چند ساعت بعد تهیونگ درحال شستن ظرفا بود که جونگکوک آروم نزدیکش شد و کامل از پشت بهش چسبید. بغلش کرد و سرش به شونهش تکیه داد.
_بابت حرفی که زدم متاسفم. نمیخواستم ناراحتت کنم.
و چند تا بوسه روی پشت گردنش گذاشت که یه لیوان از دست تهیونگ سر خورد و با صدای بلندی توی سینک افتاد.
جونگکوک چند قدم به عقب برداشت و با چشمای ناراحتی گفت:
_اصلا بازم منو میخوای؟
_جونگکوک مجبور نیستی وقتی هنوز خاطراتت برنگشتن و معذبی لمسم کنی.
_ولی اونی که معذبه تویی. من همسرتم. قبلا لمست نکردم؟ یا اونی که قبلا لمس میشد من بودم و نه تو؟ چرا هیچی بهم نمیگی؟
و یهو دچار سردرد شد. ته به سرعت به سمتش رفت.
_خوبی؟
_خاطرات همیشه ناراحتم میکنن ولی آره خوبم.
روی صندلی نشست و ادامه داد:
_فقط میخوام یه خاطره خوب یادم بیاد. دلم میخواد تو رو یادم بیاد. اولین بوسهمون، اولین قرارمون، مراسم ازدواجمون، ماه عسلمون، وقتی رو که مینسوک اولین بار وارد زندگیمون شد.
_زود یادت میاد.
اونجا بود که همه چی برای تهیونگ مشخص شد. اگه جونگکوک خاطراتش رو به یاد بیاره، برمیگرده به همون رویهی سابق. تهیونگ هنوز آماده ناراحت شدن مینسوک نبود، هنوز آماده این نبود که جونگکوک بیشتر ازش متنفر شه. و بخاطر همه این افکار، اشکاش چکیدن. جونگکوک به سرعت صورتش رو قاب گرفت و اشکاش رو پاک کرد.
_ببخشید میدونم این قضیه به اندازه من برات سخته. نگرانم نباش.
و دست تهیونگ رو بوسید.همه جا ساکت بود.
صبح خیلی ساکتی بود و تهیونگ تازه روی مبلی که ماه ها بود روش میخوابید، بیدار شد.
مینسوک شب قبل رو خونه بهترین دوستش مونده بود ولی جونگکوک این موقعا بیدار میشد. تهیونگ وارد اتاق شد و با جونگکوکی که به بهترین شکل لباس پوشیده بود، روبرو شد.
کت و شلوار تنش بود و مدل موهاش مثل همیشه توی این چند سال گذشته بود. آتیش از چشماش شعله میکشید و اون معصومیت از بین رفته بود.
تهیونگ زمزمه کرد:
_خوش برگشتی
صداش وسط حرفش شکست و به پاهاش نگاه کرد. میدونست چه اتفاقی قراره بیفته.
پسر دیگه با صدای سردی گفت:
_همیشه میدونستم احساس عاشقانه ای بهم داشتی ولی اینکه تظاهر کنی همسرمی حتی برای تو هم خیلی سطح پایینه. چیزی نداری بگی؟
_نه تا وقتی بفهمی چرا این کار رو کردم.
_پس داری بهم میگی بخاطر اینکه عاشقم بودی شروع به تظاهر نکردی؟
_همون رئیس قدیمی
_فکر کردی همون بچه معصومی میشم که بودم؟ همونی که همه خوردش میکردن؟ همونی که همه میشکستنش؟ باید برای هیولایی که شدم معذرت بخوام؟ حتی با اینکه بقیه منِ الان رو ساختن؟
صدای ضربه در اومد و کسی که پشت در بود داد زد
_تهیونگ! جونگکوک!
نامجون بود که وارد خونه شده بود. جونگکوک بدون حتی یه نگاه از کنارش رد شد و رفت تو هال. نامجون هم به محض دیدنش متوجه شد چه اتفاقی افتاده. پسر کوچیکتر داد زد:
_تو میدونستی؟ با دروغ گفتنش موافق بودی؟
و تهیونگ فقط تونست بخاطر اینکه مینسوک خونه نیست خوشحال باشه.
نامجون پرسید
_تو خوبی تهیونگ؟
_داری از اون میپرسی؟!
