Part 1:

1.7K 205 8
                                    

صدای رعدوبرق وحشت رو به قلب تمام مردم شهر انداخته بود.
مدت ها بود بوسان چنین طوفانی رو به خودش ندیده بود...
بیمارستان گنگان هم مثل روز های دیگه شلوغ و پر از رفت و آمد بود ولی اونشب اکثرا بیمارهایی بودن که درگیر طوفان ، رعد و دریده ی بارون شده بودن...
شهر در وحم سیل و طوفان بود و مردم توی خونه هاشون به انتظار تمام شدن این آشوب...
کشاورزها نگران زمین های کشاورزی بودن این طوفان برکت نبود... تخریبگر بود!

در بیمارستان گنگان همهمه لحظه ای آروم نمیگرفت و پرستارها در رفتو آمد بودن...
جین با شنیدن اون تماس اضطراری بی توجه به بارون خودش رو به بیمارستان رسونده بود. هرچند ماشینش بین راه چندبار به بدترین حالت لیز خورده بود اما اون لحظه چیزی مهم تر از فرزندش نبود...
توی مسیر چندبار تلاش کرد شماره ی نامجون رو بگیره ولی طوفان دکل های آنتن رو از کار انداخته بود و هیچ راهی برای ارتباط با شهر های دیگه وجود نداشت...
نامجون برای یه کنگره ی پزشکی به سئول رفته بود و جین نگران بود دیرکنه...
از همهمه گذشت و به آسانسور رسید...به محض اینکه دکمه ی طبقه ی آخر رو زد اون صداها آروم گرفت و ذهنش کمی آرامش پیدا کرد...

درب اتاق نامجون رو باز کرد و وارد شد نزدیک گاوصندوق رو زانو نشست و مشغول باز کردن درش شد باید پرونده رو بیرون می‌آورد و بجای نامجون امضا میکرد... با این اوصاف همسرش حالا حالا ها قرار نبود برسه...
پرستار سراسیمه و بدون در زدن وارد اتاق شد.
"داره حالش بدتر میشه..."
جین فورا از جاش بلند شد و دستی لای موهاش کشید:
"خیلی خب شما فورا اتاق عمل رو آماده کنید من میرم اتاق پروفسور"
دختر چشمی گفت و از اتاق فاصله گرفت.
جین به سمت پرونده یورش برد و اونو چنگ زد به سمت اتاق پروفسور راهی شد.
بدون در زدن وارد شد و پروفسور پارک رو دید که مشغول کار کردن با تبلت بزرگشه...
"پروفسور...لطفا...خواهش میکنم...این عمل جز به دست شما انجام نمیگیره و ممکن نیست موفقیت آمیز باشه..."
پروفسور به سمت جین رفت و دستش رو روی شونه ی چپش گذاشت:
"گوش کن پسر واقعا دوست دارم بهت امید الکی بدم و بگم این عمل امکان پذیره... ولی خودت میدونی..‌.امکان زنده موندن جنین پنج درصده"
جین که عرق سرد رو روی کمرش احساس میکرد پرونده رو سمت پروفسور پارک گرفت:
"پنج درصد کافیه...یعنی هنوز امیدی هست.."
و خودکار روی میز پروفسور رو چنگ زد و زیر پرونده رو امضا کرد و به سمت مرد گرفت.

پروفسور آهی کشید و پرونده رو از دست مرد گرفت:
"جین میدونی داری چیکار میکنی؟...فکر کردی میتونی با یه امضا جون اون جنین و اون زن رو تضمین کنی؟"
صدای رعدو برق توی گوشش طنین انداخت.
جین چاره ای جلوی پاش نمیدید و پروفسور وقتی به خودش اومد که مرد جوون جلوی پاش زانو زده بود.
"پروفسور...من توی این ده سال دست به دامن هر کاری شدم برای اینکه بتونم بچه ی خودمو لمس کنم...التماس میکنم...اینکارو انجام بدین...من ضامن جون اون زن نیستم ولی شما ضامن جون من بشید..."

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now