9

6.8K 1K 80
                                    

صبح روز بعد اولین چیزی که تهیونگ متوجه شد، این بود که یه نفر زیرشه و عضوش هم سخته.

تهیونگ چونه‌ش رو روی سینه جونگکوک گذاشت و با دیدن فاصله کم بینشون هین کوتاهی کشید و بعد یادش اومد دیشب چطور خوابش برد. از کت و شلوار پسر هم حدس میزد کل شب بغلش کرده.

از اینکه باعث شده بود کوک با این وضع بخوابه، حس بدی بهش دست داد پس تلاش کرد زودتر بلند شه ولی قبل از این کار یه بوسه سریع روی گونه‌ش گذاشت. خب... از اونجا که جونگکوک خوابه و متوجه نشده پس هیچوقت این اتفاق نیفتاده.

سعی کرد یکی از پاهاش رو پایین تخت بذاره ولی یهو زیر پاش خالی شد و دوباره روی کوک افتاد و عضو خودش هم که حالا سخت شده بود به عضو پسر برخورد کرد.

تهیونگ با فکر اینکه اگه جونگکوک بیدار بود چه اوصاع افتضاحی پیش میومد، صورتش رو جمع کرد. از شانس خوبش خواب جونگکوک سنگینه.

نفس عمیقی کشید و آماده شد دوباره بلند شه که پسر ناله کرد. لباش رو به هم فشار داد واکنشی به صدای پر لذتی که شنید نشون نده. همون لحظه با شنیدن صدای پاهای کوچولویی که به در نزدیک میشد، پنیک کرد.

مینسوک سرش رو از لای در داخل کرد و با دیدنشون هورا کشید
_باباهام همدیگه رو بغل کردن!!!
تهیونگ هم لبخند بزرگی زد تا پسربچه رو همراهی کرده باشه. مینسوک خیلی زود بیخیال شد و رفت.

وقتی بالاخره تونست از روی جونگکوک بلند شه، دو تا دست دور کمرش حلقه شد.
_تو واقعا تو بغل کردن خوبی.

صورت ته به سرعت قرمز شد.
_او اوه... صبح بخیر. نمیخواستم اون همه وقت بغل کنم ولی خوابم برد. دست خودم نبود.
_بیخیال ته. من که خیلی خوشم اومد فقط ای کاش لباس راحت تری تنم بود.

با فهمیدن اینکه عضوش سخت شده، یه بالش روش گذاشت تا مخفیش کنه. تهیونگ که کاملا از تخت اومده بود بیرون، گفت
_از سری لذتای مرد بودن.

اون روز توی شرکت کلی کار روی سرشون ریخته بود. تهیونگ پشت میزش نشسته بود و منتظر بود جونگکوک برسه تا پیام هاش رو بهش بده. جونگکوک و نامجون همراه هم به دفتر رسیدن.

تا قبل از این هیچوقت پیش نیومده بود توی این شرایط جونگکوک بهش نگاهی بندازه ولی این دفعه انگار فرق میکرد چون مدیرعامل بدون توجه به نامجونی که چیزی رو بهش توضیح میداد، بهش خیره شد. انگار تو دنیای دیگه ای سیر میکرد. تهیونگ خجالت کشید و همه چیز بدتر شد وقتی جونگکوک بهش چشمک زد.

جیمین به حالت خفه ای داد زد
_اون چشمک چی بود؟؟؟

_جیمین لطفا ساکت باش.

_اون یه "چشمک" بود.

_خفه شو.

نامجون رد نگاه کوک رو گرفت و با رسیدن به تهیونگ اخم کرد.

Amnesia Où les histoires vivent. Découvrez maintenant