دهن تهیونگ باز موند.
جیمین پچ پچ کرد:
_اون الان واقعا...نامجون:
_و از نظر قانونی نمیتونی این شرکت رو پس بگیری چون وقتی خودت رو بازنشست کردی شرکت رو تمام و کمال به جونگکوک دادی.جونگکوک:
_الانم برو بیرون و دیگه هرگز بخاطر گفتن چرت و پرتات برنگرد.وقتی مرد خارج شد تهیونگ خودش رو توی دفتر انداخت. نامجون با گفتن "تنهاتون میذارم." بیرون رفت و فراموش نکرد تو راه جیمین رو هم بگیره و به زور خارج کنه.
_آه بیخیال میخواستم بوسهشون رو ببینم.
جونگکوک به سرعت به سمت تهیونگ رفت و گفت:
_بابت بابام متاسفم. حرفای بیخودش رو زد ولی حداقل همه چی رو فهمید.تهیونگ اجازه نداد بیشتر از اون حرف بزنه و بوسیدش.
جونگکوک با تعجب "اوه" گفت ولی کمر پسر رو گرفت و خودش شروع کننده بوسه بعدی شد.تهیونگ:
_منم عاشقتم. خیلی زیاد.جونگکوک به زحمت لبخند بزرگش رو جمع کرد گرچه چندان موفق نبود.
-----------------------------------------
هرچقدر تولد مینسوک نزدیک تر میشد، جونگکوک فشار عجیبی رو روی خودش حس میکرد و تمام تلاشش رو میکرد تا همه چیز عالی باشه. تهیونگ فکر میکرد اینکه جونگکوک اینقدر به تولد مین اهمیت میده پرستیدنیه.
یه روز جونگکوک درحال سفارش کیک تولد با طرح آیرون من بود. تماسش مدتی طول کشید چون اصرار زیادی روی عالی بودن کیک داشت و خیالش راحت نمیشد.
تهیونگ یه "هی" گفت و کنارش روی مبل نشست. جونگکوک با حواسپرتی "سلام بیبی" گفت و چشمش رو از لب تاپ برنداشت چون برای هرچه بهتر شدن تولد دست به دامن سایتهای مختلف شده بود.
تهیونگ یه بار دیگه گفت:
_سلام جونگکوکی.جونگکوک با شنیدن اسم خلاصه شدهش خجالت کشید و این دفعه کامل به سمت پسر برگشت.
_اینقدر به خودت فشار نیار. تولدش هر شکلی هم بگذره چون "تو" براش جشن گرفتی خوشحال میشه. میتونم کمکت کنم گوکی. بیا با هم این کار رو بکنیم.
جونگکوک لبخند زد و گونهش رو بوسید.
_باشه با هم.کارهای تولد رو بین خودشون تقسیم کردن و وقتی روز موعد رسید همه چیز تکمیل شده بود.
جونگکوک چشمای پسربچه رو بسته بود و آروم به سمت حیاط خلوت هدایتش میکرد.
مینسوک پرسید:
_دایناسوره؟جونگکوک خندید.
_نه دایناسور نیست._عمو یونگی دوباره لباس دخترونه پوشیده؟
این حرفش رو وقتی زده بود که کامل وارد حیاط شده بود برای همین همه به زور خندشون رو کنترل کردن و یونگی با خجالت صورتش رو توی گردن هوسوک مخفی کرد.
YOU ARE READING
Amnesia
Fanfiction[کامل شده] خلاصه: تهیونگ از رئیسش که همه کارای دنیا رو روی دوشش میندازه و بی وقفه بهش دستور میده خستهست. برای همین وقتی جونگکوک تو یه حادثه رانندگی حافظه خودش رو از دست میده، تصمیم بزرگی میگیره. _کی هستی؟ _من همسرتم. * کاپل اصلی: کوکوی * کاپلهای...