Part 3:

903 145 4
                                    

پشت محدوده ی شهر همیشه جایی بود برای خلافکارها و کلاهبرداری حرفه ای...
یه قسمت تاریک بین شکاف های پایین شهر که حتی، به عقل جن هم نمی رسید که کسی بتونه توش زندگی کنه. اما اونجا برای خودش یه شهر بود شهری تاریک توی ترسناک ترین محدوده که آدما اسمش رو گذاشته بودن؛ اسکایلس سیتی، شهری که نه خورشید روز داشت و نه مهتاب شب.
با توقف موتور جلوی ورودیه شکاف، تهیونگ از موتور پیاده شد و ساک پولا رو توی دستش گرفت.
خم شد و از شکاف گذشت ورودی شهر یکم عجیب و غریب به نظر می‌رسید ولی برای تهیونگ هیچ چیز غیر ممکن نبود.
اول از همه ترجیح داد به یتیم خونه ای که به پیشنهاد خودش دراگون تاسیس کرده بود؛ سری بزنه ولی با یادآوری اینکه ساعت از نیمه شب گذشته آهی کشید و تصمیم گرفت ملاقات با بچه ها رو برای روز دیگه ای موکول کنه.
اینطوری نبود که محدوده به این کوچیکی یا بهتر بگم یه همچین شکاف تاریکی یتیم خونه داشته باشه...
اما از اونجایی که اون قسمت پر از دزد و کلاهبردار و فاحشه بود همیشه یک تعداد بچه ی بی خانواده و سرگردون پیدا میشدن که احتمال مردنشون خیلی زیاد بود...
و تهیونگ مو نعنایی نمیتونست با این موضوع کنار بیاد چون خودش هم جزو همون بچه ها بود...
تو همین فکرا بود که ترقه ی دست ساز بزرگی جلوی پاش ترکید و اونو از فکر بیرون کشید.
اخمی روی پیشونیش نشست و پوکر به جوکیون کوچولویی که مشغول بازی بود خیره شد.
آهی کشید و به سمتش قدم برداشت و جلوی پاش روی یه زانو نشست:
"هی جوکیون! این موقع شب هنوز داری بازی میکنی؟! میدونی ساعت چنده؟!"
دخترک لپ زخم شده و خاکیش رو خاروند و سعی کرد از ورودی شکاف ماه رو پیدا کنه:
"نیمیدونم شب شده اوپا"
تهیونگ لبخندی زد و دستاش رو زیر بغل جوکیون برد و تو یه حرکت اونو بین بازوهاش کشید و از روی زمین بلند کرد:
"درسته دیگه نزدیک صبحه... برگشتنت به یتیم خونه فایده ای نداره امشب پیش من بخواب وگرنه سرما میخوری بعدش کی پول میده ببریمت درمونگاه؟"
دختر کوچولوی لپ تپلی آروم چشماش رو ماساژ داد و خمیازه ای کشید و سرش رو روی شونه ی مردونه ی تهیونگ گذاشت...
تهیونگ راه خونه رو در پیش گرفت و سعی کرد آروم تر نفس بکشه تا جوکیون که بلافاصله بعد از گذاشتن سرش رو شونه های تهیونگ به خواب رفته بود؛ بیدار نشه...
با دیدن درب چوبی خونه نفس راحتی کشید و دستگیره ی در رو پیچ داد تا در باز بشه با ورود به اون اتاقک ۸۰ متری کوچک و دیدن مینهو که سرش رو روی میز گذاشته و خوابش برده بود لبخندی زد و به سمت تخت مشترکش با دراگون رفتو جوکیون رو روش خوابوند.
داشت پتو رو روی جوکیون میگرفت که پاش به گوشه ی تخت خورد و صدای بدی ایجاد کرد:
"فاااک تو روحتتت"
مینهو ناگهانی از خواب پرید و اسلحه ی روی میزش رو سمت تهیونگ نشونه گرفت:
"تو کی هستی؟!"
تهیونگ نگاهش رو به جوکیون غرق در خواب داد و نفس راحتی کشید:
"غلاف کن بابا منم... چرا اونجا کپیدی خشک میشی بعد زرده و سفیدت رو نمیشه از هم سوا کرد"
مینهو بدنش رو کش داد و خمیازه ای کشید:
"اومده بودم دراگون رو ببینم ولی نبود منم منتظرش نشستم"
تهیونگ مجددا نگاهش رو به ساعت دور مچش داد و اخماش رفت توهم
یعنی تا این وقت شب کجا بود:
"نمیدونی کجاست؟"
مینهو پوزخندی به سوال تهیونگ زد و زمزمه کرد:
"اوه تهیونگ تو پنج ساله دوست پسرشی هنوز نمیدونی اون شب جمعه رو کجا میگذرونه؟!"
تهیونگ با متوجه شدن منظور مینهو اخمی کرد و کنار جوکیون روی تخت نشست:
"پ تا صبح نمیاد...گمشو بیرون میخام بکپم نبینمت اینجا!!"
و آرنجش رو روی چشمش گذاشت و نگاهش رو از مینهو گرفت.
"اشکال ندارد تهیونگ شما هردوتون مردین! بعضی از چیزا هست تو رابطه که تو نمیتونی از پسش بربیای.. خوشحال باش که اون با هرزه های شهر اصلی خوش میگذرونه اگه مجبور میشدی رابطش رو با یه زن خرپول بلوند تحمل کنی که بدتر بود"
و با خنده از اتاق خارج شد و در رو بست و متوجه ی قطره اشکی که از گوشه ی چشم تهیونگ پایین چکید نشد...
تنها چیزی که رابطشون کم داشت خود رابطه بود...
تهیونگ هنوز نمیتونست بعد از پنج سال با جایگاهش به عنوان یه باتم کنار بیاد و دراگونش اونقدر دوسش داشت که با یاداوریش و درخواست کردنش اونو آزار نده...
ولی دوست داشتن باعث نمیشد از یه بدن سکسی با سینه های درشت اون دخترا بگذره!
تهیونگ سعی کرد بخوابه اون اصلا دوست نداشت وقتی دراگون برمیگرده باهاش رو به رو بشه...
بین دنیای خواب و بیداری بود که بوسه ی نرمی با عطر الکل روی گونه ی خیسش خورد و اون رو به خواب شیرینی برد...

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now