Part 4:

756 140 6
                                    

جونگ کوک که اصلا توی دنیای خودش نبود با شنیدن صدای آشنایی کنار گوشش لرز کرد و با وحشت از جاش پرید و سمت پسر مو نعنایی برگشت.
"س...سلام"
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و سرش رو کج کرد:
"چیشده؟ مودب شدی...صبح اینجوری نبودی"
"ش...شما اینجا چیکار میکنید؟"
تهیونگ از شنیدن کلمه ی (شما) پراش ریخته بود. این بچه خرگوش یه چیزیش بود.
خواست قدمی به سمتش برداره که جونگ کوک دو قدم عقب رفت.
"از من میترسی؟!"
جونگ کوک آب دهنش رو آروم قورت داد و زمزمه کرد:
"نه نه اصلا فقط از دیدنت شوکه شدم...اینجا این موقع شب...مامورا دنبالت نیستن؟"
تهیونگ پوزخندی زد و به موتور مشکی رنگی که اونجا پارک شده بود تکیه زد و زمزمه کرد:
"هیچ میدونی اینجا کجاست؟!
از کوله پشتیت معلومه بچه فراری هستی...این قسمت پشت محدودست یعنی صاحبش ماییم! پلیس و امثال اون اینجا پیداشون‌ نمیشه... حالا بگو بینم تو اینجا چیکار میکنی؟! اینجا برای تو خطریه"
جونگ کوک با یادآوری چند ولگردی که قصد داشتن کوله پشتیش رو بدزدن بازوی کبودش رو توی دست گرفت و زمزمه کرد:
" میتونم از خودم دفاع کنم بالاخره یه جایی پیدا می کنم که بتونم توش بمونم"
تهیونگ نیم نگاهی به باسن خوش حالت پسرک انداخت و پوزخندش پررنگ تر شد:
"اره ولی قبلش حتما یکی دو راند بفاکت میدن...پس حدسم درست بود فرار کردی...بچه به ظرافت تو نباس از آغوش گرم مامان پاپاش جا به جا شه"
جونگ کوک کوله پشتیش رو تو آغوشش کشید:
"تو درک نمیکنی"
تهیونگ خندید و کنارش به درخت تکیه زد و به تمسخر گفت:
" مگه آدمایی مثل شما غمیم دارن که به خاطرش از خونه های اشرافیشون فرار کنن؟! بزرگ‌ترین غم تو احتمالا عوض نشدن بالاترین مدل ماشین دنیا برات یا بیشتر نشدن پول تو جیبیت برای پارتی و خوشگذرونی باشه! آدمایی مثل تو اصلا نمیفهمن غم چیه؟!"
جونگ کوک با خشم سمتش برگشت و یقه ش رو گرفت و اونو به درخت کوبید که چشمای پسر مو نعنایی از ضربه محکم بسته شد و درد سر تا سر بدنش رو گرفت:
"دهنتو ببند تو..."
جونگ کوک برای لحظه ای به خودش اومد و یقه ی پسرک رو رها کرد.
آب دهنش رو به سختی قورت داد و با دستای لرزونش کوله پشتیش رو از روی زمین برداشت...
"تو...تو نمیفهمی"
و به سمت ناکجاآباد به راه افتاد.
تهیونگ آروم کولش رو ماساژ داد. یه بچه چقدر قوت داشت.
با شیطنت به قدمای بلند برداشت و به سمتش رفت.
"هی هی وایسا ببینم...شام خوردی؟!"
جونگ کوک برگشت و سوالی نگاهش کرد...اون دیوونه ای چیزی بود؟!
مو نعنایی خندید و دستش رو سمتش دراز کرد:
"تهیونگ"
جونگ کوک پوست لبش رو با دندونش کشید و دستش رو سمت تهیونگ با خجالت دراز کرد.
"ج...جونگ کوک"
تهیونگ مشت نرمی به بازوی پسرک زد:
"بیا ببرمت یجایی بیبیم باپ های معرکه ای داره"
جونگ کوک هنوز از رفتارش خجل بود ولی خب پسر مونعنایی یا همون تهیونگ زیادی دل بزرگی داشت.

*****

جیمین هیچ علاقه ای به حضور توی اون قبرستون مزخرف نداشت ولی باس شبو همونجا میگذروند. دوست نداشت بخاطر دروغ اون سهون احمق درمورد رابطش با چارتا فاحشه چشمای غمگین عشقش رو ببینه.
یونگی از سر شب که اومده بود داشت تو خودش پیچ میخورد یه حرفی رو به جیمین بزنه ولی نمیتونست.
جیمین ابروهاش رو بهم نزدیک کردو غرید:
"بنال چ مرگته...تا وقتی مجبورم تحملت کنم لازم نی دهنتو ببندی!"
یونگی آهی کشید و نگاهش رو به آتیشی داد که نیم ساعت پیش به سختی درست کرده بود.
"فکر میکنم تهیونگ رو باس بفرستی شهر"
جیمین نگاه براقش رو از آتیش گرفت و به یونگی داد که یونگی سرش رو پایین انداخت.
دراگون ترسناک بود ولی به هرحال باید همه چیزو بهش میگفت.
"پارک چانیول رو میشناسی؟ همون بچه پولدار گردن کلفتی که مواد و کرک مهمونیاش رو از اینجا براش جور میکنن؟!"
جیمین پوزخندی زد و زمزمه کرد:
"فک کنم یکی دوبار عکسشو تو روزنامه دیدم خب که چی؟!"
یونگی به سختی آب دهنش رو قورت داد فوقش دوتا فحش میخورد ولی حداقل این بود که تهیونگ سالم میموند.
"میخواد تهیونگ‌ رو ببره مثل اینکه توی بار باهاش آشنا شده وقتی تهیونگ بارمن بوده و..."
قبل از اینکه حرفش تموم بشه مشت محکم جیمین توی صورتش خالی شد و محکم روی زمین افتاد و از درد زانو اش به خودش می پیچید:
" لعنت بهت پارک جیمین چرا سر هر حرومزاده ای منو کتک میزنی؟؟؟"
جیمین پوزخندی زد و گفت:
"چون تو از همشون حرومزاده تری چطور به خودت اجازه دادی در مورد تهیونگ همچین گهی بخوری؟ اشغال تهیونگ دوست پسرمه!!! بی غیرت!!بی وجدان...مامانمو گرفتی تهیونگم میگیری؟؟؟؟"
یونگی خون دهنش رو تف کردو با خشم یقه ی جیمین رو گرفت کوبید به درخت:
"دراگووون احمق.!!!! تهیونگ مریضه!!!! داره میمیره!!! میفهمی اینو؟؟؟؟ داره میمیره!!!! اگه یه ذره دوستش داری باید بزاری بره اینجا نه من پولدارم ن تو ن بقیه!! پدر مادر نداره کمکش کنن! هیچکس نیست کمک کنه درمان بشه!!!بفهمممم"
دست جیمین از یقه ی یونگی پایین اومد و چشماش متعجب شد:
"چی میک*صی؟؟ این چرتو پرتا چیه بلغور میکنی مرتیکهههه؟؟"
یونگی حالش خوب نبود!!
"چیه باور نمیکنی؟؟؟ از سهون بپرس!!اون با من بود!! یادته روزی که سرش گیج رفت وسط عملیات گند زد؟؟ بردمش بیمارستان آزمایش داد!! امروز جواب آزمایش اومد تهیونگ لوسمی حاد داره دکترش برگشته بود تو چشمام نگاه می کرد و میگفت ما بیشتر از دوسال نمی‌تونیم تهیونگ رو داشته باشیم...میفهمی جیمین؟؟؟ اگه تهیونگ درمان نشه...دوسال دیگه میمیرههههه"
جیمین بغض داشت...
نمیتونست اونجا بودن رو تحمل کنه...باید برمیگشت...برمیگشت و تهیونگش رو اونقدر بغل میکرد که تو آغوشش جون بده...
اونقدر میبوسیدش که خفه شه...
چقدر از بیبیش غافل شده بود!!! به خودش لعنت میفرستاد...
همش کار همش عملیات همش تنهاش میزاشت...چطور دلش اومده بود....
یقه یونگی رو ول کرد و بدون برداشتن چیزی به سمت خونه دوید باید تهیونگ رو میدید نمیتونست بهش بگی چه بلایی سرش میاد حداقل نه الان نمی تونست تو چشماش نگاه کنه و این حرفو بزنه باید چیکار میکرد صددرصد که اجازه نمی داد ، اون حرومزاده دستش به تهیونگ برسه باید خودش یه راه واسه درمان پسرکش پیدا می‌کرد...
از شکاف گذشت و با یک پرش از پل رد شد همه کسانی که جلوی راهش میومدن سلام می کردن.
دراگون توی شکاف کم شخصیتی نداشت!
بی ملاحظه درب خونه رو به شدت باز کرد که در به دیوار برخورد.
دخترک از خواب پرید و جیمین بی توجه به گریه های اعصاب خورد کنش با چشم دور تا دور خونه رو گشت ولی خبری از تهیونگ نبود...
خونه کاملا خالی بود و فقط جوکیون بیدار روی تخت گریه میکرد.
بیتفاوت بدون بستن درب خونه از اونجا خارج شد فکر نمی کرد تهیونگ این موقع شب داخل شکاف باشه پس احتمال می‌داد اومده دنبال جیمین میدونست پسرک سرکشش حساس تر از این حرفاست که اجازه بده جیمین شب رو با کس دیگه ای بگذرونه...
"تهیونگ کجایی بیبی"

Behind The City LimitsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora