𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 10

95 25 9
                                    

"چانیول، عزیزم میشه به یون هی کمک کنی؟"

چان بالاخره نگاه منتظرش رو از در خونه گرفت و به مادرش داد که کنارش نشسته بود. لبخندی زد و بلند شد.
همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت، دوباره نیم نگاهی به دری که چند ساعت اخیر بهش خیره بود، انداخت. با فکر اینکه شاید برادرش قصد خونه اومدن نداره، آهی کشید و مشغول گذاشتن ظرف ها روی میز شد.

"لطفا بیاید. غذا آماده است."

نگاهش روی خواهرش قفل شد که چند صندلی اونور تر نشست. یون هی از همیشه شکسته تر بنظر میرسید. اون زندگی آرومی رو با شوهرش شروع کرده بود و اومدن دایون به زندگیشون همه چیز رو راحت تر کرد‌ه بود ولی به دلایلی که هیچکس نفهمید اون دو از هم جدا شدند و امشب دایون پیش پدرش بود.
صندلی خالی همیشگی دختر ۱۳ ساله بدجور خودنمایی میکرد و باعث میشد بغض بزرگی توی گلوی مادرش جا خوش کنه.

صدای کشیده شدن چرخ های ویلچر روی زمین، سکوت خونه رو شکست و کمی بعد مادرش درست روی صندلی کنارش جا گرفت. دوباره سرش ناخودآگاه برگشت و به در نگاه کرد. میخواست با دکتر روستا حرف بزنه هر چند که منطقی بنظر نمیرسید. چانیول فقط میخواست مطمئن شه حال اون دکتر خوبه. انگشت هاش رو به شقیقه هاش رسوند و سعی کرد لقمه ایی توی دهانش جا بده. با به نیم رسوندن غذای داخل بشقابش، صندلیش رو عقب کشید.

"سرم درد میکنه، میرم بخوابم."

تحمل جمعی که صدای خنده های دایون و بکهیون شنیده نمیشد و خواهر افسرده اش درست کنارش از گریه فین فین میکرد، زیادی سخت بنظر میرسید. بیون همونطور که شامش رو آروم میجوید، به حرف اومد:

"احترام چیزیه که تو هیچوقت یاد نگرفتیش چان."

کلافه هوفی کشید و بلند شد. بی توجه به پدر خونده اش به سمت اتاقش حرکت کرد و توی پیچ پله ها گم شد. اصلا حوصله بحث با اون مردک پیر رو نداشت. چان فقط یه حموم و ترجیحا یه بغل خوشبو از پسر اون مرد میخواست.

آهی کشید و در اتاقش رو آروم باز کرد.‌ تیشرت مشکی رنگش رو در آورد و بیخیال روی زمین انداخت. نگاهی به پرونده های روی میزش کرد و عصبی انگشت هاش توی موهای سفید رنگش فرو رفتن و کشیده شدن. کمی بعد نگاه کلافش به گوشه اتاق کشیده شد؛ قاب بدون آینه ایی روی دیوار دیده میشد.
بعد از شکستن آینه اش هنوز وقت جایگزین کردن رو نداشت و چانیول از این زندگی پر مشغله کم کم داشت بیزار میشد.

به سمت حموم اتاق قدم برداشت ولی با شنیدن صدای داد که از طبقه پایین میومد، متعجب مکث کرد.
بعد از چند ثانیه تجزیه و تحلیل شخص صاحب صدا، به سرعت تیشرت رو از روی زمین چنگ زد و همونطور که از سرش رد میکرد، به سمت در دوید.
از پله ها پایین اومد و کم کم جثه کوچیک پزشک قابل رؤیت بود. اینبار صداش آروم بود ولی چان رگه های عصبانیت رو میتونست به راحتی تشخیص بده؛ بکهیون داشت خودش رو کنترل میکرد سر پدرش داد نزنه.

'𝗖𝗵𝗶𝗿𝗼,,Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz