𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 1

468 58 23
                                    

خورشید از امتداد کوه ها بالا اومد. پزشک محبوب شهر بعد از بیخوابی های دیشب، حالا دیگه با ته مونده جونش از خواب بیدار میشد. هنوز لباس سپید، تن ظریفش رو پوشونده بود و می تونست بوی الکل ضد عفونی کننده رو تشخیص بده. باد صبحگاهی بوی گاردنیا شیری رنگ‌ رو همه جا پخش میکرد و کوچه های صبح زود مانارولا خالی از هر انسانی بود. خورشید اشعه های نازک و ضعیفش رو ازبین ابر ها تقدیم خیابون سنگفرش شده میکرد. حالا تنها سرمای اون کوچه ها،چشم های شرقی پسرک بود و رد سرمایی که با قدم هاش، جایگزین گرمای خورشید می شد.
با دیدن درِ مطبش که باز بود، بعد از یک هفته ، لبخند خسته ایی روی لب هاش نشست. دخترک از وقتی کلید های اون دکتر رو با زحمت فراوان رسما دزدیده بود، منشی مطب محسوب میشد. وارد اتاقک شد و به اطراف نگاه سریعی انداخت. پشت میز پزشک، موهای کوتاه خرگوشی شده ایی دیده میشد ولی خبری از اون بدن کوچیک نبود. خنده اش رو خورد و به طرف میز راه افتاد. کم کم چهره و بعد لباس صورتی رنگ دختر کوچولو مشخص شد. اخمی زوری روی ابروهاش نشوند و سرفه ایی کرد.
با صدای برخورد سر دایون به میز نگران قدمی جلو برداشت. دایون درحالی که سرش رو حسابی مالش میداد تا کمی اون درد طاقت فرسا رو کم کنه، داد زد:

"دکتر چیرو! نزدیک بود سرم رو از دست بدم."

اما کمی بعد، با دیدن اخم های اون پزشک جوون هول شد و سرفه کوتاهی کرد. دستی روی دامن کوتاهش کشید و با احترام سری خم کرد:

"خوش اومدید. همین اول باید بهتون بگم؛ امروز برخلاف دیروز هوا آفتابیه!"

بکهیون سری تکون داد و درحالی که روپوش سفید رنگش رو از روی ساعد دستش به سمت جالباسی گوشه اتاقک منتقل میکرد، با آرامش لب زد:

"آره درسته، آفتاب بیرون اومده."

و بابرداشتن کتاب موردعلاقش، سرش رو به سمت دایون کج کرد تا به اون بفهمونه وقت چیه.
دایون با عجله در حالی که دستش رو به صورت نظامی کنار گوشش برده بود، از روی صندلی بلند شد و با قدم های بزرگتر از حد معمول، به سمت قهوه سازیی رفت که گوشه دیگه ایی رو اشغال کرده بود.
پزشک جوون روی لبه پنجره بزرگ مطب نشست و سعی کرد به خودش استراحت کوتاهی بده. اون هم با کار همیشگیش درست تو این ساعت از روز که مطب از همیشه خلوت تر بود و به قول دایون هوا آفتابی به نظر میرسید؛ چشیدن قهوه روزانه اش، بو کردن گاردنیا شیری رنگ و هدیه کردن نگاه سردش به خط های کتاب.

بدون توجه به حجم زیاد رهگذر هایی که به شونه های پهنش برخورد میکردند، با اخم پر رنگ و سردرد ناشی از کلمه های ایتالیایی که از هر گوشه روستا شنیده میشد، قدم بر میداشت. با سرعت اما محکم! جوری که از چان پارک انتظار میرفت. از دور هم می تونست صورت رنگ و رورفته و چشم های یخ زده اون دکتر شرقی رو از پشت پنجره ایی که زیادی بزرگ بنظر میرسید، تشخیص بده. چشم هایی که فقط در برابر یک نفر گرم میشد، درست مثل خودش! شاید این تنها اشتراک بین زندگی دو برادر جوون بود.
با تردید وارد مطب شد. دایون پشت میز بزرگ که چانیول مطمئن نبود حتی اندازه قامت ظریف اون پزشک هم باشه، نشسته بود و کتابی با عنوانی عجیب به زبون ایتالیایی میخوند که از ظاهرش هم مشخص بود موضوع پزشکی داره. با اینکه میدونست قرار نیست اون بچه ۱۳ ساله از کتاب پیش روش ذره ایی چیزی متوجه بشه، ولی با افتخار به اون لبخند زد. سرش رو که چرخوند، خورشیدی رو دید که به اندازه کور شدن اطرافیان، قصد درخشش داشت. بکهیون انگار که جزئی از تابش خورشید روی صورتش باشه، غرق دنیای خودش بود. چان لحظه ایی مطمئن نبود که بتونه خلوتش رو بهم بزنه، ولی اون فکر فقط لحظه ایی بود و محض رضای خدا اون پارک چانیول بود!
با سرفه اعلام حضور کرد و دو جفت چشم با تفاوت دمای بهشت و جهنم، به سمتش برگشتند. لبخند هولی به شادی پرت شده از چشم های خواهر زاده کوچیکش زد. سر کج کرد و به سمت بک راه افتاد.

'𝗖𝗵𝗶𝗿𝗼,,Where stories live. Discover now