Part 13:

690 140 21
                                    

یک هفته بعد:

جین برای بار آخر سرم پسرک رو چک کرد و از اتاق خارج شد.
جونگ کوک زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و از پنجره ی طبقه ی دوم به شهر خیره شد...
هوا ابری بود و شب قبل بارون شدیدی باریده بود.
جین موفق شده بود طبقه ی دوم یه آپارتمان چهار طبقه رو توی بوسان اجاره کنه...
توی این مدت تنها کاری که کرده بود رسیدگی به جونگ کوک بود و بس!
نه فرصت داشت به دادگاه بره و درخواست طلاقش رو ثبت کنه نه میتونست از خونه خارج شه...
یه پرستار مورد اعتماد پیدا کرده بود که آخر شب داروهای مورد نیازش رو براش میورد.
آهی کشید و مشغول درست کردن شیک شکلات مورد علاقه ی کوک شد...
این مدت حسابی افسرده شده بود و غذا خوردنش به طرز مسخره ای کم بود.
معده درد عجیبی گرفته بود و تمام روز به خیابون ها خیره میشد...
اگه مطمئن بود افراد نامجون دنبالشون نیستن کوک رو به هواخوری میبرد ولی بازم بی فایده بود...
با شنیدن صدای قدم هایی که با سرعت پله هارو پایین میومدن متعجب از آشپزخونه بیرون رفت و کوک رو دید که توی دستشویی پرید و درش رو قفل کرد.
جین وحشت زده به سمت دستشویی زیر راه پله دوید اما با دیدن لکه های خون روی زمین اخم کرد و غرید:
"کوک بازم اون سرم لعنتی رو از دستت بیرون کشیدی؟!!!"
ولی تنها جوابی که شنید صدای عوق های بی وقفه و بی نتیجه ی جونگ کوک بود.
جین آهی کشید و آروم به درب دستشویی کوبید:
"معده ی خالی رو که نمیتونی بالا بیاری بیا حداقل یه چیزی بخور اونو بالا بیار... میترسم آخر رو دستم جون بدی... اون دراگون اشغال بی خانواده رو خودم میندازم پشت میله های زندان!!!"
درب دستشویی به آرومی باز شد و جونگ کوک با رنگ پریده و لبای خشک شده بیرون اومد:
"نه...نه هیونگ تو...تو هیچکاری نمیکنی...بخاطر من"
جین اخم کرد...
از احساساتش به اون دوتا پسر خبر داشت ولی نمیتونست با این حال بدش و تجاوزی که بهش شده بود کنار بیاد...
آهی کشید و دست کوک رو گرفت و کمک کرد روی مبل بشینه که کوک شکمش رو گرفت و روش خم شد...
"حس میکنم یه قلوه سنگ تو گلومه یکی تو معدم"
جین آهسته کمرش رو نوازش کرد و به سمت آشپزخونه رفت و با شیک شکلات برگشت و سمتش گرفت...
"بیا یکم از این بخور معدت سرحال شه"
جونگ کوک با بی میلی به شیک نگاه کرد خیلی گرسنه بود از طرفی همه چیز به دهنش مزه ی زهر میداد.
خواست مخالفت کنه که جین نی رو گذاشت بین لباش و جونگ کوک ناچار مکی بهش زد.
لحظه ای حس شیرینی و خنکی کل وجود داغ و خستش رو در بر گرفت و باعث شد جونگ کوک با میل بیشتر و گرسنگی به شیک مک بزنه...
"اووووم خیلی خوشمزست"
و کل لیوان رو تو یه مک بزرگ خورد.
"میشه یکی دیگه داشته باشم؟!"
جین لبخندی زد و با فکر به اینکه قندخون پسرک حسابی افتاده رفت تا لیوان دیگه ای براش درست کنه...
همزمان با کوک‌ حرف میزد و سعی میکرد بهش با کلماتش کمی امید بده ولی وقتی برگشت کوک‌ پایین مبل روی زمین از هوش رفته بود...
جین وحشت زده لیوان از دستش افتاد و به سمت پسرک یورش برد و چندبار به صورتش سیلی زد اما بهوش نیومد...
توی اون لحظه تمام اطلاعات پزشکیش از سرش پاک شده بود پس پی همه چیز رو به تنش مالید و تلفنش رو برداشت و به آمبولانس زنگ زد...
جونگ کوک داشت میمیرد...
دونسنگ معصومش جلوی چشماش داشت جون میداد و اون انگار تازه به خودش اومده بود....

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now