از رو تخت بلند شدم و سرمو از دستم بیرون اوردم و از اتاق بیرون رفتم.
خواستم دنبال اشنا بگردم که با دیدن چند تا پلیس کنار پرستارا،همه اتفاقا از جلو چشام رد شدن.
دست و پام از استرس میلرزیدن.
با برگشتن یکیشون سمتم،هول کرده رومو برگردوندم و خودمو تو نزدیک ترین اتاق انداختم.
درو بستم و همونطور که روم به سمت در بود، پیشونیمو بهش تکیه دادم.
یکم که اروم شدم،رومو برگردوندم و شک هزارمی در رو روز بهم وارد شد.
مرد نویسنده با سر باندپیچی شده رو تخت نشسته بود و دو تا پلیس بالا سرش ایستاده بودن.
با دیدن نیشخند رو لباش چشمامو با عجز بستم.
-شما؟
سمت پلیسی که سوال پرسیده بود برگشتم.-م...من
با ترس به چشماشون خیره شدم.
زبونم بند اومده بود و نمیدونستم باید چی بگم.
صاف وایستادم و خواستم چیزی بگم که صدای مرد نویسنده تو اتاق پیچید.
-همراه منه
با تعجب سرمو سمتش چرخوندم.
-بیا اینجا
به دستش نگاه که کنار خودشو نشون میداد نگاه کردم و با پاهایی که هنوز میلرزیدن سمتش رفتم.
کنار تختش وایستادم و به سوالایی که پلیس ازش میپرسید گوش دادم.
-دقیقا چجوری خوردین زمین؟
دستشو رو بانداژ سرش کشید.
-گفتم که.یه نفر هولم داد.نبض زدن سرمو حس کردم.
عرق سرد از کمرم پایین ریخت.
-خب کی بود؟قیافشو دیدین؟
چشمامو بستم.
مطمئنا الان منو میگفت و کارم تموم بود.
زمان کند شده بود و هر لحظه منتظر شنیدن اسمم از زبونش بودم.
-نه قیافشو ندیدم.از پشت هولم داد.
حتما گوشام اشتباه شنیده بود.
برای چی دروغ گفته بود؟
بقیه سوال و جوابا برام تو هاله ای از ابهام بودن و اونموقع فقط سعی میکردم قلبمو اروم کنم.
با شنیدن صدای در سرمو بالا اوردم و به اتاق خالی شده از پلیسا نگاه کردم.
ناخوداگاه رو صندلی کنار در نشستم و به دستم که بخاطر دراوردن سرم ازش خونه میومد،نگاه کردم.اتاق ساکت بود و هیچ کدوم حرفی نمیزدیم.
نمیدونستم باید چی بگم.عذرخواهی کنم از اینکه هلش دادم یا تشکر کنم از اینکه به پلیسا لوم نداده.
یکم که گذشت،دستمالی رو جلوم گرفت.
با گیجی بهش نگاه کردم که با سر به دستم اشاره کرد.
-دستتو پاک کن.
دستمالو گرفتم و زیر لب ازش تشکر کردم.
سعی کردم خون خشک شده رو دستمو باهاش تمیز کنم و همزمان به اینکه چطور باهاش حرف بزنم،فکر کردم.
دهن باز کردم تا حرفی بزنم که با باز شدن در و وارد شدن دکتر،سرجام برگشتم.
دکتر پروندشو باز کرد و چند تا سوال از مرد نویسنده پرسید.
-خب اوه سهون دیگه حالت تهوع نداری؟
.
.
.
پول تاکسی رو دادم و کمک کردم مرد نویسنده که حالا میدونستم اسمش سهونه،از ماشین پیاده بشه.
وقتی فهمیدم همراهی نداره،اصرار کردم تا خونه همراهیش کنم تا مشکلی براش پیش نیاد.
لوهان رو فرستادم هتل و خودم بعد از گرفتن برگه ترخیصی جفتمون،با گرفتن تاکسی تا خونش اوردمش و الان رو به روی خونه ویلایی که مشخص بود قیمتش خیلی بالاس وایستاده بودمو با یه دستم کمر مرد نویسنده،باوجود اینکه اسمشو میدونم ترجیح میدم همون مرد نویسنده صداش کنم، رو گرفته بودم و با دست دیگه وسایلشو.
-واقعا نیاز نبود باهام بیای
دستمو دورش محکم تر کردمو یه قدم برداشتم.
-این حرفو نزن.اینا همش تقصیر منه و تا باوجود اینکه میتونستی ازم شکایت کنی اینکار رو نکردی.
با چند قدم اهسته به در حیاط خونه رسیدیم.
-به هر حال خودم باعث شدم عصبی بشی.میدونی چون بوسیدمت.
صدای نیشخندشو شنیدم و دندونام رو هم کشیدم.
