Part 10:

696 148 8
                                    

با سرگیجه ی شدیدی چشماش رو باز کرد.
بدنش کرخت شده بود و حس سنگینیش باعث میشد حتی دلش نخواد از جاش بلند شه...
با پیچیده شده بوی الکل و دیدن اتاقی با پرده های سفید دور خودش تند تند پلک زد.
توی بیمارستان بود؟! ولی چرا؟!
آخرین چیزی که یادش میومد این بود که داشت تو بارون میرقصید و جیمین خیلی عاشقانه نگاهش میکرد...
با یاداوریش فورا دستش رو روی پیشونیش گذاشت
نه...دماش ثابت بود.
حتما از تب بیهوش شده...
حس دردی توی گلوش نداشت.. هرچند گلوش حسابی خشک شده بود...
نالید: آب‌...
لحظه ای بیشتر طول نکشید که پرده ی اطراف تخت کنار بره و چهره ی نگران جونگ کوک مشخص بشه...
دوباره تکرار کرد: آب...
جونگ کوک فورا به سمت یخچال کوچیک گوشه ی اتاق رفت و بطری آبی رو برداشت و کمی ازش داخل لیوان ریخت و به لبای تهیونگ نزدیک کرد:
تهیونگ با ولع عجیبی اون آب رو سر کشید...
جونگ کوک درد داشت...دلش شکسته بود...از خودش
پس مثل یه بچه ی کوچیک که اشتباه کرده کنار تهیونگ روی تخت نشست و دستی که بهش سرم وصل بود رو آهسته آهسته نوازش کرد:
تهیونگ که از این رفتار جدید جونگ کوک شوکه بود ترجیح داد به وضعیت الانش برسه و آهسته زمزمه کرد:
"دراگون... کجاست؟!"
جونگ کوک حرکت دستش رو متوقف کرد...حس کرد چیزی توی قفسه ی سینش مچاله شده...
"خب...اون تمام دیشب و امروز رو بالای سرت بود...رفت یه سر به شکاف بزنه و برگرده...از اینکه من اینجام ناراحتی؟!"
تهیونگ بی توجه به حرف جونگ کوک سعی کرد از جاش بلند شه که جونگ کوک شوکه زمزمه کرد:
"هی هی چیکار میکنی بمون سرجات...سرمت هنوز تموم نشده!!"
تهیونگ اهمیت نداد و خواست سرم رو از دستش بکشه که جونگ کوک مانع شد و با خشم غرید:
"آروم بگیر!!! کجا میخوای بری؟! میتونی یبارم که شده اینقدر لجباز و احمق نباشی و به حرف من گوش بدی؟!!!!"
تهیونگ با اخم داد کشید:
"ولم کن دستتو بکش چرا اینقدر مزاحمم میشی به تو چه که من میخوام کجا برم! از زندگیم گمشو بیرون!!! یه غلطی کردم رات دادم تو زندگیمون فورا خودتو به ما انداختی!!! گمشو از زندگیمون بیرون...."
و برای لحظه ای ساکت شد...انگار خودش هم باور نمیکرد این حرفا رو به جونگ کوک کوچولوش زده باشه...
خواست چیزی بگه که جونگ کوک بی حرف کتش رو از دسته ی صندلی برداشت و از اتاق خارج شد...
تهیونگ حتی زحمت های این دو شب جونگ کوک هم نادیده گرفته بود...
تهیونگ با اخم سرجاش برگشت و چشماش رو بست...پسر کوچولوش حتی با اون همه تتو و هیکل گنده بازم همون بانیه معصوم بود...
اون تقریبا به همه چیز گند زده بود.

****

جیمین وارد بیمارستان شد و خواست عینک آفتابیش رو از چشماش خارج کنه که همون لحظه جین با لباس های عادی از بخش خارج شد.
بنظر میرسید که میخواد بره خونه.
جیمین به سمتش دوید و صداش زد:
"دکتر..."
جین از حرکت ایستاد و نگاهش رو به مرد کرد...از استایل چرمو دست تتو شده و موهای خاکستریش مشخص بود از همراه های تهیونگه...و دوست جونگ کوک
از حرکت ایستاد و لبخندی زد.
جیمین بهش رسید و باهاش دست داد:
"شما دکتر کیم هستید درسته؟ دیشب جونگ کوک باهاتون صحبت کرد ولی من نتونستم ببینمتون..."
جین به دست باندپیچ شده ی جیمین خیره شد و پوزخندی زد...اینجور آدما خیلی اهل دعوا و کتک کاری بودن...
"بله شنیدم استخون دست چپتون رو تقریبا خورد کردین...امیدوارم اونی که ازتون مشت خورده سالم باشه"
جیمین از تیز بودن دکتر مقابلش ابرویی بالا انداخت و برای اینکه از موضوع اصلی خارج نشن زمزمه کرد:
"حال کیم تهیونگ چطوره؟!"
جین به ساعتش نگاه کرد...مطمئن بود نامجون تا الان براش ماشین فرستاده و اون راننده ی موزی تمام اخبار رو برای نامجون میفرسته پس لبخندی زد و گفت:
"متاسفانه شیفت من تموم شده...همکارم توی این شیفت به سوالاتتون جواب میده...همینقدر بگم که بهتره امروز رو تحت نظر بمونه...شنیدم شما دوست پسرش هستین پس از بیماریش مطلع هستین! این بیماری چیزی نیست که بشه پشت گوش انداختش لطفا درمانش رو شروع کنید قبل از اینکه خیلی دیر بشه"
و بعد از تعظیم کوتاهی از بیمارستان خارج شد.
جیمین متوجه ی خشم اون دکتر نسبت به خودش نمیشد...
متوجه شده بود که اون مرد هیونگ جی کیه ولی نمیدونست چرا با اون جبهه گرفته!
با یاد آوری عینک آفتابیش اونو از روی چشمای طوسیش برداشت و به سمت اتاق دوست پسرش حرکت کرد.

