6

6K 1K 19
                                    

جونگکوک زمزمه کرد
_چـ چی؟
تهیونگ داد زد
_چرا بهش گفتی؟!
_حقش بود بدونه ته. یکی باید بهش میگفت چقدر بهت مدیونه.
تهیونگ با چشمای اشکی به جونگکوک نگاه کرد.
_آتیشم بزن. بهم مشت بزن. تحقیرم کن. هرکار میخوای باهام بکن ولی مینسوک رو ازم نگیر. اون پسرمه. همه‌ی دنیامه. از وقتی مادرش تو بیمارستان ترکش کرد بزرگش کردم.
و به هق هق افتاد. اون پسربچه واقعا همه چیزش بود.
_تو... من... بچه دارم؟ چرا کسی بهم نگفت؟! چرا قبولش کردی؟ چی میخوای ازش به دست بیاری؟!
نامجون گفت:
_خدای من جونگکوک همه چیزایی که گفتم رو فراموش کردی؟! اون هیچی ازت نمیخواد. فقط آدم خوبیه. باور کن آدمای خوب وجود دارن.
_من... من ایمیلات رو باز کردم و نامه مادرش رو دیدم و گذاشتم روی میزت ولی تو انداختیش دور بعد همه چیزایی که انداختی آشغالی رو باز کردم که بخونم چون شغلم اینه. بعضی وقتا چیزای مهم رو میریزی دور. اون روز خیلی استرس داشتی. همش با خودت تکرار میکردی هیچی باعث نمیشه سهام شرکتت بیاد پایین. چون به عنوان بایسکشوال کام اوت کرده بودی، مدیا روت زوم کرده بود و هر خبری مربوط بهت به گوش همه میرسید ولی این کار رو فقط برای تو نکردم. برای مینسوک کردم. حقش هیچکدوم اینا نیست. اصلا حقش نیست تو خونه ای که هیچ عشقی براش نیست بزرگ بشه.
جونگکوک داد زد
_از کجا میدونی با عشق بزرگش نمیکردم؟
_چطور وقتی حتی خودت رو هم دوست نداری میتونی کس دیگه ای رو دوست داشته باشی؟
پسر کوچیکتر به صورتش مشت زد و گفت
_فاک یو تهیونگ. تو منو نمیشناسی.
ته خون رو تو دهنش احساس کرد و انگشتش رو روی زخم لبش فشار داد. چشماش پر اشک بود ولی با صدایی بدون ذره ای احساس گفت:
_همه رو سرم خالی کردی؟ شرط میبندم همیشه میخواستی این کار رو بکنی. ادامه بده بازم بزن. من سال ها کیسه بوکس احساساتت بودم الانم کیسه بوکس مشت‌هاتم.
جونگکوک یه قدم به سمتش برداشت و آماده یه حمله دیگه شد و تهیونگ تو خودش جمع شد.
با دیدن این صحنه تازه فهمید چیکار کرده.
نامجون جلوش ایستاد
_بس کن
همون لحظه صدای جیغی شنیده شد
_ددی! پاپا! یه نقاشی از خودمون کشیدم.
و مینسوک هیجان زده با کوله پشتی بزرگتر از خودش روی دوشش، دوید به سمت جونگکوک.
جونگکوک نشست تا هم قد بچه شه و به نقاشیش نگاه کرد.
مینسوک همونطور که با انگشتاش اشاره میکرد توضیح داد
_این منم، این تویی پاپا و اینم ددیه. آهان اینم عمو یونگیه.
میخواست چیزی بگه ولی با دیدن تهیونگ به سمتش دوید.
_ددی زخمی شدی؟ حالت خوبه؟
و خودش رو انداخت بغلش.
_سـ سلام عزیزم. ددی خوبه. من خوبم.
و مینسوک رو محکم به خودش چسبوند.
جونگکوک برای اولین بار با چشمای خودش دید چه آدم افتضاحیه. احساس کرد تک تک کلمه هایی که به تهیونگ نسبت داده بود باید به خودش گفته بشه. به سختی هایی که ته برای بزرگ کرده بچه کشیده بود فکر کرد، به اینکه هیچوقت شکایتی نکرد، هیچوقت ازش پول نخواست یا مرخصی نگرفت. تهیونگ هر روز صبح با لبخند وارد دفترش میشد و با اینکه خسته میشد ولی لبخندش رو ازش دریغ نمیکرد.
_پاپا میخواد کجا بره که مثل من که به اون استعدادیابیه رفتم لباس پوشیده؟
_پاپا داره میره سر کار عسلم. برو خداحافظی کن.
و پسربچه رو از خودش جدا کرد.
_داری میری؟ فکر کردم امروز آیرون‌من بازی میکنیم. نوبت من بود آیرون‌من بشم.
حتی نامجون هم بغض کرده بود.
جونگکوک بچه‌ش رو بین بازوهاش فشرد.
_پـ پاپا زود برمیگرده عزیزم.
مینسوک عاشق بغلای محکم خانواده‌ش بود. زمزمه کرد
_من عاشق ددی و پاپام.
جونگکوک:
_یه چیز خوشمزه برای شام درست کن. باشه رفیق؟
و تا وقتی پسربچه با انگشتای کوچیکش اشکاش رو پاک کرد، متوجه نشد که داره گریه میکنه.
_گریه نکن پاپا. زود برمیگردی و بازی میکنیم.
_باشه گریه نمیکنم. بیا بغل گروهی کنیم.
و مینسوک رو با خودش بلند کرد و به سمت تهیونگ رفت. مینسوک دستاش رو دور گردن هر دو پدرش انداخت.
_عاشق ددی‌هامم.
و داد زد: _عاشق عمو جونی هم هستم.
که باعث شد ته لبخند کوچیکی بزنه. جونگکوک از حواس‌پرتیش استفاده کرد و بوسه طولانی‌ای روی گونه‌ش کاشت.
مینسوک:
_عَیییییییی!
کوک با دیدن تهیونگ که سرش رو پایین انداخت، ازش دور شد و قبل از رفتن به پسرش گفت
_یکم بغل اضافی برای امروز به ددی بده.