دلم میخواست دستمو از دورش باز کنم تا همونجا بیفته رو زمین و بعدم ولش کنم و برم.ولی خب من عاقل تر از این حرفام که کسی رو که زدم ناقص کردم رو تو کوچه ول کنم.حتی اگه یه متجاوز پررو باشه.
-میخوای درو باز کنی یا قراره تا صبح همینجا وایسیم.
-اه چی بهتر از بیرون موندن تا صبح تو کوچه پس کوچه های پاریس و هم صحبتی با کسی که از داستانای لوس و کلیشه ای که به قول خودش از اولش پایانش مشخصه زیر نور ماه انگار که دو تا اس و پاس بی پولیم که چیزی برای از دست دادن نداریم و یاد گرفتیم که لحظه رو زندگی کنیم؟
چشمام رو رو هم گذاشتم و سعی کردم دستمو کنترل کنم تا بلند نشه و محکم تو کلش فرود نیاد.
اصلا وقت مناسبی رو برای داستان سرایی انتخاب نکرده بود.
-فکر خیلی خوبیه ولی به شرطی که کلت باندپیچی نشده باشه که تا صبح رو بخوای تو کوچه های پاریس با کسی که دلیل باندپیچی سرته حرفای عارفانه بزنی. در ضمن این خونه به خوبی گواهه که حداقل تو یکی اس و پاس نیستی.پس چرا زودتر کلیدتو درنمیاری و این گفت و گو رو تموم نمیکنی که نه من مجبور باشم با متجاوزی مثل تو حرف بزنم و نه تو مجبور باشی با کسی که امروز تقریبا کشتت معاشرت کنی؟
-هوووو نفس بگیر میمیری
دستشو سمت جیبش برد و به سختی کلیدشو دراورد.
در خونه رو باز کرد و با هم همزمان وارد شدیم.
-واو
با دیدن حیاط خونه بی اختیار گفتم و باعث شدم اروم بخنده.
-اینجا مال دوستمه.خونه من نیست.
-دوستت الان خونس؟
-چیه میخوای تورش کنی؟
دیگه طاقت نیاوردم و با بازوم با پهلوش ضریه زدم که اروم اخ گفت.
چند قدم جلوتر رفتیم که صدای باز شدن در اصلی خونه اومد.
سرمو بلند کردم که مرد قد بلند با شلوار مشکی چسبون و تیشرت سفیدی که روش کت چرم پوشیده بود و موهاشو بالا داده بود از در بیرون اومد.
-واو
با دیدن مرد فوق جذابی که سمتمون میومد دوباره ناخوداگاه زمزمه کرد.
-اینبارم تحت تاثیر خونه قرار گرفتی یا صاحب خونه؟
چشمامو چرخوندم و به نزدیک شدن دوست مرد نویسنده نگاه کردم.
-هیچ معلوم هست ک
احتمالا ساکت شدنش دیدن سر باندپیچی شده دوستش بود نه یه غریبه که به زور دوستشو سرپا نگه داشته.
-سهون؟خوبی؟
صدای بمش باعث شد تنم مور مور بشه.-اینجا چه خبره؟
حالا کاملا نزدیک شده بود و با چشمای نگران مرد نویسنده رو بررسی میکرد.
-من خوبم.
-سرت چیشده؟
-میشه بریم تو؟
-کل امروز رو گوشیتو جواب ندادی.کجا بودی؟
-تو خونه هم میشه بازپرسی کنی
معذب تو جام تکونی خوردم و سعی کردم به حرفاشون اهمیتی ندم.
کتفم واقعا خسته شده بود و دستمو تقریبا حس نمیکردم.
با ادامه دار شدن بحثشون چشمامو چرخوندم.
-میشه لطفا داخل بحث جذابتونو ادامه بدین؟چون من دو شبه نخوابیدم و تازه از بیمارستان مرخص شدم و این مردک هم نامردی نکرده و کل وزنشو انداخته رو من.
با دیدن قیافه هاشون فهمیدم بازم بدون توجه به اطراف تندتند حرف زدم.
-تو کی ای؟
خواستم توضیح بدم که صدای تلفنش بلند شد.
-شت کارولاین دم دره.تو مطمئنی حالت خوبه؟میتونم کنسل کنم.
-من خوبم برو.
-خیل خب خدافظ
بعدم سریع سمت در رفت.
-کی بود؟
-دوستم.پارک چانیول
BINABASA MO ANG
📝Dear Unknown 📝
Romancemulti_shot #چند_شاتی Dear_unknown 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ Moonland ♾♾♾♾♾♾ ♾♾♾♾♾ ♾♾♾♾ ♾♾♾ ♾♾ ♾ 📝 Couple: chanbaek👨❤️👨 📝 Genre: Romance💛,Fluf 📝 Auther:moonlight🌇 📝 Chanel:moonland 📝تمام حرفهای نگفته و داستان های نوشته نشده ی بکهیون از زبون خودش...