S2 Part 5:

488 125 36
                                    

جونگ کوک یخ بسته بود. توی هیچکدوم از حرفایی که جین هیونگش بهش زده بود؛ این یه مورد وجود نداشت.
بغض داشت. ترسیده بود...عجیب احساس بی کسی و تنهایی میکرد.
نفهمید چطور اتاق پزشک معالج تا اتاق پسرکش رو دوید.
پسر کوچولوش آروم روی تخت خوابیده بود و چشمای قشنگش روی هم بود.
جونگ کوک خواست جلو بره که شونه هاش توسط کسی نگهداشته شد.
برگشت و با دیدن هوسوک غمگین نگاش کرد.
"اشکاتو پاک کن. اون یه بچست اینجوری میترسونیش به خودت مسلط باش...نفس عمیق بکش. تو تنها کس اونی کاری نکن احساس تنهایی کنه و بترسه!"
هیونگش خیلی جدی بود. نفس لرزونش رو بیرون داد و سعی کرد به خودش مسلط باشه.
بغضش رو خورد و آروم سری تکون داد و به سمت اتاق حرکت کرد.
پرستار سرم جدید رو وصل کرده بود و مشغول باز کردنش بود.
"اینم سرم آخری... آقا کوچولومون حسابی تقویت میشه بعدش میتونین ببرینش خونه"
جونگ کوک اینقدر درگیر چهره ی معصوم پسرکش بود که به پرستار توجهی نشون نداد و بجای اون هوسوک ازش تشکر کرد.
آهسته روی صندلی کنار تخت نشست و دستش رو توی موهای نرمو ابریشمی جی ته فرو کرد.
"فندق کوچولو...نمیخوای بیدار شی بیبی؟"
هنوز صداش از بغض دورگه بود.
جی ته نقی زد و به پهلو چرخید که جونگ کوک به سرعت دست سرم خوردش رو گرفت که دردش نیاد.
لبخند تلخی زد که قطره اشکی از چشماش چکید...
خم شدو روی دست پسرکش رو عمیق بوسید.
"خوابت میاد دوردونم؟ بخواب یکی یدونم بخواب همه کسم"
هوسوک آه عمیقی کشید و از اتاق بیرون رفت. پشت دیوار ایستادو دستش رو جلوی دهنش گرفت و بی صدا اشک ریخت...
اونا خانوادش بودن. درد اون پسر کوچیک درد اونم بود.
وقتی برای یه زندگی بهتر از خانوادش جدا شد و به هلند رفت خبر نداشت اون آخرین دیدارش با اونا خواهد بود چون ده روز بعد همشون توی سانحه رانندگی از دنیا رفتن. مادرش پدرش و خواهر کوچیکش..
بغضش با یادآوری اون خاطرات دردناک پررنگ تر شد...
نمیتونست بزاره...نمیتونست اجازه بده دوباره کسی رو از دست بده.
لحظه ای چشمش رو بست و سعی کرد آروم بگیره. باید کاری میکرد!
بی فکر به سمت اتاق دکتر دوید و در لحظه در رو باز کرد و وارد شد.
بیمار روی تخت معاینه از جاش پرید و دکتر با اخم سمتش برگشت.
"چیکار میکنید آقای محترم؟"
هوسوک با چشم های اشکی به سمت دکتر رفت و یقش رو گرفت:
"دکتر فقط...فقط بهم بگو برادرزادم خوب میشه یا نه؟ باید چیکار کنیم...هرکاری لازمه براش میکنیم!!!"
دکتر سعی کرد دست هوسوک رو از یقش جدا کنه.
"هی هی آروم باش مرد. درکت میکنم خب؟ ولی اینجوری هیچی درست نمیشه!"
هوسوک دستش رو از یقه ی مرد جدا کرد و موهاشو چنگ زد:
"خدای من...خدای من...اون...اون هنوز پنج سالشم نشده...دکتر اون یه بچست!"
دکتر هم متاثر شده بود. بیمار داخل اتاق که حس کرد باید بره از اتاق خارج شد و پشت در منتظر موند.
دکتر روی میزش نشست و نگاهش رو به آزمایش بچه که هنوز هم روی میزش بود داد.
"حق با توعه مرد...اون هنوز بچست. ولی این...این اصلا با منطق جور در نمیاد...فقط تو نمونه ی سلول های سرطانی دیده میشد که سلول های بیمار سلول های سالم رو بخورن ولی این...این سلول های سالمن که دارن خودشون رو نابود میکنن."
هوسوک روی صندلی افتاد و اشکش از چشماش پایین چکید.
دکتر خواست چیزی بگه که لحظه ای از حرکت ایستاد.
"البته...البته شاید یه راه باشه"
هوسوک فورا سرش رو بالا آورد و از جاش پرید که دکتر به سمت لپتاپش رفت و چیزی سرچ کرد.
لپتاپ رو به سمت هوسوک چرخوند:
"این پروفسور کره ای تحقیقات ویژه ای روی دی ان ای کرده و حتی چندین جایزه ی بین المللی داره اگه بتونین به دیدنش برین مطمئنا میتونه کمکتون کنه"
هوسوک با هیجان چشم های اشکیش رو درست مثل یه پسر کوچولوی ذوق زده پاک کردو به سمت لپتاپ رفتو مانیتورش رو در دست گرفت و با دقت شروع به مطالعه کردن کرد:
"پروفسور کیم سوکجین.."

Behind The City LimitsOù les histoires vivent. Découvrez maintenant