𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 9

96 29 15
                                    

با دیدن در بسته مطب، عصبی پاش رو به در کوبید. اون هیچوقت به موقع خودش رو نرسونده بود.
به پنجره سراسری اتاقک نگاهی انداخت و آهی کشید. قاب پنجره بدون در آغوش گرفتن پزشک مورد علاقه اش، بی روح بنظر میرسید. دوباره با گرفتن نفس عمیقی به سمت خونه حرکت کرد. بوی خوشی کل خیابون های سنگفرش شده رو پر کرده بود و ناخودآگاه باعث کشیدن نفس عمیقی میشد.

نگاهش رو به مردم داد که بی توجه به همدیگه در حال زندگی کردن بودن. چیزی که شاید همیشه از شغل دادستانی به دور بود.
کمی اونور تر، حلقه‌ی بزرگی از مردم مانارولا دور لوانزو جمع شده بودن و اون مردک پیر حتما خبر های جدیدش رو انقدر با هیجان میگفت. از کنار جمعیت رد شد ولی با شنیدن صدای پر اشتیاق مرد مکثی کرد:

"دوباره یه مقتول دیگه! جونگ مین به قتل رسیده. همه میگن کار گروه نیکوره."

چان با اخم نگاهش رو از جمعیت نسبتا زیاد گرفت و گیج به راه رفتن ادامه داد.
دادستان انگار هیچ خبری از جریان زندگی ساکنان روستا نداشت و طی یک شب اتفاقات زیادی افتاده بود!

شکم گشنه اش در هم پیچید و نگاهش ناخودآگاه بالا اومد. خورشید از وسط آسمون کمی پایین تر اومده بود و میشه گفت از ظهر گذشته بود.
مرگ کیم جونگ مین، قراری که با برونو داشت و در آخر حرف های پسر شاهد همگی دقیقا توی یک روز میتونست هر کسی رو از پا در بیاره.

بی رمق در خونه رو باز کرد و وارد شد. مثل همیشه مادرش و بیون به شهر پیش خواهرش رفته بودن و سکوت دیوار به دیوار خونه رو فرا گرفته بود. سرعتی به قدم هاش داد و چند ثانیه بعد رو به روی در چوبی اتاق پزشک بود.
دستگیره در رو به پایین هل داد و وارد شد.

پرده حریر سفید با باد تکون میخورد و هوای اتاق کمی رو به نارنجی میزد. نگاهی به ساعت بزرگ تعبیه شده روی دیوار انداخت. از ظهر خیلی گذشته بود!
طبق انتظارش اتاق خالی بود. به سمت تخت سفید برادرش حرکت کرد و خودش رو روش پرت کرد. تخت صدای عجیبی داد و بعد آروم‌ گرفت. چان میتونست از تک تک اتم های وسایل این اتاق بوی بکهیون رو استشمام کنه. لبخندی زد و سرش رو توی بالش فرو کرد. کاش میتونست خودش رو جایی بین تار و پور پارچه پنهان کنه.

درست نمیدونست چند سالش بود که فهمید که صاحب این بو، تموم ذهن و قلبش رو مال خودش کرده و قصد نداره حالا حالا ها از جاش تکون بخوره.
لبخند روی لب هاش کم‌ رنگ شد و چشم هاش بسته شد.
اخبار روز توی سرش به گردش در اومدن و خیلی زود مسخ بوی تن دکتر به خواب رفت.





در اتاق رو باز کرد و بدن خسته اش رو روی کاناپه قرمز رنگ کوچیک اتاق انداخت. کیفش رو روی زمین کنار پاش انداخت و نگاهش بالا اومد و روی چشم های قهوه ایی رنگی قفل شد.

"بنظرت خیلی زود نرسیدی دادستان؟"

چانیول آهی کشید و سرش رو روی کاناپه گذاشت و چشم هاش ناخودآگاه بسته شد.

'𝗖𝗵𝗶𝗿𝗼,,Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon