Part 5:

731 146 1
                                    

تهیونگ حس کرد خون داره به حلقش میرسه پس بدون معطلی سمت سطل زباله دوید و تمام خونی که وارد حلقش شده بود رو تف کرد.
"عاح...حالم بهم خورد"
جیمین بی توجه به جونگ کوک به سمت تهیونگ رفت و صورتش رو توی دستش گرفت:
"ببینمت بیبی...سرتو بگیر بالا...بازم خون دماغ شدی"
ته سینش سنگینی بدی رو حس میکرد و این رو میدونست که نمیتونه سنگدل باشه و تو چشم عشقش نگاه کنه و بگه (بیبی متاسفم تو داری از پیشم میری)
بی توجه به حضور شخص سوم تهیونگی رو که از کم خونیش بدنش به لرز افتاده بود رو بلند کرد و دستش رو زیر زانوش برد...
جونگ کوک با استرس خیره به مو نعنایی بود که توی آغوش اون فرد ناشناس تقریبا بی جون بود.
آهسته زمزمه کرد:
"حـ...حالش خوبه؟!"
جیمین روی تخت نشست و تهیونگ رو به آغوش کشید و با جدیت غرید:
"مثل یه احمق بی خاصیت اونجا وانستا اون پتو رو بکش روش"
جونگ کوک فورا به خودش اومد و به سمت پتوی گوشه ی تخت رفتو اونو برداشت و روی پسرک کشید.
جیمین نرم پیشونیه پسر رو بوسید و اونو به خودش فشار داد:
"بازم زیاد به خودت فشار اوردی؟! مگه قرار نبود باهم جشن بگیریم هوم؟ پیغامتو گرفتم...خیلی منتظر موندی هوم؟!"
تهیونگ گیج بود آروم و خسته زمزمه کرد:
"تو...سرت گرم بود...اشکال... نداره"
و به خواب رفت...
جیمین بغض داشت میخواست اشک بریزه ولی نمیتونست...باید دنبال یه پروژه ی جدید میگشت.
تهیونگ رو روی تخت خوابوند و بوسه ای به موهاش زد.
پاکت سیگار تهیونگ روی میز بود.
به سمتش رفت و خواست پاکت رو برداره که چشماش به پسرک جوون خورد که نگاهش رو از روی تهیونگ برنمیداشت.
"تو کی هستی؟"
جونگ کوک بالاخره نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به چشمای طوسی و وحشی رو به روش داد...
اون...اون زیبا بود...به طرز بی نظیری زیبا بود...و حتی میشه گفت آشنا... رنگ چشماش... به طرز لعنتی واری آشنا بود...
کی؟ کی توی خانواده همچین چشمایی داره... این رنگ چشم خیلی تو کره و حتی ژاپن کمیاب بود...
اون براش آشنا بود...ولی کجا دیده بودش...
"هی لالی؟ با توام!"
جونگ کوک چندبار پلک زد و زمزمه کرد:
"اوم...من جونگ کوک هستم..."
جیمین بی حس و مغرور به چشمای پسرک زل زد و زمزمه کرد:
"دوست پسرمو از کجا میشناسی؟"
جونگ کوک با شنیدن کلمه ی دوست پسر حس کرد چیزی ته دلش تکون خورد. خودشم نمیدونستم چ مرگش شده...
"من...من مزاحم نمیشم...تهیونگ...اجازه داد امشب رو اینجا بمونم... الانم که...صبح شده...پ..پس میرم"
خواست کوله پشتیش رو برداره که صدای بم مرد رو شنید:
"اگه تهیونگ اینو خواسته پس مهمون اونی...میتونی همینجا بخوابی رخت خواب اون گوشه ست یکی دو ساعت بخواب"
و با برداشتن فندک طلای روی میز از اتاقک یا همون خونه خارج شد.
جونگ کوک خوابش نمیومد با قدمای آهسته به تخت مو نعنایی خارج شد و زیر لب زمزمه کرد:
"داره چه بلایی سرم میاد مو نعنایی من که اینقدر احمق نبودم..."

*****

با نوری که به چشماش خورد آهسته از هم بازشون کرد...
روی همون میز خواب رفته بود و کمرش حسابی درد گرفته بود..
ولی این پتو چی میگفت؟ نگاهش به سمت تخت رفت...
تهیونگ اونجا نبود پس حتما کار اون مو نعناییه مهربون بود.
لبخندی زد و سعی کرد کمر حالت گرفتش رو صاف و صوف کنه ولی دردش امونش نداد:
"عاخ کمرم حس میکنم به شونزده نفر همزمان دادم"
با صدای خنده ای که از پشت سرش بلند شد سی متر پرید هوا:
"ودف تو کی هستی؟!"
پسر مو طلایی با خنده کنارش روی میز نشست و دستش رو زیر چونش برد و نگاهش رو بالا آورد:
"چه بچه خوشگلی اومده اینجا...دروغ چرا اینجا بچه خوشگل تر از دراگون ندیدم...حتی تهیونگ هم بخاطر دراگون اینجوری سامون گرفته"
جونگ کوک آروم دست پسرک مو طلایی رو کشید:
"دراگون؟! اون کیه؟ اصلا خودت کی هستی؟!"
پسر خندید که یه چالگونه بامزه روی صورتش افتاد:
"اسم من مینوعه...دوست تهیونگم...دراگون دوست پسر تهیونگه و اصلا از من خوشش نمیاد ولی مجبوره بهم عادت کنه چون من هیچوقت بهترین دوستمو‌ تنها نمیزارم"
و نرم خندید. جونگ کوک آروم سر تکون داد:
"منم جونگ کوکم...ولی دیگه باید برم"
و کوله پشتیش رو از روی زمین برداشت و روی شونش گذاشت.
داشت به سمت در میرفت که مینهو شونه ش رو گرفت:
"صبر کن کجا حالا؟"
جونگ کوک متعجب بهش نگاه کرد که گفت:
"بمون باهم ناهار بخوریم الان تمرین بچه ها تموم میشه غذا میخوریم"
"تمرین؟!"
مینهو چشمکی زد و زمزمه کرد:
"بیا...بیا نشونت بدم"

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now