تو کل مدتی که کوک بستری بود پدرش یه بار هم به دیدنش نیومد و وقتی مرخص شد، کلید آپارتمان به تهیونگ داده شد ولی ازش استفاده نکرد و به جاش، جونگکوک رو به آپارتمان خودش و مینسوک برد. البته قبلش چند نفر رو استخدام کرد تا لباسا و وسایل جونگکوک رو به خونهش منتقل کنن. وقتی وارد شدن کوک با دیدن استیکرای زرافه و فیل روی یخچال، اسباب بازیای روی میز که مرد عنکبوتی و آیرون من بودن و پوسترای روی در اتاق مینسوک، پرسید:
_ما اینجا زندگی میکنیم؟
تنها چیزی که تو چشمای آهوییش دیده میشد، کنجکاوی بود. تهیونگ توقع داشت بخنده یا بگه اینجا که خیلی کوچیکه یا به سلیقهم نمیخوره یا حتی یه پوزخند کوچیک بزنه ولی جونگکوک فقط لبخند میزد.
_این دقیقا همون خونهایـه که بهم میخوره.
_مـ ... اوه.
یجوری بود انگار بدون خاطراتش یا فکر و ذکر شرکت، کاملا آدم دیگه ای شده. تهیونگ فقط به این فکر کرد که یعنی چه فشاری روی پسر بوده یا چه اتفاقاتی تو زندگیش افتاده که ازش آدمی با اون اخلاق ساخته.
تهیونگ با ملایمت گفت:
_از این طرف
و وارد اتاق تهیونگ شدن.
_باید استراحت کنی. خیلی بهش نیاز داری.
برای جونگکوک عجیب بود که تهیونگ باهاش سرد و خجالتی رفتار میکرد و بعد هر حرفی که میزد، تعجب میکرد.
یعنی قبل تصادف آدم دیگه ای بود؟ چرا تهیونگ یه جوری بود انگار همیشه توقع حرف یا رفتار دیگه ای ازش داشت؟ کوک فکر میکرد اینکه نمیتونه به یاد بیارتش باعث ناراحتی تهیونگ بشه ولی ظاهرا این کوچیکترین احساسی بود که در برابر هر احساس دیگه ای بهش دست میداد. وقتی به خودش اومد، دید مدتیه بدون اینکه چیزی بگه بهش خیره شده. تهیونگ خیلی جذاب بود... دیوانه وار جذاب بود و بنظر جونگکوک، کاملا شبیه یه مدل بود و شیرین! البته اگه جواب های سرد یا تک کلمهایـش رو حساب نکنه.
و با محبت و عشق با پسرشون رفتار میکرد. جونگکوک میدونست آدمی نیست که تو سن پایین ازدواج کنه پس حتما چیز خاصی درمورد تهیونگ وجود داشت و دل تو دلش نبود دوباره کشفش کنه.
جونگکوک با خودش فکر کرد میتونم دوباره یاد بگیرم عاشقش شم.
تهیونگ شامش رو براش آورد تو تخت. یه سوپ با داروهای ویتامین و یه لیوان آب سیب.
_اول غذات رو بخور بعد دارو.
و بعد با هم تو تخت نشستن و فیلم دیدن. بدون اینکه زیاد با هم حرف بزنن. جونگکوک مطمئن بود اگه قبل تصادف واقعا عاشق تهیونگ بوده پس بازم میتونه.
_خیلی داغه؟ میدونم دوست نداری زیاد داغ باشه.
_نه نه عالیه. دستپختت عالیه. مرسی
تهیونگ ناگهان بهش خیره شد. اونقدر که کوک خجالت کشید و سعی کرد از زیر نگاهش فرار کنه.
_ته؟
ته به خودش اومد و گفت:
_ببخشید. فقط داشتم به یه چیزی فکر میکردم. میرم پیژامه بپوشم و پتو بیارم تا روی مبل بخوابم اینجوری راحت تر میخوابی.
_اوه نه ته. این تخت توـه. لطفا اینجا بخواب.
_درواقع تخت جفتمونه. ولی تا حافظهت برنگرده اونجا نمیخوابم. واقعا میگم جونگکوک اشکالی نداره. اگه این اتفاق برای من میفتاد هم همین توقع رو حتما ازت داشتم.
و بعد هربند صورتیش رو زد تا صورتش رو بشوره.
_صورتی خیلی بهت میاد. راستی مین کو؟
نگرانیی که تو صداش بود تهیونگ رو متعجب کرد چون یادش اومد یه بار از تب رو به موت بود ولی باز جونگکوک بهش اجازه مرخصی نداده بود و گفته بود تحمل کنه.
_خونه جیمینه. نمیخواستم مزاحم استراحتت بشه. صبحها که برای مهدکودک آماده میشه خیلی سر و صدا میکنه.
و بعد به کاسه خالی سوپ اشاره کرد
_دوستش داشتی؟
_آره تو آشپز خیلی خوبی هستی ته.
_از روی کتاب آشپزی پختمش ولی خوشحالم خوشت اومده.
و بعد قرصایی که باید میخورد و لیوان آبمیوهش رو بهش داد.
_آب سیب آبمیوه موردعلاقمه.
