2

7.9K 1.3K 19
                                    

وقتی تهیونگ وارد اتاق شد، نامجون به هوش اومده بود. گرچه دستش شکسته بود و محافظ گردن دور گردنش بسته بودن تا تکون نخوره.
نامجون با لبخند دوستانه ای بهش سلام کرد.
تهیونگ: _چطوری؟
_همه جام درد میکنه مخصوصا دستم. چند تا هم خراش برداشتم.
_ولی به اندازه جونگکوک آسیب ندیدی.
_آره چون ماشین از طرفی که جونگکوک نشسته بود بهمون زد. گرچه من دیدم نزدیکه بزنه بهمون. برای گفتن دیر بود و فقط میتونستم بگیرمش و با خودم به پایین خم کنم. بگذریم از اینکه با همون سرسختی همیشگیش نذاشت این کار رو بکنم.
_خوبه که تونستی از خودت محافظت کنی.
_حالش خوبه؟
_کسی بهت نگفته؟
_میدونم حافظه‌ش رو از دست داده و یکم زخمیه. منظورم اینه چطوری رفتار میکنه؟ میدونم اونو به عنوان یه آدم مغرور میشناسیش ولی درواقع از درون آدم خوبیه.
_اون... خیلی ساکت تره و یکم هم خجالتی.
_حتما جوونتر به نظر میاد.
_اون آدم سابق نیست و هی از این موضوع به اون موضوع میپره ولی... الان شرکت چی میشه؟
_تهیونگ غیر از من تو تنها کسی هستی که کارای جونگکوک رو بلدی. منم میتونم یه کارایی کنم ولی بعد از اینکه خوب شدم. شرکت که به هرحال قراره یه هفته بخاطر تحقیقات پلیس بسته باشه. ولی بعدش فکر میکنم خودت باید دست بگیریش. فقط تا وقتی جونگکوک درمان شه. قرارداد اورژانسیت هم همینو گفته.
_آره... میدونم.
تهیونگ یکم برای گفتن حرف بعدیش دست دیت کرد ولی آخرش گفت:
_بهش گفتم با هم ازدواج کردیم.
_تو چی؟!
نامجون اینقدر شوکه شد که ناخواسته حرکت کرد و بلافاصله از درد چشماش رو بست.
_من فقط... فکر کردم کمکش میکنه. میدونی... از اونجا که باید راهنماییش کنم. نمیدونم.
_تهیونگ تو متاهل نیستی.
_میدونم. باشه. ولی باید میدیدی چجوری نگاهم میکرد. اون همیشه عوضی بود. این میتونه کمکش کنه! تازه بخاطر این قضیه باید بیشتر با هم وقت بگذرونیم و اگه حافظه‌ش رو تا ابد از دست داده باشه، میتونه مدیریت شرکت رو ازم یاد بگیره.
_یک در میلیون هم احتمال نمیدادم یه روز بخوای با جونگکوک ازدواج کنی. همیشه رفتارش باهات افتضاح بود. هدفت از این کار چیه؟
_اینکه بهش نشون بدم زندگی کردن بیرون از اون شرکت چجوریه. میتونه بفهمه چقدر کار کردن براش سخته. هروقت هم حافظه‌ش برگشت، مسئولیت کارم رو به عهده میگیرم ولی حداقل میفهمه برای چی تقاضای مرخصی میکردم و چرا نمیتونستم درجا برنامه های زندگیم رو بخاطرش عوض کنم. میخوام بفهمه رفتاراش چجورین.
نامجون سکوت کرد و این تهیونگ رو ترسوند. اون نمیخواست اخراج شه. فقط میخواست به جونگکوک یاد بده مسئولیت داشتن بیرون از شرکت چجوریه.
_نباید با کارت موافقت باشم ولی هستم.
_چرا؟
_چون جونگکوک تنهاست و میدونم زندگیت راحت نیست ولی تو یه بچه داری و این میتونه براش تجربه خوبی باشه. اون هیچوقت با زندگی خارج از اون ساختمون روبرو نشده شاید این بتونه تاثیری روش داشته باشه.