_آره چون وقتی عصبانیای کارای بی منطقی میکنی. تهیونگ شاید بهت دروغ گفته باشه ولی آسیب نزده. باور کن میتونست. اون تو رو آورد اینجا و ماه ها خوشحالت کرد. هیچوقت اینقدر خوشحال ندیده بودمت.
جونگکوک فریاد زد:
_حتی بهم وقت ندادی چیزی بگم نامجون. چرا طرف اونو میگیری؟ اون فقط یه کارمند کوفتیه. پس من چی؟! اون بهم خیانت کرد. تو هم با اینکه بهترین دوستمی، بهم خیانت کردی.
تهیونگ احساس کرد قلبش با حرف پسر کوچیکتر شکست ولی خب چه توقعی میشه از این آدم داشت؟!
نامجون با چشمای سرخ از عصبانیت بهش نگاه کرد
_حرفتو پس بگیر. از کسی که بودی متنفر بودی. آخر هفته ها پیشم از تنهاییت گله و شکایت میکردی. از اینکه چقدر از تنها بودن متنفری. تهیونگ فقط میخواست چیزای دیگه رو تجربه کنی و منم میخواستم دوباره خوشحال باشی حتی اگه خوشحالی حقیقی نباشه. میخواستم غیر از افسردگی و استرس اداره شرکت، چیز دیگه ای رو احساس کنی مثل حس خوشبخت کردن خانوادهت. تو بیرون از اون ساختمون هیچ کاری نمیکردی فقط بخاطر خودت موافقت کردم.
_میدونم چی میخواست. میخواست حالا که فرصتی به دست آورده بخاطر اینکه هیچوقت بهش توجه نکردم ازم انتقام بگیره.
تهیونگ میدونست اون جونگکوکی که دوستش داشت، رفته. برای همین با صدای بی احساسی گفت:
_انتقام گرفتم. میخواستم ازت انتقام بگیرم ولی نه چون منو نمیدیدی. چون هیچوقت مثل یه انسان باهام رفتار نکردی. میخواستم بفهمی عاشق شدن، مراقبت کردن از یه بچه و زندگی کردن نه برای خودت بلکه برای بقیه چه حسی داره. میخواستم آسیب بیینی ولی روی خواستهم پا گذاشتم وقتی دیدم همین حالاشم بخاطر خاطراتت چه عذابی میکشی و گریه میکنی. تو از الانت متنفری. هیچوقت مجبورت نکردم کاری کنی. هیچوقت اذیتت نکردم چون فقط دوست داشتم یکم خوشبختی رو تجربه کنی.
_با تهیونگ موافقت کردم چون یه دلیل دیگه هم داشتم. اینکه کارای تهیونگ رو نمیدیدی. متوجه نمیشدی برای موفقیتت چه فداکاریهایی کرده.
جونگکوک با گیجی و خشم بهشون نگاه میکرد.
_منظورت چیه؟
_تهیونگ سال ها هرکاری میکرد تا حالت خوب باشه. اون اوایل که تازه کارت رو شروع کرده بودی توی خونه برات غذا درست میکرد و برات میاورد تا گرسنگی نکشی. وقت گذاشت تا تک تک غذاهایی که دوست داری رو یاد بگیره. روز تصادف هم بهت گفتم که هیچکس مثل تهیونگ نمیشناستت. اون میلیون ها دلیل داره که ازت متنفر باشه و بخواد نابودت کنه ولی درعوض بخاطرت کلی سختی کشیده که حتی روحت هم خبر نداره.
تهیونگ میدونست آخر این حرفا قراره به چی ختم بشه برای همین به نامجون لب زد
_نه نامجون نگو
ولی نامجون انگار که میخواست با حرفاش به جونگکوک سیلی بزنه، ادامه داد
_حتی بچه ای که با یه دختر وان نایت استند داشتی رو به سرپرستی گرفت که نابود نشی.
YOU ARE READING
Amnesia
Fanfiction[کامل شده] خلاصه: تهیونگ از رئیسش که همه کارای دنیا رو روی دوشش میندازه و بی وقفه بهش دستور میده خستهست. برای همین وقتی جونگکوک تو یه حادثه رانندگی حافظه خودش رو از دست میده، تصمیم بزرگی میگیره. _کی هستی؟ _من همسرتم. * کاپل اصلی: کوکوی * کاپلهای...