4

6.3K 1K 20
                                    

تهیونگ اوایل شروع به کارش، قراردادی رو امضا کرده بود که میگفت اگه روزی جونگکوک آسیب دید، اونه که باید مدیرعامل آینده رو با کار آشنا کنه. ولی وقتی وارد دفتر کوک شد کسی غیر از نامجون رو ندید.
_هنوز کامل خوب نشدی نباید اینجا باشی.
_برای کار کردن نیومدم. فقط اومدم بهت بگم تا وقتی حالم خوب شه تو مدیرعاملی.
_من... باشه.
_موقتیه. حالم خوب شه برمیگردم. میدونم شرکت مسئولیت بزرگیه ولی مطمئن باش موقته.
_اگه جونگکوک دیگه حافظه‌ش رو به دست نیاره چی؟ اون کاملا آدم متفاوتیه. نمیخوام از رئیسم بد بگم ولی هیچ شباهتی به خود سابق بداخلاقش نداره.
_داشتیم درمورد شرکت حرف میزدیم ولی خب آره بیا راجع به کوک بگیم.
_اوه متاسفم... میدونی؟ وقتی بهش گفتم ازدواج کردیم، فکر میکردم نهایتا بعد از یه هفته خاطراتش یادش بیاد ولی اینجور که من میبینم ممکنه این اتفاق هیچوقت نیفته.
_گوش کن ته. تو همیشه کارمند فوق العاده ای بودی و مواقعی که جونگکوک عصبانیتش رو سرت خالی میکرد هم باز مراقبش بودی برای همین اجازه این کار رو بهت دادم و منم به اینکه اگه فراموشیش دائمی باشه فکر نکردم. جونگکوک الان چیزی از داشتن شرکت و اینکه پدرش مرتب بهش میگفت مایه نا امیدیه یادش نیست. همونطور که قبلا هم بهت گفتم، جونگکوک آدم بدی نیست فقط مشکلات زیادی داره و باید مواظبش باشی. جونگکوک قبل از تصادف جوری رفتار میکرد انگار ازت متنفر بود. افتضاح بود میدونم ولی هیچوقت اخراجت نکرد یا نذاشت بری. شاید فکر میکنی بخاطر اینه که نمیتونست کسی به خوبی تو پیدا کنه و البته که نمیتونست ولی دلیل اصلیش اینه که تو بهش اهمیت میدادی و جونگکوک تو اعماق وجودش همیشه میخواست کسی بهش اهمیت بده و کنارش بمونه. بارها و بارها میتونستی از این دفتر بری بیرون و استعفا بدی ولی همچین کاری نکردی. مطمئنم جونگکوک دلیل موندنت نبود ولی برای اون، موندنت ارزشمند بود.
همه چیزی که میخوام بگم اینه که اگه جونگکوک روزی حافظه‌ش رو به دست آورد، اجازه نده ولت کنه. عادت داره این کار رو بکنه چون توقع داره بذاری و بری.
_این جونگکوک جدید چی؟ مثل یه بچه‌ست. خیلی شیرینه و نمیخوام بهش آسیب بزنم. باید ببینی چقدر عاشق مینسوکه.
_جونگکوک همیشه یه کوچولو مثل خودش میخواست. مطمئنم خیلی داره بهش خوش میگذره و تو هیچ آسیبی بهش نمیرسونی.
اگه الان تو خونه‌ش بود و استراحت میکرد حتما خیلی تنها بود. جونگکوک هیجده ساله هیچکس رو رها نمیکنه. حتما قرار بود هی با خودش فکر کنه چرا تنها زندگی میکنه، چرا کسی به دیدنش نمیاد، چرا با دوستای دانشگاهش ارتباط نداره. حتما از جونگکوکی که شده خوشش نمیومد. تو آدم خوبی هستی و میدونم الان که پیش توـه حالش خوبه. بهت اعتماد دارم.
_اگه بهش صدمه بزنم چی؟ اگه گند بزنم چی؟
_میدونم از قصد همچین کاری نمیکنی. آدما اشتباه میکنن اینقدر به خودت سخت نگیر. همیشه میتونی بهم پیام بدی و من کمکت میکنم.
_باشه فکر کنم فهمیدم.
_هیچ اتفاق بدی نمیفته.
تهیونگ استرس گرفته بود. میترسید. از اینکه جونگکوک حافظه‌ش رو به دست بیاره و ولش کنه. راستش از این جونگکوک جدید خوشش اومده بود. وقتی رسید خونه، پسر دیگه خسته و کوفته بهش لبخند زد. مینسوک با خوشحالی تو اتاقش نقاشی میکشید و همه اینا حس "خونه" میداد.
_سلام. پاستا درست کردم چون مینسوک گفت غذای موردعلاقته. البته شاید خوشمزه نشده باشه که میتونیم غذا سفارش بدیم. فقط میخواستم بهت نشون بدم چقدر ازت ممنونم. برای همه چیز. تو خیلی خوبی و همسرمی و من بهت اهمیت میدم.
از اون به بعدش جونگکوک رسما با دست پاچگی هذیون گفت و تهیونگ با دیدن پاستا لبخند از ته دلی زد و حرفش رو قطع کرد
_خوشمزه به نظر میاد جونگکوک. برای چشیدنش دل تو دلم نیست.
تهیونگ هیچوقت قبلا کسی رو نداشت که براش آشپزی کنه.
_واقعا؟ منظورم از اینکه خیلی خوبی دقیقا همین بود.
و تهیونگ خندید و گونه پسر دیگه رو بوسید. جونگکوک خجالت کشید و یهو زمین به نظرش خیلی جذاب اومد.
تهیونگ هول کرد
_ببخشید واقعا نمیخواستم از خط قرمزا بگذرم.
جونگکوک نمیدونست چطور به تهیونگ حالی کنه حرفش اشتباهه پس فقط جلو رفت و با گرفتن گردنش، صورتش رو به خودش نزدیک کرد و طولانی تر از تهیونگ گونه‌ش رو بوسید. بوسه ای که معنی زیادی داشت.
تهیونگ هیپنوتیزم شده بود و فقط به نرمی لبای کوک فکر میکرد.
جونگکوک همچنان گردن ته رو گرفته بود که مینسوک اومد
_عَیییی پاپا داره ددی رو میبوسه
و این باعث شد ته از حالت هیپنوتیزم در بیاد.
جونگکوک نیشخند شیطانی ای زد و گفت
_شاید باید تو رو هم ببوسیم.
تهیونگ تماشا کرد چطور جونگکوک سرتاسر صورت مینسوک رو غرق بوسه میکرد و خودش هم بهشون ملحق شد تا با هم پسرشون رو ببوسن.

Amnesia Donde viven las historias. Descúbrelo ahora