تهیونگ سرش رو به نرمی روی سینه جونگکوک گذاشت و گفت:
_که دوستپسر. هان؟جونگکوک همچنان بخاطر کام شدن نفس نفس میزد. با یادآوری چیزی که از دهنش در رفته بود خجالت کشید.
_آه ببخشید. میخواستم ازت بخوام دوست پسرم بشی ولی منتظر موقعیت مناسب بودم.
اونجوری صدات کردم چون تو رو دوست پسر خودم میدونم البته که اگه تو منو دوست پسرت نمیدونی اوکیه...تهیونگ بوسیدش و حرفش نیمه تموم موند.
_البته که میخوام دوست پسرت باشم. منم ازت نخواستم چون فکر نمیکردم به این زودی بخوای بریم تو رابطه ولی آره این چند هفته گذشته برای منم سخت بود تو رو مال خودم ندونم.و نوک بینی جونگکوک رو بوسید.
_قبلا با آدمای مختلف خوابیدم و خودتم اینو میدونی ولی این مثل اون دوران نیست ته. باشه؟ من واقعا میخوام دوست پسرت باشم.
دستاشون تو دست هم بود.
_اووه داری میگی مخ یکی از بهترین مجردای کره رو زدم؟
جونگکوک دو دست پسر رو بوسید.
_خیلی وقته بیبی._مطمئنی؟
_منظورت چیه؟
_نمیخوام فکر کنی بخاطر مینسوک مجبوریم تو رابطه باشیم. اون هر جوری که باشیم دوستمون داره. لازم نیست برای بودن تو زندگیش باهام تو رابطه باشی.
_ته به من نگاه کن. میخوام باهات باشم بخاطر خودت. اینکه پسرمون عاشقته عالیه ولی تو بدون در نظر گرفتن مینسوک هم برای من با ارزشی. تو بهترین قلب، بهترین خنده، بهترین لبخند و بهترین چشما رو داری و تا ابد میتونم بهت خیره شم. میخوامت. واقعا!
هر دو چند ثانیه به هم خیره شدن.
تهیونگ:
_پس دوست پسریم.و خم شد و پسر رو بوسید.
جونگکوک:
_لبات... خدای من... لبات...بعد از این حرفش انداختش روی تخت و همه جاش رو بوسه بارون کرد و باعث خنده مرد دیگه شد.
تنها صدایی که از آپارتمانشون شنیده میشد، صدای بوسه و خندهشون بود تا اینکه با بدن های درهم قفل شده، خوابشون برد.-----------------------------------
بعد از اون جریان، جونگکوک بیشتر کارهاش رو به نامجون سپرد و البته که مرد شکایتی از این بابت نداشت. تا جایی که میتونست وقتش رو خالی کرد تا بتونه زمان بیشتری رو با تهیونگ و مینسوک بگذرونه.
یه روز جونگکوک و تهیونگ جلسه مهمی داشتن و اینقدر سرنوشت ساز بود که تهیونگ برای اینکه کسی مزاحمشون نشه موبایلش رو خاموش کرد. بعد از جلسه فقط افراد جونگکوک توی دفتر باقی مونده بودن که ناگهان مرد قدبلندی همراه مینسوک وارد شد. همه تعجب کرده بودن حتی جونگکوک و این از صداش هم وقتی مرد رو صدا زد، مشخص بود.
_برادر!
YOU ARE READING
Amnesia
Fanfiction[کامل شده] خلاصه: تهیونگ از رئیسش که همه کارای دنیا رو روی دوشش میندازه و بی وقفه بهش دستور میده خستهست. برای همین وقتی جونگکوک تو یه حادثه رانندگی حافظه خودش رو از دست میده، تصمیم بزرگی میگیره. _کی هستی؟ _من همسرتم. * کاپل اصلی: کوکوی * کاپلهای...