اینجوری بود که بعدازظهر، تهیونگ و مینسوک خودشون رو تو آشپزخونه و درحال درست کردن اسپاگتی پیدا کردن چون مینسوک قسم خورده بود دستور پختش درسته و تهیونگ نتونست بهش نه بگه.
میز رو با سه تا بشقاب و چیزای دیگه چیدن. تهیونگ از نظر روانی آمادگی روبرویی با جونگکوک رو نداشت ولی اون هر کاری برای پسرش میکرد حتی اگه اون کار، نشستن دور یه میز با جونگکوک باشه.
همونطور که قول داده بود، سر ساعت هفت وارد خونه شد و این تهیونگ رو متعجب کرد چون انتظار داشت پسر دیر کنه یا اصلا نیاد.
جونگکوک کلید آپارتمان تهیونگ رو بهش پس داد ولی پسر گفت
_اشکال نداره. ممکنه لازمت شه.
کوک بغض کرد و جفتشون صدای مینسوک رو شنیدن که از داخل آشپزخونه داد زد
_پاپا غذا آماده‌ست.
تهیونگ با دیدن خوشحالی جونگکوک احساس خوبی بهش دست داد تا اینکه یادش اومد این مرد همونیه که یکم پیش بهش مشت زد و گفت فقط یه کارمند دیگه‌ست.
بعد از شام تهیونگ دوش گرفت و جونگکوک سعی کرد مینسوک رو بخوابونه.
بعد از اینکه دوش گرفتنش تموم شد، پیژامه‌ش رو پوشید و هدبند صورتیش رو زد و خودش رو برای هر چیزی که قرار بود با جونگکوک درموردش حرف/داد بزنن، آماده کرد.
با هم تو اتاق بودن و جونگکوک چند ثانیه به نوک بینی صورتی و چشمای پف کرده‌ی تهیونگ که قطعا بخاطر گریه بود، نگاه کرد.
همونطور که به زخم لب پایینی پسر دیگه و کبودی بنفشش خیره بود گفت:
_باید صحبت کنیم. میخوام تو زندگی مینسوک باشم ولی قرار نیست ازت بگیرمش یا هر چی. تو بیشتر از من پدرشی. تا الان رابطه های زیادی داشتم و همه رو به هم زدم ولی به خودم اجازه نمیدم این یکی رو خراب کنم.
_ممنون
_دیگه گریه نکن. به اندازه کافی امروز اشکت رو درآوردم. کمترین کاری که میتونم برات بکنم اینه که بذارم مینسوک رو نگه داری. اون خیلی شبیه منه و حتی قبل اینکه بدونم پسرمه بهش وابسته شدم. شاید چهره‌ش شبیه من باشه ولی شخصیتش تماماً توـه. اون عاشق آشپزیه بخاطر تو و صبوری و مهربونی تو رو داره. چیزایی که هیچوقت نمیتونه از من یاد بگیره.
_منم میخوام توی زندگیش باشی. الان خیلی وابسته‌ت شده. نمیتونم همچین کاری باهاش بکنم.
جونگکوک لبخند ملایمی زد
_واقعا قلب فرشته ها رو داری. چطوری بخاطر مراقبت ازش تو این سال‌ها، برات جبران کنم؟
_فقط اجازه بده بزرگش کنم. بذار پسر منم باشه.
_میتونی با من زندگی کنی.
و تهیونگ سرش رو به نشونه "نه" تکون داد. جونگکوک ادامه داد
_آپارتمان من بزرگتره. راحت تر میتونین زندگی کنین.
_نه اینجا خونه ماست. چند سال اینجا از خواب بیدار شدم تا بغلش کنم و بخوابونمش، پوشکش رو عوض کردم، اولین قدماش رو برداشت و اتاقش رو با هم تزئین کردیم. اینجا خونه‌ست.
جونگکوک تایید کرد و تهیونگ به چشماش نگاه کرد و جمله آخرش رو هم گفت:
_میتونه خونه تو هم باشه.

Amnesia Onde histórias criam vida. Descubra agora