10

6.1K 937 83
                                    

روز تقریبا سردی بود که تهیونگ بیدار شد تا صبحونه درست کنه. در کنارش تغذیه مهدکودک مینسوک رو هم توی ظرف گذاشت. چون کف زمین سرد بود یه پاش رو روی اون یکی گذاشته بود تا کمتر سرما رو حس کنه.

_صبح بخیر تهیونگ.

تهیونگ برگشت و به پسر خوابالو لبخند زد.

قهوه ای که بعد از چند سال یاد گرفته بود چطور مطابق میل جونگکوک درست کنه رو توی ماگ‌هاشون ریخت.

حدودا دو دقیقه بعد بود که جونگکوک از دستشویی برگشت و متوجه شد تهیونگ سردشه. دمپایی مخملش رو برداشت و زیر پاش گذاشت.

_اوه ممنون.

جونگکوک از پشت چونه‌ش رو روی شونه تهیونگ گذاشت و گفت:
_قهوه؟

تهیونگ از تن صدای پسر لرزید.
_آره اون ماگ مشکیه مال توـه.

صدای پاهای کوچولوی مینسوک تو خونه پیچید و بعد خودش وارد آشپزخونه شد. دست به کمر زد و گفت:
_دیرم میشه ها. اینقدر عاشق نباشین.

و دوید سمت اتاقش تا لباسش رو عوض کنه.

جونگکوک:
_از کی تا حالا اینقدر تخس شده؟ از تو یاد گرفته.

_اوه نه فکر کنم به تو رفته.

جونگکوک یه قدم بهش نزدیک شد و به چشماش نگاه کرد.
_من؟ نه به تو رفته.

خودشون متوجه نبودن فاصله بینشون چقدر کمه تا اینکه پای جونگکوک اتفاقی به دمپاییش خورد. هر دو به پایین نگاه کردن و وقتی دوباره چشم تو چشم شدن، فهمیدن لب هاشون خیلی به هم نزدیکه.

جونگکوک با خودش فکر کرد دیگه تمومه و تصور کرد لب های پسر چقدر قشنگ میتونه روی لب های خودش بشینه. از طرفی به این هم فکر کرد که یعنی بعدش چه اتفاقی میفته و سر رابطشون چه بلایی میاد. ولی افکارش تیره و تاریک نبودن چون اون، تهیونگ رو میخواست. نه فقط لب هاش بلکه همه وجودش رو.

تهیونگ با تته پته گفت:
_شـ شاید باید از هم...

ولی حرفش نصفه موند چون با دیدن لب های جونگکوک وارد خلأ شد و ناخودآگاه همون دستی که جونگکوک باهاش صورتش رو قاب کرده بود رو گرفت. جونگکوک گردنش رو گرفت و آهسته به خودش نزدیک کرد تا اینکه لب هاشون بوسه نرم و طولانی‌ای رو آغاز کرد.

جونگکوک نمیدونست چطور توصیفش کنه. لب های تهیونگ نرم و دوست‌داشتنی بودن.

تهیونگ بعد از بوسه به پسر نگاه نکرد و به جاش به زمین خیره شد و پرسید:
_یعنی باید این کار رو میکردیم؟

جونگکوک چونه پسر بزرگتر رو گرفت و گفت:
_اگه اجازه بدی میلیون ها بار دیگه تکرارش میکنم. پشیمونی؟

_نـ نه. نیستم.

جونگکوک با لبخند خم شد ولی این دفعه گونه‌ش رو بوسید.
_خوبه چون منم نیستم.

Amnesia حيث تعيش القصص. اكتشف الآن