11

6K 805 113
                                    

همونطور که کنار هم ایستاده بودن، تهیونگ کمرش رو به سینه جونگکوک تکیه داد. هر دو از منظره روبروشون لذت میبردن.
جونگکوک دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و آروم با ریتم آهنگ حرکت کردن.

_احتمالا هیچوقت فکرش رو نمیکردی یه روز با دستیارت یاشی. مگه نه؟

_درسته قبلا عوضی بودم تهیونگ ولی به این معنی نیست بهت احساس نداشتم. ولی فکر میکردم هیچوقت قرار نیست ازم خوشت بیاد. مثل بقیه که دوستم نداشتن.

تهیونگ به شوخی گفت:
_دوست داشتنت یکم سخته.

جونگکوک خندید.
_آره میدونم.

_ولی اشکالی نداره. این چند سال باهات کار کردن، باعث شد قسمتای مختلفی از شخصیتت رو ببینم که فکرش رو هم نمیکنی.
میدونم خوش قلبی هرچند قلبت کبوده و شکسته.

و بعد از حرفش بوسه های کوچیکی روی لب پسر گذاشت.

نهایتا به خونه برگشتن و فیلم تماشا کردن تا اینکه تهیونگ خوابش گرفت و با خجالت گفت:
_میتونی از این به بعد باهام بخوابی.

جونگکوک با چشمای درشت نگاهش کرد.
_مطمئنی؟ نمیخوام احساس...

_نه اگه میخوای من مشکلی ندارم. وقتی به این فکر میکنم که روی مبل خوابیدی احساس بدی بهم دست میده. به علاوه مینسوک هی ازم میپرسه چرا اونجا میخوابی.

_من... باشه. میخوای بریم تو تخت؟

یکم گفتن این جمله براش یجوری بود چون نمیتونست به معنی سکسی پشتش فکر نکنه. خودش و این مرد... تنها... توی تخت... بغل کردن همدیگه... نباید این فکرا خجالت زده‌ش کنن ولی میکنن.

روز تولد تهیونگ رسید و همه چیز مهیا بود. مهمون ها دعوت شده بودن و دکوراسیون به لطف جونگکوک، مینسوک، یونگی و جیمین تکمیل شده بود.

تهیونگ تمام روز فکر میکرد جونگکوک به جلسه رفته. گرچه منتظر شنیدن تبریک تولد هم بود ولی با نیفتادن همچین اتفاقی، خیلی زود بیخیال شد چون درک میکرد جونگکوک مرد پرمشغله‌ای‌ـه و وقت اضافه ای برای فکر کردن بهش نداره.

زیر لب فحش داد و نوک کفشش رو به زمین زد چون ته ته دلش آرزو میکرد ای کاش جونگکوک یکم بیشتر بهش اهمیت میداد.

کلید خونه رو از جیبش درآورد و با تعجب به چراغ روشن خونه که از پنجره معلوم بود، نگاه کرد.
_شت باز یادم رفت چراغا رو خاموش کنم؟

همین که در رو باز کرد همه داد زدن "تولدت مبارک ته!"

کیفش از دستش افتاد و چشماش دور تا دور خونه گشت. همه دوستاش اونجا بودن.
با شگفتی و لبخند پرسید:
_چـ چی؟!

جیمین:
_همش کار جونگکوکه.

اشک تو چشمای تهیونگ حلقه زد و چکید.
جونگکوک به سرعت بهش نزدیک شد و همونطور که اشکاش رو پاک میکرد، گفت:
_گریه نکن بیبی!

Amnesia Where stories live. Discover now