت کردم.
-پارک چانیولی که واسه حالت چطوره هم جواب فلسفی تو استینش داشت،همچین روی بچگونه ای هم داره؟

صفحه کتابو ورق زد و توجهی نکرد.
تکخندی به حرکاتش زدم و سمت اشپزخونه رفتم.
دیشب با سهون و چانیول دور هم نشسته بودیم که سهون شروع کرد به تعریف خاطرات خنده داری از چانیول و خب منم همراهی کردم.
اونموقع سعی میکردم خودمو کنترل کنم تا تو این یه هفته باقی مونده از سفرم بی جا و مکان نشم ولی واقعا نخندیدن به اون مرد دو متری که دست به سینه روشو ازمون میگرفت که مثلا نارضایتیشو نشون بده غیرممکن بود.
قهوه ای برای خودم ریختم و تو هال برگشتم.
به چشمای درشتی که خیره به کتاب جا به جا میشدن نگاه کردم و خنده محوی زدم.
ناشناس عزیزم،اشنایی با مرد نویسنده،با اون موهای فر و گوشای بزرگش،صدای بم و جوابای فلسفیش، غیرتش رو نوشته هاشو بی حواسیش موقع کتاب خوندن، یه اتفاق ناب تو زندگی من بود.

مرد نویسنده که قبل از خودش با داستانش اشنا شدم و از روی همون نوشته ها قضاوتش کردم،حالا برای من نمادی از صبر و از خود گذشتگیه.با وجود تمام کلکل هامون که بیشترشون به خنده ختم میشن،اون برای من،ادمی از جنس معنویته که با لباس فلسفه و کفشای مهربونی و قلبی سرشار از حس های ناشناخته و ذهنی پر از حرفای نگفته،زیباتر شده.
ناشناس عزیزم،امیدوارم وقتی این دفترو میخونی دو حالت بیشتر وجود نداشته باشه،یا خود مرد نویسنده باشی،یا مرد نویسنده هنوزم بخشی از زندگیم باشه.
-بکهیون
از فکر و خیال بیرون اومدم و نگاش کردم.
-هوم؟
-قهوت سرد شد.
-اوه
اروم خندیدم و با برداشتن فنجون به اشپزخونه برگشتم.

-پروازت کیه؟
سمت چانیولی که به اشپزخونه اومده بود برگشتم.
با سوالش غم عجیبی تو دلم نشست.
فکر به اینکه قراره خیلی زود از این خونه و شهر برم، ازارم میداد.
-پسفردا ده شب
-هوم
جفتمون چند دقیقه ساکت شدیم.
-ایندفعه بخاطر فضولی از پروازت جا نمونی
با تکخند گفت.
باید بهم بر میخورد و بهش چشم غره میرفتم.
ولی فقط لبخند کوتاهی زدم.
-داستان تموم نشد؟
سرمو تکون دادم.
-کار سختیه

📝Dear Unknown 📝Where stories live. Discover now