_پس باهام همکاری میکنی؟
_میدونم آدم بدی نیستی ته. جونگکوک باید از خداش باشه آدم خوبی مثل تو توی زندگیش باشه. پس آره باهات همکاری میکنم.
مینسوک با جیغ دوید تو اتاق.
_ددی! عمو یونگی برام آب سیب خرید.
_چه عموی خوبی. ازش تشکر کردی؟
_هوممم. این کیه؟
تهیونگ خوشحال بود مینسوک این سوال رو وقتی پیش جونگکوک بودن نپرسید.
_دوست ددی. نامجون.
مینسوک رو هدایت کرد سمت نامجون.
_سلام عمو نامجون!
نامجون هم با لبخند جواب سلامش رو داد.
بعد از اینکه مینسوک یکم کنار نامجون نشست و با هم فیلم دیدن، تهیونگ بردش بیرون و بهش گفت:
_ددی خبر بزرگی برات داره. یادته یه بار بهت گفتم چرا یه بابای دیگه یا مامان نداری؟
_آره گفتی چون هنوز دنبال مامان یا بابای خیلی فوق العاده ای برام میگردی.
_دقیقا و فکر میکنم یکی پیدا کردم.
_پیدا کردی؟ بابانوئله؟
_نه عزیزم. جونگکوک رو یادته؟ همون که یکم پیش دیدیمش؟
_اونه؟ ددی جدیدم؟ میشه بریم ببینیمش؟ میخوام ببینمش.
_آره میتونیم ولی نباید بگی بابای جدیدته. باشه؟
_باشه.
دستش رو گرفت و با هم وارد اتاق جونگکوک شدن.
ته اول وارد شد و سلام کرد.
مینسوک دوید سمت جونگکوکی که بهش لبخند میزد.
_سلام عزیزم
_سلام پاپا
و دستش رو انداخت دور گردن کوک.
تهیونگ با فهمیدن اینکه چقدر این کلمه برای پسرش جدیده لبش رو گاز گرفت و از اینکه اون رو وسط این ماجرا انداخت پشیمون شد.
جیمین مدتی بعد اومد تا مینسوک رو با خودش ببره خونه‌ش و جدا کردنش از جونگکوک کار خیلی سختی بود.
جیمین زد به تهیونگ و پرسید:
_چرا بچه‌ت روی اون هیولاست؟
_بعدا بهت میگم. چیزی به مینسوک نگو.
_باشه
وقتی رفتن تهیونگ روی صندلی کنار تخت نشست.
_انگار رابطه‌ش باهام خیلی خوبه.
_آره.
_درک میکنم اگه نخوای اینجا باشی.
_منظورت چیه؟
_مـ من... تو رو یادم نمیاد. حتما خیلی بخاطر این قضیه ناراحتی.
بعد از گفتن این حرف سرش رو پایین انداخت و با دستاش بازی کرد.
_اشکالی نداره. تقصیر خودت نبود. نمیتونم ناراحت باشم.
_تـ تو خیلی جـ جذابی. امیدوارم این حالت رو بهتر کنه. شاید نباید اینو میـ میگفتم...
جونگکوک با خودش جنگید و تهیونگ خجالت کشید.
_اشکال نداره ما ازدواج کردیم.
_چرا هیچکدوممون حلقه تو انگشتمون نداریم؟
_آه... من درش آوردم چون داشتم ظرف میشستم که خبر رو شنیدم و اینقدر عجله کردم یادم رفت دوباره بندازمش. مال تو هم احتمالا تو تصادف از انگشتت دراومده و افتاده.
با شنیدن حرف تهیونگ، لباش رو جلو داد و پوت کرد.
_منطقیه. ببخشید مال خودمو گم کردم.
_نگران نباش. یکی دیگه میگیریم.
و رنگ سرخ محوی روی گونه های جونگکوک نشست.
تهیونگ بلند شد و سمت تخت رفت و بعد از درآوردن کفشاش، کنار جونگکوک نشست و کوک به سرعت سرش رو بهش تکیه داد.
_ببخشید که فراموشت کردم.
تهیونگ لبش رو محکم گاز گرفت و یکی از دستاش رو لای موهای جونگکوک کشید و اون یکی رو دورش حلقه کرد.

Amnesia Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang