S4 Part 4: Last

756 136 37
                                    

همون لحظه که جین رو توی آمبولانس گذاشتن ماشین مشکی رنگی با سرعت به سمت محل اومد و جونگ کوک و تهیونگ از ماشین پیاده شدن...
"بچم....بچممم....بچه ی من کجاست؟!!"

جیمین به ماشین اشاره کرد و موهاشو چنگ زد.
جونگ کوک فورا به سمت ماشین جین پاتند کرد و جی ته رو محکم در آغوش کشید.
"پسرم...پسرکوچولوی من...یکی یدونم...خوبی عزیزم...به ددی نگاه کن حالت خوبه؟!"
جی ته که از دیدن پدراش شوکه شده بود با صدای بلند زد زیر گریه که جونگ کوک تو بغلش بلندش کرد:
"ددیییییی"
"هیششش تموم شد پسرم...تموم شد عزیزم...تموم شد من اینجام"
"ددییی...من...من...خودمو خیس کلدم"
جونگ کوک محکم تر پسرش رو به خودش فشار داد:
"عیب نداره..عیب نداره عزیزم دیگه از اینجا میریم"

تهیونگ به سمت جیمین رفت و اونو در آغوش کشید:
"تو خوبی عزیزم؟!"
جیمین سرتکون داد و صورتش رو توی دستش گرفت.
"باید برگردیم بیمارستان...جین تیر خورده"
تهیونگ سر تکون داد که صدای فریاد جونگ کوک بلند شد.
"جی ته...جی ته پسرم...چشماتو باز کن...چشماتو باز کن عزیزم....جیمییننننننن....جیمینننننن جی ته نفس نمیکشه...پسرم نفس نمیکشهههه"

*****

همه توی بیمارستان جمع شده بودن.
جی ته توی مراقبت های ویژه بستری بود و جین توی اتاق عمل بود.
هیچکس نمیدونست باید چیکار کنه...
جی ته بهوش نمیومد و هیچکس جز جین نمیتونست بهش کمک کنه.
ولی جین داشت توی اتاق عمل با مرگ و زندگی دستوپنجه نرم میکرد.

جیمین، جونگ کوک گریون رو در آغوش گرفته بود و هردو از پشت پنجره ی کوچیکی به تن رنجور و بیهوش پسرشون بین دستگاه ها نگاه میکردن.
تهیونگ نزدیک به اتاق عمل ایستاده بود و در سکوت به دیوار های سفید بیمارستان خیره شده بود.
شب ترسناکی بود...

یونگی و هوسوک همراه چانگ ووک در تلاش بودن راهی برای ملاقات با نامجون پیدا کنن.
جی ته یه کیس خاص بود که هیچکس بجز پروفسور کیم نمیتونست بهش رسیدگی کنه...
خورشید بیرون اومده بود و هر دقیقه ای که میگذشت جی ته یک قدم به مرگ نزدیک تر میشد...
جونگ کوک ناامید به شیشه ی اتاق چنگ انداخته بود و به پسر رها شده در سیم ها نگاه میکرد:
"جی ته...پسرکوچولوی من...تمام امید زندگیم...خواهش میکنم طاقت بیار...خواهش میکنم عزیزم ما یه راهی برای درمانت پیدا میکنیم یکی یدونم...پسرم اگه تو منو ترک کنی هیچ خوشی توی زندگیم نمیمونه...لبخند از زندگیم پر میکشه...شادی از زندگیم میره...
تو تمام امید منی جی ته...تو تمام دلیلی هستی که من بخاطرش به جنگیدن ادامه دادم...پسرم این کارو با من نکن...تحمل کن التماست میکنم...
تحمل کن نجات پیدا میکنی.. پسر کوچولوی من تو تمام انگیزه ی زندگیمی...انگیزمو ازم نگیررر...التماست میکنممم"
نتونست طاقت بیاره و روی زانوهاش افتاد و بی صدا اشک ریخت.
پسر کوچولوش خوشحالیش دلیل زندگی شادش الان توی اون اتاق بود و هیچکس نبود به فریادشون برسه...
هر ثانیه صدای ساعت عذابش میداد.
هر ثانیه...
همه ناامید شده بودن...
هیچکس کاری ازش ساخته نبود.
"چیشده....چه اتفاقی افتاده؟؟؟...."
صدای تهیونگ همه رو به سمتش برگردوند.
عده ی زیادی از پرستار ها به سمت اتاق عمل میدویدن...
"بیمار ایست قلبی کرده از جلوی راه برید کنار"
همه شوکه شده به اتاق عمل خیره شدن.
جیمین داشت سقوط میکرد...
اگه یونگی بازوش رو نگرفته بود روی زانوهاش میوفتاد...
نه نه...جین لعنتی الان وقتش نبود...
"کیم سوکجین!!!...حق نداری بری! حق نداری ترکمون کنی!!! لعنتی عوضی کجا میخوای بری؟!!! من تازه برگشتم کجا میخوای ولم کنی...کجا میخوای ولم کنی ابوجیییی!!!"

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now