𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 5

167 36 35
                                    

چانیول میتونست حس کنه سلول به سلول مغزش درد میکنه و سر جنگ باهاش داره. اون تقریبا همه جای اون خونه ها رو گشته بود و هیچ مدرک مهمی پیدا نکرده بود. فقط هفت تا از مقتولین رو متجاوز تشخیص داده بود و بقیه خانواده ها پرونده تجاوزی براشون ثبت نشده بود ولی چان مطمئن بود نیکور از خون متجاوز خانواده برای بجا گذاشتن تنها مدرک از خودشون استفاده میکنه.

تنها چیز مهمی که توی این چند روز اتفاق افتاده بود ، این بود که دادگاه تشخیص داده بود جوزف گروبر متجاوز خانواده گروبر باشه ولی مدرک محکمی اون رو ثابت نمیکرد. تعداد ۸۹ خانواده برای چهار سال از نظر چانیول زیادی بود و قطعا این بزرگ ترین و سریع ترین گروه قاتل در کل تاریخ محسوب میشد.

سرش رو روی فرمون ماشینش گذاشت و چشم هاش بسته شد. دوباره افکار چند روز اخیر، به سمتش هجوم آوردن. هنوز کسی انگیزه قاتل برای کشتن خانواده مقتول رو نمی دونست ولی حسی به چان میگفت دلیل موجهی پشتشه. دست خط خونی، صاحبش رو مشخص نمیکرد و این به خودی خود باعث میشد دادستان جوون بخواد سرش رو به دیوار بکوبه.

با اعصاب داغون در ماشین رو بست و چند قدمی به سمت خونه قدیمیشون برداشت. خسته ساکش رو که برای مسافرت چند روزه اش آماده کرده بود، روی زمین گذاشت. همونطور که کلید رو از جیبش بیرون میکشید نگاهش به دستش کشیده شد که با گذشت تقریبا ۱۰ روز کاملا خوب شده بود. دسته ساک دوباره بین انگشت هاش زندانی شدن و به طرف ورودی خونه قدم برداشت.

"بعد یک هفته بالاخره با آنتونیو ارتباط برقرار کردم ولی اون لعنتی هنوز بهم نمیگه کجا زندگی میکنه."

صدای بهم خوردن ظرف ها و بعد باز کردن شیر آب باعث میشد چان خیلی خوب صدا ها رو تشخیص نده.
"چقدر زود دلش رو به دست آوردی، فکر میکردم بیشتر از این طول بکشه."

"این دقیقا همون دلیلیه که باعث میشه همچین لقبی داشته باشم."

صدای خنده بلندی اومد و چان حاضر بود قسم بخوره که بعدش کلمه "هرزه کوچولو" از شخص دوم خونه شنیده شد.
کمی بعد صدای آب قطع شد و خونه توی سکوت معذب کننده ایی فرو رفت. اخمی کرد و با تردید وارد شد.

فضای تاریک خونه فقط با چراغ آشپزخونه کمی روشن شده بود و بوی عجیبی کل پذیرایی رو پر کرده بود. ترکیب دود سیگار و شاید یه بوی آشنا. وقتی که چانیول برای دانشگاه مجبور شد به خوابگاه بره؛ خوابگاه هر روز صبح همچین بویی میداد و چان میتونست حدس بزنه که هم اتاقیش دیشب سکس کرده!
چیزی توی وجودش بالا و پایین رفت و پسر جوون همون لحظه خودش رو به مسیح قسم میداد تا بالا نیاره.
قدمی به جلو برداشت و تونست پاهای ظریفی که روی دسته کاناپه جا خوش کرده بودن رو تشخیص بده.

با شنیدن صدای پسری که بیشتر از هرچیزی ازش متنفر بود، چشم هاش رو بست و خودش رو سرزنش کرد که چرا الان به خونه رسیده.
"بک ببین کی اینجاست! دادستان پارک برگشته."
و بعد صدای ترکوندن آدامس بود که سکوت چند ثانیه ایی رو شکست. چانیول از اون پسر و حتی اکسیژنی که اون نفس میکشید هم متنفر بود و تنفرش از جایی بیشتر میشد که می فهمید اون تنها کسیه که بک باهاش مثل ۱۰ سال پیش رفتار میکنه و حتی میدونست بکیهون فقط به اون لبخند های کیوت و خنده های بلندشو هدیه میکنه.

'𝗖𝗵𝗶𝗿𝗼,,Where stories live. Discover now