****

جونگ کوک روی یکی از پله های ورودی بیمارستان نشسته بود و به فکر فرو رفته بود.اونقدر عمیق که حتی متوجه ی ورود دراگون هم نشده بود.
گاهی دلش میخواست از اون شکاف بره...دوست نداشت منت این زندگی فقیرانه رو هم سرش بزارن...
ولی از طرفی دلش گیر بود...دل زبون نفهمی که هیچ جوره راحتش نمیزاشت...
ولی کجا؟! دست جیمین...یا دست تهیونگ...
یا شایدم...
دست هردو؟!
فورا سرش رو تکون داد و به فکر فرو رفت.
جیمین عاشق تهیونگ بود
و تهیونگ عاشق جیمین...
مغز جونگ کوک قفل کرده بود. چطور میتونست همزمان هردو رو بخواد و همزمان به هر دو حسادت کنه...
آهی کشید و موهاشو بین دستاش چنگ زد.
باید میرفت پیش یه روانشناس؟!
پوزخندی زدو توی خودش جمع شد. وقتی میتونست آزادانه بره پیش روانشناس که پسر اون خانواده بود...
نه یه دزد بمب ساز درجه یک...
باید چیکار میکرد؟...
"جونگ کوک...هنوز اینجایی؟ دوستت اومد"
جونگ کوک با شنیدن صدای هیونگش شوکه سرش رو بالا گرفت و بهش نگاه کرد.
"هیونگ...من...خب من داشتم میرفتم"
اخمای جین توهم رفت.
"بیا سوار ماشین شو"
جونگ کوک ابرویی بالا انداخت:
"چی؟ نه هیونگ مزاحمت نمیشم"
"گفتم سوار شو!"
جونگ کوک به عمرش چنین جدیتی از هیونگش ندیده بود پس بی حرف پشت سرش راه افتاد.
جین درب جلو رو برای جونگ کوک باز کرد و اشاره زد سوار شه.
جونگ کوک به آرومی سوار شد و جین سمت راننده رفت.
"زود پیاده شو"
راننده متعجب پیاده شد که جین دستش رو سمتش دراز کرد:
"سوییچ!"
مرد سوییچ رو سمت جین گرفت که جین غرید:
"به نفعته لاپورت غلط به رئیست بدی وگرنه از فردا خونه ای برای موندن نداری"
و بی توجه به راننده سوار ماشین شد و گازش رو گرفت و ندید راننده موبایلش رو بیرون آورد تا به نامجون زنگ بزنه.

جیمین وارد اتاق شد و کنار تهیونگ روی تخت نشست.
تهیونگ که سرش رو زانوش بود با تکون خوردن تخت با فکر به اینکه جونگ کوک برگشته فوری سرش رو بلند کرد ولی با دیدن جیمین شوقش خوابید و فقط به آغوشش پناه برد و بغلش کرد.
"چیشده بیبی؟"
تهیونگ بغض کرد...خسته بود...خیلی خسته
باید همه چیزو به جیمین میگرفت...
دیگه وقتش بود...فکر نمیکرد دیگه با جیمین بتونه راحت تنها بمونه از طرفی بیمارستان جایی نبود که جیمین بخواد کاری کنه.
آب دهنش رو قورت داد و آروم زمزمه کرد:
"من...من باید یه چیزی بهت بگم"
جیمین ابرویی بالا انداخت و همونطور که موهای تهیونگ رو نوازش میکرد بهش گوش داد:
"بگو عزیزم...میشنوم"
"من...من بهت خیانت کردم"

****

جونگ کوک متوجه ی عصبانیت یهویی هیونگش نمیشد و راهی که میرفت هیچ ربطی به آدرسی که بهش داده بود نداشت.
هرچند آدرس شکاف رو نداده بود ولی این آدرس کاملا مخالف جهت بود.
"هیونگ...کجا میریم؟!"
جین بی توجه زمزمه کرد:
"خونه"
و سرعت ماشین رو بالا برد.
جونگ کوک وحشت زده توی صندلی فرو رفت و گفت:
"هیونگ...تو به من قول دادی"
"کمربندت رو ببند"
و نگاهش رو به آیینه ی جلوی ماشین داد و سرعتش رو دو برابر کرد.
"هیونگ لطفا...منو پیاده کن"
"گفتم اون کمربند لعنتیت رو ببند کوک!!!"
با فریاد هیونگش ساکت شد و تو جاش نشست.
"هیونگ من بهت اعتماد کردم"
جین پوزخندی زد و سرعتش رو بالا برد...
لعنت...

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now