همون لحظه صدای جونگکوک اومد.
_من برگشتم. داروها رو خریدم.
تهیونگ خواست از تخت بلند شه ولی کوک سرش رو تکون داد.
_نمیخواد بلند شی. خودم داروهاش رو بهش میدم.و در یکی از بطری ها رو باز کرد. پسربچه با نوک بینی قرمز مقاومت کرد.
_از دارو خوشم نمیاد.
تهیونگ:
_یادته بهت چی گفتم مینی؟
مینسوک نخودی خندید.
_اینکه دارو میتونه اندازه آیرونمن قویم کنه.
و دارو رو خورد و جونگکوک لبخند زد و گفت:
_ببین چی برات خریدم.
و از کیفش یه کمیک درآورد.مینسوک با دیدن کمیک به سرعت نشست و تهیونگ رو به خنده انداخت.
_مرد عنکبوتی!!! ددی ببین مرد عنکبوتیه.
تهیونگ:
_دیدم عزیزم دیدم.
و رو به جونگکوک پرسید:
_میشه ددی برامون بخونه؟
جونگکوک موافقت کرد و کمیک رو به ته داد.
تهیونگ همونطور که عکسای کمیک رو به مینسوک و جونگکوک نشون میداد، شروع به خوندنش کرد.جونگکوک فقط میتونست به این فکر کنه که چقدر انجام کارا براشون عادیه. حتما خیلی پیش اومده که مینسوک مریض شده باشه و تهیونگ با عجله کاراش رو تموم کرده باشه تا زودتر به پسربچه برسه و بغلش کنه.
این قلبش رو به درد آورد چون میتونست توی اون شرایط کنارشون باشه ولی خودش، خودش رو محروم کرد.
اون نمیتونست بخاطر مخفی کاری تهیونگ از دستش عصبانی باشه چون اگه اون زمان متوجه میشد کسی رو باردار کرده، با اخلاق بچگونهش پسرش رو قبول نمیکرد.
تهیونگ حق داشت. اون آمادگی بچه بزرگ کردن نداشت ولی الان داره و خوشحاله تهیونگ رو کنار خودش داره.وقتی مینسوک روی سینه تهیونگ خوابش برد، شروع به نوازش موهای پسربچه کرد و متوجه شد تبش پایین اومده.
با صدای آرومی گفت:
_باید امروز خونه میموندی.
تهیونگ به آرومی از تخت بیرون اومد و به جای خودش یه خرس عروسکی گذاشت تا مینسوک بغلش کنه و جواب داد:
_قبلا هر دفعه که مینسوک مریض میشد، صبح خونه یونگی میذاشتمش و ظهر بعد از کار میرفتم دنبالش. همیشه همین رویه بوده. دیگه نیازی به مرخصی ندارم._اره تهیونگ ولی اون برای قبل این بود که بفهمم بچه داری و اون بچه از منه. همراه مرد از اتاق خارج شد.
_مگه خودت نگفتی چیزی تغییر نمیکنه؟ من فقط دارم به حرفت گوش میکنم.
_دیگه قرار نیست تنهایی این کارا رو بکنی. یه سری چیزا باید تو خونه تغییر کنن. مثلا وقتایی که مینسوک مریض میشه، دوتایی ازش مراقبت میکنیم._دو تایی؟ ساعت شیش بیدار شدم و بردمش خونه یونگی. ساعت هفت رفتم سر کار در حالی که ساعت کاریم از نه شروع میشه برای اینکه بتونم همه چیز رو تا ظهر تموم کنم و بعد حتی قبل از اینکه بیدار شه از خونه یونگی آوردمش و کل روز باهاش تو تخت بودم. الانم ساعت هفت شبه و تو تازه همین یکم پیش رسیدی خونه.
_ما شغلمون یکی نیست تهیونگ. من باید یه شرکت رو بگردونم و تو فقط مسئول چک کردن ایمیلهامی.

YOU ARE READING
Amnesia
Fanfiction[کامل شده] خلاصه: تهیونگ از رئیسش که همه کارای دنیا رو روی دوشش میندازه و بی وقفه بهش دستور میده خستهست. برای همین وقتی جونگکوک تو یه حادثه رانندگی حافظه خودش رو از دست میده، تصمیم بزرگی میگیره. _کی هستی؟ _من همسرتم. * کاپل اصلی: کوکوی * کاپلهای...