_آره میدونم. مین هم همینطوره.
_ببخشید یادم رفت خودت این چیزا رو درموردم میدونی. یکم از خودت بهم میگی؟
_خب برای شروع از بین سه تامون فقط منم که آب پرتقال دوست دارم. پاستیلای ویتامین دوست دارم چون قرصا غیرقابل تحملن. عاشق وسایل نرمم و اگه میتونستم تا آخر عمر پیژامه بپوشم حتما این کار رو میکردم.
کوک با حرفاش میخندید و تهیونگ تا به حال همچین خنده خالصی ازش ندیده بود و باعث شد یادش بیفته پسر دیگه از خودش کوچیکتره. پس ادامه داد
_دو سال ازت بزرگترم. عینکیـم. البته فقط شبا که برای مینسوک کمیک میخونم، عینک میزنم.
_منم براش کمیک میخوندم؟ راستش عاشق کمیکم و دیدم پوستر آیرون من به در اتاقش چسبونده. منم آیرون من رو بیشتر از بقیه دوست دارم.
_آره شما دو تا درواقع یه نفرین.
تهیونگ از تنها گذاشتن جونگکوک با مینسوک میترسید و ترسش به حقیقت پیوست وقتی اومد خونه و کم مونده بود آشپزخونهش رو با انباری اشتباه بگیره. صدای خنده های اون دو نفر کل خونه رو پر کرده بود و با بیچارگی تلاش میکردن خرابکاریاشون رو تمیز کنن.
تهیونگ وارد آشپزخونه شد و با صدای مواخذهگری گفت
_مین!
_سـ سلام ددی
با خنده بچگونهش پشت جونگکوک قایم شد و با معصومیت گفت:
_میخواستم برای پاپا غذا درست کنم.
معصومیت لبخند کوک هم دست کمی از مال مینسوک نداشت.
_هر دو تاتون اینجا رو مثل اولش میکنین.
وقتی چند دقیقه بعد دوش گرفتنش تموم شد و بیرون اومد، کوک دم در اتاق بهش گفت
_هی ببخشید بابت آشپزخونه. تمیزش کردیم.
_چی میخواستین درست کنین؟
و پسر کوچیکتر ادایی با صورتش درآورد و جواب داد
_داشت کره بادوم زمینی رو با ژله نمیدونم چی چی قاطی میکرد.
تهیونگ خندید _کاملا مینسوکوار
_غذا سفارش دادم چون قطعا آشپزی منم بهتر از مینسوک نیست. حداقل غذای اون بدتره. مال من که پاک بدترینه.
_ولی من باز قطعا امتحانش میکنم.
جونگکوک آروم نزدیکش شد. تا الان هیچ تماس فیزیکیای نداشتن و قطعا تهیونگ هم کسی نبود که شروعش کنه.
کوک دستش رو دور تهیونگ انداخت و به خودش نزدیکترش کرد و گفت
_میدونم با من یا حداقل منِ جدید خوشحال نیستی ولی ممنونم که همچنان صبر میکنی.
ته سعی کرد لبخند زورکیای بزنه.
_جونگکوک...
_وقتی من حافظهم رو از دست دادم، تو هم همسرت رو از دست دادی. نمیدونم قبلا چجور آدمی بودم ولی قول میدم همه تلاشم رو بکنم تا باهام خوشحال باشی.
_تصادف که دست خودت نبود پس اینقدر خودت رو سرزنش نکن. اونقدرام نسبت به قبلت متفاوت نـ نیستی و مجبور نیستی عاشقم باشی. ما به هرحال یه خانواده میمونیم. حافظهت هم اگه هیچوقت برنگرده، بعدا یه کاریش میکنیم.
وقتی این حرف رو زد، ترس رو تو چهره کوک دید. نمیدونست چرا جونگکوک همچین واکنشی نشون داد اتفاقا اونی که باید بترسه تهیونگه چون خودش رو برای جونگکوکی که حافظهش رو تا ابد از دست داده، آماده نکرده بود.
از طرفی نمیدونست اگه خاطراتش رو به یاد بیاره چه جوابی بهش بده.
با همه اینا چیزی که بیشتر از همه تهیونگ رو میترسوند این بود که این جونگکوک آدم بدی نبود. حتی به آسیب زدن به تهیونگ فکر هم نمیکرد پس چه اتفاقاتی تو زندگیش افتاده بود که تبدیلش کرده بود به اون آدم؟
اگه کوک هرگز حافظهش رو به دست نیاره، باید تا ابد باهاش زندگی کنه؟ یا ممکنه کوک عاشق کسی شه و اون و مینسوک رو ترک کنه؟ یا باید حقیقت این ماجرا رو بهش بگه؟
YOU ARE READING
Amnesia
Fanfiction[کامل شده] خلاصه: تهیونگ از رئیسش که همه کارای دنیا رو روی دوشش میندازه و بی وقفه بهش دستور میده خستهست. برای همین وقتی جونگکوک تو یه حادثه رانندگی حافظه خودش رو از دست میده، تصمیم بزرگی میگیره. _کی هستی؟ _من همسرتم. * کاپل اصلی: کوکوی * کاپلهای...